پيوند به خانهء نوری علا

پيوند به فهرست کتاب

پيوند به قسمت قبل

پيوند به قسمت بعد

پيوند برای تماس

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تهران ـ 1318

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اولين عکس ـ 1323

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پيام، پرتو، سيام ـ 1326

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آرنج کانتی، کاليفرنيا

1385

 

 

 

 

فصل اول ـ به نام آنکه آغاز از او بود...

       شست و چهار سال پيش، در تهران جنگ زده و در اشغال قوای متفقين، تهران رضاشاه از دست داده اما هنوز ترس خورده و محتاط، و در خانهء نظامی مردی از نور مازندران که يک سال و نيمی پيش از زندان سياسی سرپاس مختاری جان سالم به در برده و با دختر يکی از اقوامش ازدواج کرده است، چشم که می گشايم ـ لابد ـ صورت صاف و مهتابی و لاغر زنی سی ساله را می بينم که بر نعنوی بسته به کنج اطاق کوچک خانه ای در کوچهء البرز خيابان اميريه، که من در آن تخته بند قنداق و چشم انتظار خوابی سيرابم، سر خم کرده و لبانش را به خواندن ترانه ای که بوئی قديمی و محزون دارد از هم گشوده است: دوستان شرح پريشانی من گوش کنيد / قصهء بی سر و سامانی من گوش کنيد...

       و اينگونه است که قصهء يک بی سر و سامانی بلند آغاز می شود تا 63 سال بعد، در گوشهء اطاق کوچک سردخانه ای در «اورنج کانتی» آمريکا، من بروی تابوت در گشوده اش خم شوم و صورت چروک خورده و آرامش را تماشا کنم که ديگر، بی هراس از قصه های بی سر و سامانی، در تسليمی ناگزير و فريبنده، ساعتی ديگر به خاک های تابستانی خواهد پيوست. 

       و ناگهانه بر لب های خاموشش همان لالائی شگفت وحشی بافقی را می بينم که بی صدا جاری است، با همان واژگان اکنون نامرئی که اين همه سال با من راه آمده و، به دور از آگاهی من، به حوادث و رفت و آمدهايم شکل داده است. پرسشی در جانم می خلد که ديگر او نمی تواند پاسخش دهد: براستی در اين زمزمهء پر شکوه و درد چه رازی پنهان کرده بودی که آن را ـ همچون شير ناداشتهء خويش ـ در سراسر کودکی در کام جانم ريخته ای؟ چرا در قصه هائی که برايم می گفتی تا بخوابم و خواب مزارع گستردهء گل زرد را در ساعت وضوی غروبگاهان آتش گرفتهء قصری که نمی دانستم کجاست ببينم هميشه آدم ها غمی داشتند که بايد برای سنگ صبوری می گفتند؟

اصلاً چرا قصه ها هميشه در جستجوی مخاطبند؟ چرا آدم هاشان اصرار دارند تا قصهء بی سر و سامانی خويش را برای آن کسی که «دوست» نام دارد شرح دهند؟ چرا در داستان های مذهبی حتی خدا هم انسان را همچون سنگ صبوری برای خود می آفريند؟ چگونه است که فقط شاعران می دانند خدای عارفان هم از آن جهت با صد هزار چهره برون می آيد که اوی شاعر بتواند با صد هزار ديده تماشايش کند؟ مگر حافظ نمی گويد که «ما به او محتاج بوديم، او به ما مشتاق بود؟» خدا را ببين! مثل کارگردان تئاتری است که به عشق تماشاگرانش صحنه را می آرايد و حرکات هنرپيشه هايش را تنظيم می کند.

و آيا اين يک «بيانيهء هنری» نيست که می آموزد «هر آفريننده ای هميشهء مشتاق آفريدهء خويش است و ـ اگر بتواند ـ در آن روحی از خويش می دمد و به او توانائی می بخشد تا چشم بگشايد و خالق خويش را تماشا کند؟ مخلوق محتاج آفريدگار است و آفريدگار مشتاق مخلوق!»

