چرائی و چگونگی نوشتن زبان فارسی به خط «پرسيک»

نوشته اسماعیل نوری علا

پیشدرآمد

 

        هيچ فکر نمی کردم که اين همه آدم عاقل و بالغ نتوانند بين دو مفهوم «زبان» و «خط» تفاوتی قايل شوند. البته ديده ام که غربی ها کمتر اين مشکل را دارند و، به همين دليل، شايد اين بيشتر مشکل ما شرقی ها و بخصوص ايرانی ها باشد. باری، اين مطلب را زمانی فهميدم که در سال 1988، وقتی که هنوز در انگلستان زندگی می کردم، پسر بزرگم را برای تحصيلات دانشگاهی به آمريکا آوردم و خود تنها به لندن بازگشتم. او 16 سال داشت و کوشيده بود ديپلم انگليسی اش را هرچه زودتر بگيرد و راهی آمريکا شود.

          جدا شدن از او برايم سخت مشکل بود. 16 سال بود که او نديم و همدم و هم سخنم شده بود. بجای قصه و حکايت برايش بخش هائی از تاريخ کشورمان را گفته بودم. کسانی که به ديدن ما می آمدند از «وسعت معلومات» اين کودک حيرت می کردند که مثلا جنگ نادرشاه و هندی ها را با تفصيل شرح می داد و نام ها را درست و بجا بکار می برد. اما، در عالم واقع، فقط ديو و پری های او آدم های واقعی تاريخی شده بودند. ديگران اما چون از اين مسير نرفته بودند فکر می کردند پسرکم نابغه است و گاهی هم نگران آينده اش می شدند که نکند دانش زياد مغز بچگی اش را بترکاند!

          در هواپيمائی که شبانه مرا از آمريکا به انگستان می برد، بر فراز سياهی اوقيانوس اطلس، به اين فکر کردم که از اين پس ارتباط من و پسرم چگونه خواهد بود. در تمام اين 16 سال با او به انگليسی سخن نگفته بودم. او آن زبان را از ديگران و در مدرسه آموخت و بزودی توانست از حرف زدن من به انگليسی هم ايراد بگيرد. زبان گفتگوی من و او فارسی بود. در اين سال ها سعی کرده بودم خواندن و نوشتن فارسی را هم يادش بدهم. خيلی هم سخت گيری کردم. حالا که آن روزها بيادم می آيد دلم برای پسرکم می سوزد. در تدريس خواندن و نوشتن به فارسی دو چيز مشکل او، و بالطبع مشکل من، بود. نخست اينکه ما از حداقل شش حرف صدا داری که داريم سه تايش را نمی نويسيم، پس خواندن کلمات بسيار مشکل می شود. براستی مثلاً کلمه «ملک» را چگونه بايد خواند؟ هر گونه که بخوانی معنای تازه ای پيدا می کند. پس بايد اول متن را دريابی و بعد، به مددجايگاه کلمه در متن، معنای آن را حدس بزنی. حال آن که، از نظر منطق وجودی خط، هر کلمه نوشته شده بايد خودبخود قابل خواندن باشد تا نتوان آن را با کلمات ديگر اشتباه گرفت. البته می دانم که کسره و فتحه و ضمه را داريم و می توانيم به کمک آنها حروف صامت را خوانا کنيم. اما از دو سه کلاس اول ابتدائی که بگذريم، در متن های بالاتر ديگر از اين علامات خبری نيست، چه رسد به روزنامه و مجله و کتاب که آموختن خواندن هميشه برای رسيدن به آنهاست. و مگر چقدر از کلمات فارسی در آن کتاب های ابتدائی آموزانده می شوند؟ هميشه امکان فراوان روياروئی با کلمات تازه وجود دارد. يعنی، همچنان ميدان حدس و گمان گشوده است. من خود هنوز، از پس 60 سال سر و کله زدن با خواندن و نوشتن زبان فارسی، به کلماتی بر می خورم که تلفظ شان را نمی دانم و ناچارم برای دانستن تلفظ درست به فرهنگ لغات مراجعه کنم. و ديده ام که بسياری از ديگران هم ـ بخصوص آنها که در جامعه فارسی زبان بزرگ نشده اند ـ به هنگام سخن گفتن بسياری از کلمات را بنادرست تلفظ می کنند چرا که آنها را از طريق خواندن فرا گرفته اند و ناگزير، تلفظ شان را حدس زده اند و اغلب هم اين تلفظ غلط از آب در آمده است. اين يک مشکل من و پسرم بود. ديده بودم که، بقول شاعر، من عاجزم ز گفتن و او از شنيدنش.

