به بخش مقالات اسماعيل نوری علا خوش آمديد

آرشيو کلي آثار  | جمعه گردي ها  | مقالات  |  اسلام و تشيع   |  ادبيات، تاريخ، فرهنگ  |  شعرها  |  فايل هاي تصوير و صدا  | کتابخانهء اينترنتي 

کتاب تئوری شعر | کتاب صور و اسباب   |  کتاب جامعه شناسی تشيع  |  کتاب موريانه ها و چشمه  |  کتاب سه پله تا شکوه  |  کتاب کليد آذرخش

خاطرات پراکنده | مصاحبه ها | فعاليت ها | شرح حال  | آلبوم هاي عکس | نامه هاي سرگشاده  | پيوند به درس هاي دانشگاه دنور  | خط پرسيک

 20 ارديبهشت 1389 ـ  10 مه 2009

به ياد چشم تيزبين سينمای ما، باربد طاهری

          سال 1346 با کامران شيردل و تقی مختار در فکر ساختن فيلمی بوديم به نام «مرغ سحر» دربارهء نسل جوان طبقهء متوسطی که در آن دهه به زندگی اجتماعی رسيده بود و ما خود جزئی از آن محسوب می شديم، با امکانات بيکران و آينده ای روشن که در آن فقط يک عامل غايب بود: آزادی سياسی. ما اين کمبود را بشدت حس می کرديم و وجودش را همچون هوا برای تنفس می خواستيم؛ آن هم نه در راستای براندازی و تخريب ـ که مجاهدين و فدائيان و نهضت آزادی و جلال آل احمد و شريعتی زمزمه اش را براه انداخته بودند ـ بلکه در راستای داشتن فرصتی برای شراکت در ساختن آيندهء کشورمان. بنظرمان می رسيد که حکومت اين ضرورت را درک نمی کند و نسل و طبقه ای را که خود آفريده است بسرعت با خود بيگانه می سازد و آنها را به سوی بن بستی که جز تمام شدن در پوچی و خودکشی راه خروجی ديگری ندارد می راند. مضمون فيلم ما يک چنين چيزی بود: چند جوان که هم تحصيل کرده اند، هم شغل خوب دارند، و هم ازدواج های عاشقانه ای را تجربه کرده اند. اما در طول فيلم ديده می شود که همهء آن رفاه و خوشی، بعلت فقدان توانائی شراکت در ساختن کشور، به پوچی، حرمان و سرگشتگی می رسد.

سناريو را من نوشته بودم و قرار بود کامران شيردل (که رشتهء سينما را در ايتاليا تمام کرده و بعنوان فيلمساز به استخدام وزارت فرهنگ و هنر در آمده بود اما هرچه را ساخته بود صاحب کار توقيف کرده بود!) فيلم را کارگردانی کند و تقی مختار هم (که سردبير نشريهء «فيلم» بود و طی چند مصاحبه ای که با من و شيردل کرده و منتشر ساخته بود کارمان به دوستی کشيده بود و ما چهرهء او را برای سينما مناسب می ديديم) نقش اول اش را داشته باشد.

در تيم ما يک تن کم بود: فيلمبرداری که با ما همدل و همراه باشد. و شيردل، در يکی از شب های گعده و شادخواری مان، باربد طاهری را به جمع ما آورد؛ جوانی ريزه نقش، تند و تيز همچون فلفل، ماشين حرف زدن بدون توقف، شوخ و پر از حرارت و سخت همدل با مائی که آنگونه فکر می کرديم ـ اما با گرايش های روشن تر سياسی. تازه از انگلستان آمده بود، با عنوان فارغ التحصيل مدرسهء فيلمسازی. داماد عباس شباويز صاحب استوديو آريانا بود. شباويز خود از دست پروردگان ابوالحسن نوشين بود در تئاتر که، به پيروی از استاد خود، به حزب توده پيوند خورده و صدمه اش را هم ديده بود و در دههء چهل استوديو آريانا را براه انداخته بود، با اين شعار که می خواهد سينمای ديگری در کشورمان بوجود آورد. من نخستين بار او را چند سال پيش تر همراه با فريدون رهنما ديده بودم که در استوديوی آريانا فيلم «سياوش در تخت جمشيد» اش را می ساخت و بعضی عصرها من و احمدرضا احمدی برای ديدنش سری به اطاق مونتاژش در استوديوی نشسته در کمرکش خيابان بهار می زديم.

باربد هم زمينه هائی از گرايشات توده ای داشت اما هرگز نفهميدم که ميزان ارتباط اش با اين حزب چه اندازه بوده است. در عالم فعاليت های هنری، توده ای ها همه جا بودند، بی آنکه حضورشان رنگی علنی از توده ای بودن داشته باشد. من اما از حرف های شباويز و باربد همان مزه ای را حس می کردم که در سخن به آذين و کسرائی و هوشنگ ابتهاج وجود داشت ـ همگی انسان هائی دوست داشتنی و مهربان و اخلاقی بشمار می آمدند که همنشينی با آنها سخت دلنشين بود اما چيزی هم در پس پشت حرف ها و حرکات شان موج می زد که گرچه هيچگاه به کلمه مبدل نمی شد اما نمی توانستم حس اش نکنم. من با باربد طاهری در چنين کادری آشنا شدم.