من فکر می کنم که درست همين حس و نياز به تماشا شدن است که انسان را به آفرينش وا می دارد تا، اگر نه از طريق آفريدهء خود، که از طريق مخاطبی که بر آن آفريده می نگرد، خويش را به تماشا بگذارد. و آيا، براستی، هم از اين رو نيست که پريرو تاب مستوری ندارد؟

او خفته است و من از او می پرسم که آيا اين نياز به تماشا شدن و مخاطب داشتن را ـ که مادر آفرينش های هنری و فرهنگی است ـ تو نبودی که در فضای زندگی ات و زندگی کودکی فرزندانت چنان پراکندی که سرگذشت ما برای هميشه بر اين مدار چرخيده و شکل گرفته است؟

هنوز زنی باريک اندام است، با اخمی که در زندگی کمتر به غمزهء خنده ای گشوده می شد، اما با آغوشی گرم و مهربان که، همچون پناهگاه مرغان راه گم کرده در شب توفانی، پذيرا و اطمينان بخش می نمود. حوصلهء کمتر کسی را داشت. زيبائی را در نوازش کلمات شاعران و خرامش فرزندانش می ديد و دوست داشت که آنها هرچه زودتر خواندن و نوشتن بياموزند. پای چرخ خياطی که می نشست هميشه همان لالائی را می خواند که گفتم، و آن سان تکرارش می کرد که هنوز فکر می کنم آن را از نخستين روز زندگی شنيده ام ـ همچون اذانی که در گوش مسلمان زاده ها می خوانند. و آيا اين از وطن گسستگی، اين آوارگی، و اين بی سامانی، بسا زودتر از آنکه به سراغ او و فرزندانش بيايد، در آن لالائی مکرر به پيش بينی آينده های دور اين خانواده نشسته بود؟   

نامه نوشتن برای سفر کرده ها را دوست داشت و دقيق و زيبا و مفصل می نوشت. پس از انقلاب، وقتی که بيشتر ما از ايران خارج شده بوديم و او تنها مانده بود، به تشويق خواهرم، پرتو، دست به نوشتن خاطراتش زد. سيصد و پنجاه صفحه را سياه کرد و همه اش را يکجا برای من فرستاد. خودش پنج سال بعد از انقلاب توانست بيايد. رفيق زنده يادم، علی دشتی، از لندن به تهران رفت و او را با خود به استانبول برد تا ويزای آمريکايش را بگيرد. در فرودگاه لندن تحويلش گرفتم تا پس از چند روزی راهی آمريکايش کنم. و او برايم تعريف کرد که وقتی آن خاطرات را می نوشتم خيال می کردم شماها همه دور و بر منيد. يعنی، با «نوشتن» بود که بر تنهائی و ترس جنگ و آيندهء نامعلوم چيره شده بود.

دو سال پيش بود که دوست قديمم، مجيد روشنگر، تصميم گرفت بخش هائی از کتاب خاطرات او را در «بررسی کتاب» اش منتشر کند. از من خواست چند کلمه ای در مورد نويسندهء خاطرات، خانم اقدس منوچهری (نوری علا)، بنويسم. و من، پس از گفتگوئی تلفنی با او، بی اختيار اين خطوط را در دفتر يادداشت هايم ثبت کردم:

[هميشه صدای زمزمه ی جوانی اش در گوشم هست، وقتی که پای چرخ خياطی «سينگر» (که بعداً فهميدم معنايش «خواننده» است) شعر وحشی بافقی را می خواند. هنوز گرمی دست هاي مهربانش بر پوستم نشسته است آنگاه که دست در دست هم از حسن آباد و سنگلج (که خانه ی مادری اش آنجا بود) تا بازارچه ی شاپور (که خانه ی کودکی من در آن قرار داشت) پياده می آمديم ـ در هوای پر طراوت يک بهار شست سال پيش، و سر خيابان آشيخ هادی مکثی می کرديم تا او برايم يک پاکت نان بستنی بخرد.

