پيوند به خانهء نوری علا

پيوند به فهرست کتاب

پيوند به قسمت بعد

خانه تکانی

       دو ماه ديگر قرار است از مرز 64 و 65 سالگی بگذرم، در حاليکه نيمی از عمر را در زادگاهم و نيمی ديگر را در سرزمين هائی که رفته رفته وطنم شدند گذرانده ام. اين روزها، صبحگاهان، هنوز ديده از خواب دوشين نشسته، در آينهء روبرويم سپيدمومردی را می بينم که مدت هاست وسوسه ام می کند که «نشنيده ای که "تا کله چرخ داده ای بردت؟" بجنب! تا دير نشده تو نيز سرگذشتت را بنويس! از آنچه ديده ای بگو، از آدم هائی که آمدند و رفتند و در تو باقی ماندند؛ آنسان که تو مجبور شدی خلاصهء همهء آنها باشی؛ از حوادثی بگو که عمر را در ميانشان هدر دادی تا به اينجا برسی که رسيده ای: اهل همه جا و غريبه در همه جا.»

می بينم که راست می گويد. جهان چون کورهء گداخته ای در ميانم گرفته و تابم داده است؛ با آدم هائی محشورم کرده که از هر يک شان خلاصه ای در من مانده ست: تولدم را يکی رقم می زند، خويشاوندی هايم را يکی تعيين می کند، بيداری ام را يکی می نويسد، خوابم را يکی می بيند، روزم را يکی رنگين می کند، عصرم را يکی شيرين می سازد و شبم را يکی به اندوه می کشاند. آدم های دور و نزديکی را می بينم که می دانم يا پير شده اند و يا مرده اند. و به ياد می آورم که هم آنها دربارهء من تصميمی گرفته اند؛ خواستم مهندس شوم نگذاشتند، دوست داشتم سياستمدار باشم به من اخم کردند، خواستم به کار اداری بياويزم سر به تحسر تکان دادند.  من از هر کدام آن آدميان چيزی آموختم و از پلکان شانه هاشان چندان بالا رفتم که بتوانم افق های دور پيشارويشان را تماشا کنم. و اين پستی قامت و افراشتگی قد آنها بود که به ذهن تشنهء من ميزان و امکان پريدن می آموخت و آن افق ها را گاه چون آهی کوتاه می ساخت و زمانی، همچون آرزوهای بی سرانجام بشری، بلند و فراخ می نمود. و نمی دانم که حضور آنها همه از سر تصادف بود يا نتيجهء منطقی آنچه به گذشته پيوسته بود؟ نه، نمی دانم، اما تنها می بينم که در اين تصادف و تقدير گزينشی نخبه گرا در کار بوده است که، از ميان صدها نفری که از هزارتوی کوچه های زندگی ام می گذشتند، دست کرده و يکی را بر گزيده تا مرا، همچون کودکی سر راهی، در گذرگاه نگاه او بنشاند چندانکه او مرا ببيند و لبخندی، زهر خندی، اخمی، نوازشی، مهری و کينی را نثارم کند و بگذرد، بی آنکه تا همين اکنون واقعاً گذشته و رفته باشد. و می بينم که آنها همه مردمی بودند به کاری «فرهنگی» مشغول: آموزگار، انديشه ورز، آفرينشگر، مفسر و منتقد، گاه بی مايه و گاه فرزانه؛ گاه خشمناک و کينه توز، و گاه مهربان و التيام بخشنده؛ و هر يک ـ در حد توان زندگی اجتماعی و انديشگی خويش ـ بالنده يا پس رونده.

زمين و زمانه هم در کار بوده اند. 64 سال را در وسط تاريخ جهان و ايران زيسته ام، بويژه در آن لحظه ها که از مردمان تاريخی ياد شده در تاريخ ها خبری نبود. زندگی مردم عادی را شاهد بوده ام، ايران جنگ زده را، زندگی در مدارس 50 سال پيش را، دوران ملی شدن نفت را، 28 مرداد را، سال های تيرباران در صفحات روزنامه ها را، دههء 1340 را که پر از شکفتگی و نو شدن بود، دوران انقلاب را و اين سی سالهء دربدری را که گاه نام هجرت بخود می گيرد، گاه کسی تبعيدش می خواند و، در همه صورت خبر از جدائی و بعد مسافت و دورافتادگی می دهد. آن هم برای نئی که به بازجستن روزگار وصل خويش چندان توهمی ندارد.

اينگونه بوده است که روزگار، رفته رفته، همچون سنگتراشی بی مقصود، آگاه و ناآگاه، همين کس را آفريده و در آينهء روبروی من نشانده است که از من می خواهد تا داستانش را برای مخاطبينی که نمی شناسيم بنويسم و باز گويم. به خواستش مشتاقانه، با دلهره و شک گردن می نهم و می دانم اين که اکنون از سرانگشتانم جاری ست تنها يک زندگينامه نگاری خصوصی نخواهد بود . به زودی به شرح برآيش و صورت پذيری يک چهره خانه تبديل خواهد شد و از همهء کسانی خواهد گفت که در تاريکخانهء ذهن در حال ويرانی مرد آينه ها رسوب کرده اند و چراغ يادشان هنوز سوسو می زند ـ در لبخند پيرانه سری که شب ها، هنگام آمادگی برای غوطه زدن در رؤيا، به من شب خوش می گويد و سر بر بالش گمگشتی هايم می گذارد.

می بينمشان، مرده و زنده، جوان و پير، ترس خورده و بی خيال، صف اندر صف، همچون بلوای روز قيامت، که از قبرهائی خزه بسته در خاکستر ذهنم بر می خيزند تا به تاريکروشنای خاطره هائی که در ميانهء همه شان من ايستاده ام گواهی دهند؛ آن هم در برابر محکمه ای که دادستان و وکيل مدافع و قاضی و حتی محکوم ندارد؛ و قرار هم نيست در آن حکمی صادر شود؛ هرچند که تماشاگران اکنون و آينده اش برای هميشه در صدور حکم های بی امکان اجراشان مختارند.

هنوز نمی دانم تيری که از شست و پنج تيرزن روزگار و چلهء کمان احتمالات او بر جهيده و پهنای خالمخال يک زندگی پر از کنجکاوی را پيموده، اکنون که به پشت سر می نگرد چه می بيند؟ در اين دريا تنها می توان سر فرو کرد و به اعماق رفت. آيا کی و کجا سر بر کردنی وجود خواهد داشت؟ نه اينکه زيبائی و هيجان خواندن هر کتاب که می گشائی در آن است که پايانش را ندانی؟

حس می کنم برابر دری نيمه گشوده ايستاده ام و می خواهم قدم به راهروی شب هجرتی بگذارم که خش خش سکوتش را بغبغوی کبوترانی در انتظار نشسته در انتهای تاريکی نقطه گذاری می کند.

5 آذر ماه 1386 ـ 26 نوامبر 2007

دنور ـ کلرادو ـ ايالات متحده آمريکا         

 

پيوند به خانهء نوری علا

پيوند به فهرست کتاب

پيوند به قسمت بعد