          مشکل دوم ما هم به تعدد علامات برای يک صدای معين بود: «س»، «ص» و «ث» مثلاً که همه، در فارسی، يک صدا دارند. يا «جـ» و «ـجـ» و «ج» ـ که سه شکل اند برای يک حرف! يادم می آيد دبيرستان که می رفتيم، روزی دوست هنرمند کنونی ام بهرام بيضائی را، که سه کلاسی از من بالاتر بود اما عشق هر دومان به ادبيات و سينما دوستی مان را موجب شده بود، در حياط مدرسه ديدم که اشگ در چشم داشت. معلوم شد آقای اسلامی، آخوندی که معلم ادبيات فارسی ما بود، در سر کلاس ديکته گفته بود: «امروز می خواهم ديکته ای بگويم که پدرتان هم نتواند بنويسد.» و بهرام هم بی اختيار زمزمه کرده بود که: «مگر مرض داری؟» و آقای اسلامی شنيده بود و او را، با دگنک «مهرورزانه» ی اسلامی، از کلاس بيرون کرده بود. (همينجا بگويم که بهرام کله شق از اين سرسختی ها زياد داشت. چند سال بعد هم، در دانشکده ادبيات، وقتی استاد لطفعلی صورتگر بهنگام تدريس شاهنامه گفته بود که «شما ها همه بی سواديد و نمی دانيد شاهنامه چيست،» بهرام  به اعتراض برخاسته بود که «من حاضرم ثابت کنم شاهنامه را بهتر از شما بلدم.» و استاد هم او را از کلاس بيرون کرده و گفته بود محال است بگذارد تا او استاد دانشکده ادبيات است چنين آدم بی تربيتی از آن دانشکده فارغ التحصيل شود. بهرام هم در پايان سال اول، که نمره قبولی نگرفت و رفوزه شد، دانشگاه را رها کرد تا 12 سال بعد همان دانشگاه تهران به او دکترای افتخاری دهد و به رياست رشتهء تئاتر دانشکده هنرهای زيبا بگماردش.)

         ببخشيد که از مطلب پرت شدم. اما آيا عجيب نيست که در سال يازدهم از تحصيل هنوز معلم می تواند ديکته ای بگويد که پدر آدم هم در نوشتنش عاجز بماند؟ آيا اين امر نشان از يک مشکل اساسی فرهنگی ندارد مبنی بر اينکه برای آموختن نحوهء نوشتار يک زبان (که همان « دستگاه خط اش» باشد) بايد تا آخر عمر علاف شد؟ در کجای دنيا اين همه وقت و انرژی صرف آموختن چيزی می شود که قرار است وسيله ای ساده و آسان باشد برای آموختن مطالب ديگر ـ چيزی همچون عينک؟

          باری، بر فراز اوقيانوس اطلس بود که دانستم بين من و پسرم يکی از مهمترين رشته های ارتباطی، که نامه نويسی باشد، قطع شده است. هر دو «زبان فارسی» را می دانستيم و با هم به اين زبان مکالمه می کرديم؛ اما يکی مان «خط فارسی» را نمی دانست و ـ با همهء تسلط بر زبان ـ «بی سواد» محسوب می شد و، در نتيجه، مکاتبهء بين ما ناممکن بود، مگر اينکه يا بهم تلفن می کرديم و يا به زبان ديگری توسل می جستيم که هر دو می توانستيم آن را بنويسيم: زبان انگليسی. از فکر اينکه بايد با پسرم به انگليسی مکاتبه کنم چندشم شد.