هنوز يادم هست که چگونه «يک حرف و دو حرف، بر زبانم» می نهاد؛ هنوز می بينمش که مشق های عيدم را می نويسد و کنار بالشی که بر آن مست خوابی کودکانه افتاده ام می گذارد؛ هنوز صدايش را می شنوم که برايم قصه ای از مجله آسيای جوان را می خواند؛ هنوز می بينمش که از اداره نرسيده مشغول پخت و پز و رسيدن به درس و مشق ما چهار تا بچه می شود؛ هنوز می بينمش که ده سالگی مرا با خود به اداره ی  روزنامه ای که نامش از ذهنم گريخته می برد تا مقاله ای را که نوشته به صاحب نشريه، آقای توکلی، بدهد و من از بوی سربی آن اطاق چنان خوشم می آيد که در راه بازگشت به او می گويم: «مامان، من می خواهم وقتی بزرگ شدم نويسنده شوم.»

رفيق و معلمی که با تو راه آمده، نوازش ات کرده، تيمارت کرده، درس ات داده، مشوق ات بوده و آدم ات کرده است تا از ميانه سالی هم بگذری و او مشت استخوانی باشد با دو چشم هشيار و ذهنی بيدار که هنوز ترا با مراقبتی از سر عشق می پايد؛ برنامه های تلويزيونی شکوه و من را مرتب دنبال می کند، پس از برخی از برنامه ها از لباسی که پوشيده ام ايراد می گيرد، و به من می گويد: «مادر، چرا مويت در تلويزيون سفيدتر از رنگ واقعي آن است؟»

موهبتی بزرگ است ـ درست از همان لحظهء چشم گشودن به اين جهان هر دم فراخ شونده، تا همين لحظه که هر دو، دور از زادگاهمان، به آرزوی رهائی يار و ديار، از اميد پيراهنی برای زمستان می بافيم. همين که می نويسم از اوست، که او مادر من تنها نيست، مادر نوشتن، مادر نويسنده بودن، مادر شعر سرودن و مادر در هوای فرهنگ دم زدن من هم هست. بيهوده نبود که ايرج ميرزای سر بهوای رند طناز، به او که رسيد جدی شد و مودب نشست و نتيجه گرفت که: «پس هستی من ز هستی اوست...»

تلفن زنگ می زند، شکوه در اطاق بالا گوشی را بر می دارد، کلماتش را نمی فهمم اما لحن صدايش يکباره شاد و آفتابی شده است. می آيد بالای پله ها می ايستد و مرا صدا می کند: «پيام، گوشی را بردار، مامی هستند.» و صدای لاغرش را می شنوم که دارد با شکوه خداحافظی می کند و ما را به دست هم می سپارد. او هميشه بر من پيش دستی کرده است. دستم به تلفن نرفته زنگ می زند. نه، نمی توانم از پس اين کوه محبت برآيم. پس سر بر دامنه اش می نهم و می گذارم تا آبشارها و پرندگان و ابرها زمزمه کنان از روی صورتم رد شوند. او ديگر همه ی جهان شده است].

***

و او سالی پس از اين يادداشت، همين تابستان پارسال، در حالی که دستانش در دست های دو دخترش بود، از ميان ما پريد و رفت. زنی ساده، با دلی آماده برای دوست داشتن، اما سخت گير، چرا که نمی خواست دوستدار کسانی باشد که زندگی شان با موازين او خوانائی ندارد.

نمی دانم اين «موازين» که می گويم در کجا به خاک مذهب ريشه می زند. در کودکی های من چندان اهل مذهب نبود. اگر هم بود خدايش را در قامت پدرش می ديد که در يکسالگی من مرده بود اما ـ همچون ستاره ای که پشت ابرها هنوز هم ستاره است ـ برای او همه جا و همه وقت حضوری جانانه داشت. بزودی می دانستم که «آقاجان» اش، در آن پيرهن بدون يقه و با آن ته ريش عارفانهء آويخته به ديوار، چه چيزهائی را دوست دارد و از چه کارهائی بدش می آيد. در واقع، همين پدر نيمه مذهبی اما شاعرپيشه به دختر بزرگش خواندن و نوشتن آموخته و موازينی نيمه مذهبی را در کامش چکانده بود.