حضور باربد، به جمع ما حال و هوای تازه ای داد و بحث ها را علاوه بر حوزهء افکار اجتماعی به حوزهء مباحث تکنيکی نيز کشاند. او را در اين زمينه سخت وسواسی و کمال گرا يافتم. شيردل مشغول دکوپاژ سناريو (تبديل داستان به مشخصات لازم برای عکس ها ـ پلان ها ـ ی سينمائی) شده بود و باربد در هر قدم فکر و ايده ای داشت. و در اين حال و هوا بود که به مرحلهء جديدی از کار رسيديم، مرحله ای که اهل فن در اول کار به آن فکر می کنند و ما در آخر مسير با آن روبرو شده بوديم: هزينهء ساختن فيلم را کی خواهد داد؟

آن روزها عباس شباويز، با شراکت مسعود کيميائی و بهروز وثوقی، همهء سرمايه اش را وقف ساختن فيلم «قيصر» کرده بود و نمی توانست تا تمام شدن آن فيلم دست به سرمايه گزاری در کار جديدی بزند. باربد پيشنهاد کرد که به سراغ استوديو کاسپين برويم که اسم صاحبش اکنون از ذهنم گريخته است؛ استوديوئی که مدعی بود آمده است تا سينمای ايران را متحول سازد. در آن زمان داريوش مهرجوئی در استوديو کاسپين مشغول تهيهء مقدمات ساختن ِ ـ فکر می کنم ـ فيلم «آقای هالو» بود و صاحب استوديو، با شنيدن پيشنهاد باربد گفته بود که «اگر آقای مهرجوئی داستان را بپسندد» حاضر است سرمايهء ساختن فيلم را تأمين کند.

شبی از شب های تابستان 1346 همگی در خانهء من جمع شديم تا به مهرجوئی امتحان پس بدهيم. سناريو را من برايش خواندم، شيردل توضيحات خودش را داد و باربد هم بی تابانه از فکرهائی که برای جنس و بافت و کيفيت تصوير داشت حرف زد. نزديکی های صبح مهرجوئی گفت که نظرش را به صاحب کاسپين خواهد داد. فردای آن شب، باربد با لب و لوچهء آويزان، برای ما خبر آورد که مهرجوئی کار ما را نپذيرفته و نظر مخالف اش را به صاحب کاسپين داده است.

در سکوتی که برقرار شد شنيدم که باربد گفت: «مهرجوئی نمی خواهد کسی رشد کند و رقيب او بشود. من دليل ديگری برای مخالفت او نمی بينم».

اين پايان کار ما شد. شيردل چندی بعد به ساختن فيلم «صبح روز چهارم» مشغول شد، من بدنبال آن رفتم که خود ـ با همهء بی دانشی سينمائی که داشتم ـ به فيلم سازی ناموفق خود بپردازم، تقی مختار مشغول بازی در فيلم «امشب دختری ميميرد» شد و باربد هم سر از همکاری با بهرام بيضائی درآورد.

بهرام، رفيق سال های نوجوانی و هميشگی من بود. فکرهايش را می شناختم و می دانستم که هر فيلمبرداری قادر نيست ايده های او را به فيلم تبديل کند. اما همکاری او و باربد، فيلم ِ (از لحاظ تکنيکی و تصويری) اعجاب انگيز «رگبار» را بوجود آورد. در مورد سهم قاهر بيضائی در آن کار چيزی نمی گويم اما باربد به من ثابت کرد که، بعنوان فيلمبردار، توانسته است همهء آن وسوس ها و کمال خواهی هائی را که در کلام داشت در عمل نيز پياده کند. پيشنهاد می کنم وقتی اين فيلم را تماشا می کنيد لحظه ای بيضائی را فراموش کرده و به آن مرد ريزه نقشی بيانديشيد که پشت دوربين نشسته و فکرهای بيضائی را بروی نوار سلولوئيد ضبط می کند. به آن چشم سرگردان و دائماً در حرکت توجه کنيد که از آن بزرگمرد کوچکی به نام باربد طاهری است.

از اوائل دههء پنجاه، سالها از اين عوالم به دور افتادم، به لندن رفتم تا به تحصيل جامعه شناسی سياسی بپردازم، اتمام کارم با انقلاب مصادف شد و بزودی دريافتم که ديگر در وطنم جائی ندارم. در لندن تصميم گرفتم که عمرم را وقف مبارزه با حکومت اسلامی کنم. انجمن نويسندگان و هنرمندان ايرانی در انگلستان و انتشار نشريه ای به نام «آوند» ـ با همراهی بسياری از ياران آن روزها ـ  و سپس انتشار نشريهء «پويشگران» حاصل اين تصميم بود.