وقتی پنج شش ساله بودم برايم تعريف کرد که چقدر امام رضا را دوست دارد. می گفت خدا را هم دوست دارد؛ اما کاملاً معلوم بود که از خدا می ترسد و برای حفظ عزيزانش از خشم های بی جهت اين «قادر متعال» به امام رضا پناه می برد. آغاز جوانی اش را در مأموريت پدر در مشهد گذرانده بود و با امام رضا الفتی عميق و با برخی از ديگر امام ها نيز نوعی رفاقت بی شائبه داشت. هيچ آدابی و ترتيبی نمی جست و از آنها همچون نزديکان خويش سخن می گفت. اهل نماز و روزه نبود، اما دوست داشت که اگر دست تنگش برسد به تهيدستان کمک کند. ما را هم به همين سياق بار می آورد: تنگدست و آرزومند دستگيری از ديگران؛ آرزوئی که کمتر فرصت تحقق يافته است.

در مشهد او را از مکتب خانهء زنی ابجدخوان به مدرسهء ابتدائی تازه گشايش يافته منتقل کرده بودند، در سرآغاز عصر مشروطه؛ و او حقوق مساوی مرد و زن و آزادی انسانی زنان را باور کرده بود؛ هرچند که چفت و بست جامعهء پدرسالار چندان جائی برای جست و خيزش باقی نمی گذاشت.

در زمينهء اين تضاد، داستانی از او را به ياد دارم. می گفت در مشهد با دختر ديگری همکلاس بود که به خانواده ای بهائی وابستگی داشت. اين دوستی چنان عميق شد که او تصميم گرفت، پنهان از چشم پدر، بهائی شود. بقيهء اين قصه برای من هميشه نمادی از کشمکش سنت و تجدد، آرزوی پرواز و پای بسته بودن در تقيدات پدری بوده است. می گفت شب قبل از اجرای اين تصميم رفتم به حرم، گريه کردم و از اولياء و انبياء (رفقای خودش) خواستم که در اين مورد راهنمائی ام کنند. همان شب خواب ديدم که مجلس وعظ بزرگی در صحن مسجد گوهرشاد بر پاست و در و ديوار را با قالی و قاليچه آذين بسته اند. يکباره نوری ظاهر شد و روی يکی از قالی ها به خط نورانی جلی نوشت: «دين تو بر حق است، منتظر ظهور حضرت باش!» می گفت صبح که دوستم به سراغم آمد ديگر آن شور و علاقه در من نبود. رؤياهای آدمی ميدان کشمکش کهنه و نو، پرواز و قفس اند؛ اگر، بقول اريک فروم، زبانشان از يادمان نرفته باشد.

من در خانهء مادری اش، در کوچهء ناموس سنگلج، به دنيا آمدم اما او برادر و دو خواهرم را در خانهء پشت کليسای بازارچهء شاهپور که در دو سالگی من خريداری شده بود زائيد. از تولد برادرم محمد (که در خانه «سيام» صدايش می کرديم) و خواهرم پرتو که چهار سال از من کوچکتر است چيزی به ياد ندارم. اولين تصوير پرتو را اما در قنداقی گلدوزی شده بياد می آورم؛ دختری سرخ و سپيد، بقول مادرم، مثل برگ گل، با موهائی طلائی و چشم هائی روشن و خنده ای که باز نمی ايستاد و نشان از خوش بينی مفرط زنی را با خود داشت که قرار بود همهء عمر را با ناملايمات بجنگند و خم به ابرو نياورد.

اما بدنيا آمدن خواهر کوچکترم پروانه را خوب به ياد دارم. خودم شش سال داشتم و برادرم چهار ساله بود. مادرم روی بستر افتاده و از درد می ناليد. من و برادرم، بی آنکه کسی ملتفت باشد، پشت پرده های اطاق پنهان شده و با وحشت صحنه را تماشا می کرديم. زيور قابله، زن يهودی کوری که همهء ما را بدنيا آورده بود، کنار مادر بزرگم، در گوشهء اطاق، روی بستر مادرم خم بود. از پشت پرده های اطاق نيمه تاريک نمی شد چندان چيزی ديد. بعد فرياد بلند مادرم را شنيديم و زيور خانم را ديديم که دو پای بجه ای لخت و سر و ته، و بشدت کبود و بی صدا، را بلند کرده است. بعد خودش و مادر بزرگم شروع کردند به کشيده زن به کپل بچه و لحظه ای بعد صدای گريهء خواهرم و خندهء زيور و مادر بزرگ در هم پيچيد. چه ساده بود تولدی که گريزان از مرگ خانه مان را روشن می کرد.

چند روز بعد از تولد پروانه از مادرم شنيدم که، در آن لحظات حساس و دردناک، امام موسای کاظم در گوشهء سقف اطاق زايمان بوده و از آن بالا او را دلداری می داده است. من کمی تعجب کردم که چگونه امامی را که معمولاً دور سرش پر نور است در آن اطاق تاريک تشخيص نداده ام. و شايد همين ترديد بود که تخمک شکی فلسفی را در جان شش سالگی ام نشاند که تا اين پيرانه سری دست از سرم برنداشته که هيچ، اکنون به يقينی نوميد کنده هم بدل شده است.

از پنج شش سالگی آموزش خواندن و نوشتن به من را آغاز کرد و هنوز به مدرسه نرفته بودم که می توانستم برخی از مطالب روزنامه ها را بخوانم. شعر حافظ هم زياد بلد بود و برای ما می خواند. می گفت که از آن جهت می شود با غزل حافظ فال زد که هر کس يوسف گمگشتهء خودش را دارد و اين دلداری حافظ را که «يوسف گمگشته باز آيد به کنعان غم مخور» خطاب به خويش تلقی می کند. سال ها بعد که در مجلهء فردوسی صفحات «کارگاه شعر» را اداره می کردم و دربارهء «تصوير شعری» و نقش ترديد ناپذير «ابهام» در «شعر ماندگار» می نوشتم کشف کردم که حرف های او را تکرار می کنم.

خودش هم دستی در سرودن داشت. از اولين سروده هائی که برايم خواند يکی را هم در 14 سالگی، در مشهد، برای سنگ قبر خودش گفته بود: «شاعر شيرين سخن، با فهم و ادراک / کمينه اقدس است در سينهء خاک!»

پارسال ديدم برادرم، که کار و بار و زحمت دفن مادرم به گردن او افتاده بود، همين بيت را برای سنگ مزارش انتخاب کرده است؛ بيتی که هشتاد سال پيش تر در مشهد سروده شده و انقلاب اسلامی به غرب آمريکا پرتابش کرده بود تا اکنون بر سنگ سياه نهاده شده بر خانهء آخر او بنشيند و شناسنامهء اش شود.

او، در ضمن، با همين بيت، ايرج ميرزا را هم به من کودک معرفی کرد و گفت که سرودن شعری برای سنگ آرامگاه را از ايرج ميرزا و اين اثرش ياد گرفته: «اين که خفته است در اين خاک منم / ايرجم، ايرج شيرين سخنم.» می گفت داستان سنگ قبر ايرج را همان سالی که شاعر چشم از جهان فروبسته بود از پدرش شنيده است. و من اين سنگ را نخستين بار چهل سال پس از مرگ ايرج، هنگام دفن فروغ فرخزاد، در آرامگاه ظهيرالدوله، پيدا کردم و ديدم که شاهزاده همچنان به شيرين سخنی خود می نازد.