در 1976 سفری به لوس آنجلس داشتم و قرار شد که در مجلسی دربارهء نيمايوشيج سخن بگويم. پس از سال ها در آن مجلس يارانی از گذشته را يافتم. شرح اين سفر را با عنوان «اين خانوادهء بزرگ» در همان «آوند» منتشر کرده ام و روی سايت خودم هم هست. و در همان مجلس بود که، بيست سال از آن شب های دور گذشته، باربد را ديدم ـ همچنان فلفل صفت و بی تاب و پر حرف و شلوغ و شيرين. رفتيم و گوشه ای در رستورانی نشستيم و از هر دری سخن گفتيم. هنوز يک ماهی از خودسوزی نيوشا فرهی (در اعتراض به سفر خامنه ای به نيويورک ـ در مقام رئيس جمهور ايران) نگذشته بود. برايم از اين حادثه گفت، نيز از روزهای پر شور انقلاب و اينکه همواره با دوربين در تظاهرات شرکت داشته. از اميدهای بسيار و نا اميدی های بزرگ گفت. از اينکه در اين غربت سرگردان است و حس نمی کند که پايش بروی خاک محکم است گفت. و لحظاتی بعد سهراب شهيد ثالث هم بما پيوست. آن شب خود را در محاصرهء دو آدم دوست داشتنی، تلخ و شيرين، نوميد و پر اميد، و ملغمه ای از روشنائی و ظلمات يافتم. اين آخرين برخورد حضوری ام با اين دو دوست سينمائی بود.

مدتی بعد خبر مرگ سهراب را دريافت کردم، از باربد اما بی خبر بودم. تا اينکه هفت سال پيش، وقتی به دعوت تلويزيون آپادانا در شمال کاليفرنيا، برنامه ای هفتگی به نام «کارگاه انديشه» را همراه با شکوه ميرزادگی در آن تلويزيون آغاز کرديم فهميدم که باربد مدير فنی آپادانا است. از آن پس ما گفتگوهای تلفنی مرتبی با هم داشتيم و در اين گفتگوها بود که او را تلخ تر از هميشه يافتم. زندگی اش در هم ريخته بود، حال و روز درستی نداشت، از تغيير اوضاع و بازگشت به ايران دل کنده بود، اما، در عين حال، همچنان در اعتقاد انسانمدارانه اش به عدالت راسخ بود و می گفت که يقين دارد، با فروکش کردن شور انقلابی و ترس تزريق شده در رگ های مردم، نسلی تازه از راه خواهد رسيد که لجن حکومت مذهبی را از کشورمان خواهد روبيد و به خاک ايران اجازه خواهد داد تا نفس تازه کند و باغ های ديگری را بروياند.

آخرين گفتگومان در يک صبح زود اتفاق افتاد. تلفن کرده بود بگويد که همراه با چند تن از همکاران اش از تلويزيون آپادانا استعفاء داده است و وظيفهء خود دانسته که اين خبر را به من و شکوه هم برساند تا يک وقت تصور نشود که دوستان مستعفی ما را از دايرهء خود بيرون نهاده اند. به او گفتم که ما نيز پا را از اين دايره بيرون می کشيم و پرسيدم: «حالا تو می خواهی چه کار کنی». خندهء تلخی کرد و گفت: «مگر تا حالا چکار کرده ام؟ آدم آواره که نقشه ای برای زندگی اش ندارد. شايد جائی ديگر و در کاری ديگر باز هم بهم رسيديم».

چنين نشد. باورم نمی شود که آن فلفل تند و تيز، آن ماشين سخن گفتن بی توقف، آن چشم تيزبين و ثبت کننده به همين زودی پروندهء آوارگی اش را بسته و رفته باشد. به شوربختی نسلی از هنرمندان وطنم فکر می کنم که هر يک می توانستند در تعالی هنر کشورمان نقشی عظيم بازی کنند. به هدر رفتن جان های بزرگ، با آرزوهای بزرگ، برای فردائی به از اين فکر می کنم؛ فردائی که باربد آن را نخواهد ديد و احتمالاً من نيز از ديدارش محروم خواهم بود؛ فردائی که مسلماً خواهد آمد و در ميان جوانانش کسانی خواهند بود که به جستجوی سپاه هنرمندانی که از کشورشان بيرون رفتند و در شن های بيابان های تاريخ فرو رفته و گم شدند برخواهند خواست. آن روز نام باربد بر تارک تاريخ سينمای ما نمونه ای از شرف و عشق به انسان خواهد بود. در اين شک ندارم.

 

©2004 - Puyeshgaraan | E-mail  |  Fax: 509-352-9630 | Denver, Colorado, USA