و، بدينسان، همو بود که معنای «شيرين سخنی» را هم، همچون معياری برای تشخيص خوب و بد ادبی، به من آموخت و با ستايشی که برای روانی و آسانی سخن ايرج ميرزا داشت مرا برای همهء عمر از پيچيده گوئی بی جهت پرهيز داد. اکنون فکر می کنم که ذوق ادبی هرکس، و نوع آن، همچون شيری است که چون در رگ و پی ما می چرخد و به خون و استخوان تبديل می شود فقط با جان به در خواهد شد.

او معلم اول بود و معلم اول باقی ماند. بزودی روزگاری از راه می رسيد که بايد معلمی ديگر پيدا می کردم که کردم. به لبه های دبيرستان هم که رسيدم دانستم که ديگر او، جز مهری جاودانه، چيزی برايم در چنته ندارد. در واقع، تيراندازم مرا بر چلهء جان خويش نشانده و به سوی آسمانی از احتمالات پيش بينی نشدنی رها کرده بود. طرفه اما اينکه آنچه او در اين تير نهاده بود تا همين امروز راهنمای جان ادبی و فرهنگی من بوده است. پس هوا را به اشتياق نکهتی که صبا از خاک درش می آورد می بويم و بر عکس اش که هميشه بر رديف کتاب هايم تکيه زده است سلام می کنم. غروبی مه گرفته اگر باشد نمی توانم باور نکنم که در پاسخم لبخندی شيرين لبان جوانی اش را از هم می گشايد.

و حال که از عقايد مذهبی او گفتم دريغم می آيد اين نکته را ناگفته بگذارم که او در پايان عمر همهء آنگونه اعتقادات را از جان و روانش روفته بود. ديگر به مذهب اعتقادی نداشت، هرچند که به بقای روح و عالمی ديگر مشکوکانه می نگريست و در روزهای آخر عمر خود رفتگانش را می ديد که برای استقبال او آماده می شوند. از فرزندانش خواست که پيکرش را در تابوت و بی کفن، و در لباسی که دوست داشت، به خاک بسپارند؛ بی هيچ آداب و ترتيب مذهبی.

او در هيجده سالگی جزو اولين زنان ايران بود که در مدرسه خلبانی نام نويسی کرده و تنها ممانعت پدرش موجب شده بود که به اين کار ادامه ندهد. پارسال، وقتی تابوتش را بر کنارهء مدفنش قرار دادند و هر کس قرار شد سخنی بگويد، من بر تابوتش دست کشيدم و گفتم: «مامان جان، حالا ديگر می توانی با خيال راحت پرواز کنی، خيالت از جانب ما راحت باشد».

و ساعتی بعد خلبان زندگی ما ديگر در بين ما نبود. کاپيتان اقدس، به سودای عالم قدس، بجائی رفته بود که هيچکس از آن خبری باز نياورده است. من به خانه برگشتم و در بازگشت او را در تمام جان و روان خويش همراهم يافتم؛ آن سان که اکنون چون از او می نويسم گوئی که خودم را به او معرفی می کنم. آيا معنای «فرهنگ» همين نيست؟ آنجا که قنات از دل زمين بيرون می آيد و جاری می شود تا درختان باغ و دانه های گندم را بروياند و بپروراند؟ هيچ می دانستيد که يکی از معانی «فرهنگ» در لغت فارسی «مظهر قنات» است؟

و می بينمش که اکنون، از ورای همين کلمات من، خم شده به روی کودکی که در نعنوی گوشه اطاقی بی جغرافيا تسليم خواب می شود لبخندی بر چهره می نشاند، صدای لای لايش را پائين می آورد، پرده ها را می کشد، و پاورچين از اطاق خارج می شود.

پيوند به خانهء نوری علا

پيوند به فهرست کتاب

پيوند به قسمت قبل

پيوند به قسمت بعد

پيوند برای تماس