          در راه فرودگاه بخانه به اين فکر افتادم که تکليف مکاتبه پسرم با پسرعمه اش که در آلمان است و انگليسی نمی داند و با يکديگر هم سخت دوست هستند و هم هر دو فارسی حرف می زنند اما نوشتن فارسی را ياد نگرفته اند چه می شود؟ اين شد قوز بالا قوز. پسرم را در غربت آمريکا رها کرده بودم و حالا يقين داشتم که بزودی کل فارسی که می داند از يادش خواهد رفت.

          مشغلهء روزمرهء کوتاه مدتی اين فکرها را از من ربود. اما يکشنبه های لندن بچه های ايرانی در پارکی دور هم جمع شده و فوتبال بازی می کردند. من و چند علاقمند ديگر فوتبال هم سرپرست و همبازی شان بوديم. من، چون نفس نداشتم، در منصب «گلر» خدمت می کردم. آخر هفته که شد با پسر کوچکترم رفتيم سراغ بازی. ده تائی تيم ايرانی داشتيم که با هم مسابقات حذفی می دادند. يک مربی ايرانی هم که هنوز مقيم لندن است و آقای «سرابی» نام دارد در تشکيل اين تيم ها نقش عمده ای داشت و بعد هم تصميم گرفته بود نشريه ای منتشر کند به زبان فارسی به نام «ورزش». آن روز او شمارهء تازهء نشريه را آورده بود سر زمين که بين بچه ها تقسيم کند. ديدم که بچه ها مجله را می گيرند و ـ درست مثل بی سوادهای دم پستخانهء سابق ـ عکس هايش را نگاه می کنند و بعد از بزرگترشان می خواهند که شرح مسابقات حذفی هفتهء قبل را برايشان بخواند.

          جرقه ای ذهنم را روشن کرد. ياد کودکی های خودم افتادم که تازه کتابخوان و مجله خوان شده بودم و به کتابخانهء کوچک پدرم نوک می زدم. ياد مقاله ای افتادم از زنده ياد سعيد نفيسی که همين مسکلات نوشتن فارسی را متذکر شده و پيشنهاد کرده بود که بيائيم و فارسی را به خط لاتين بنويسيم که هم حروف صدا دار دارد و هم برای هر صدا بيشتر از يک علامت و يک طرز نوشتن ندارد. بعد ياد زنده ياد ديگری (که بحق بايد او را سرسلسله قتل های زنجيره ای آخوندها دانست) افتادم، يعنی ياد احمد کسروی که در مقاله ای همين پيشنهاد را مطرح کرده بود و لابد يکی از ضربات چاقوئی که بر پيکرش وارد شد بابت همين «جسارت» بود. البته بعدها ديده بودم که خيلی پيش تر از اين دونفر، ميرزا آقاخان کرمانی اساساً استفاده از «خط عربی» برای نوشتن «زبان فارسی» را يکی از عوامل عقب افتادگی ما ايرانيان

دانسته بود.

          می گويند گاه دو ريالی آدمی دير می افتد. من، در وسط بازی فوتبال بود که کشف کردم ما خطی از آن خود نداريم و برای نوشتن زبانمان از خط عربی استفاده می کنيم؛ هرچند که چند علامت را به آن افزوده ايم. توپ بسويم شليک شده بود و من، در حالی که برای گرفتنش شيرجه می رفتم، از خود پرسيدم: «اگر می شود زبان فارسی را به خط عربی نوشت، چرا آن را به خط لاتين ننويسيم که هم من آن را بلدم، هم پسرم و هم خواهر زاده ام؟ چرا دو چيزی را که بلديم سوار هم نکنيم و کارمان حل نشود؟»

          آن روزها هنوز ای – ميل اختراع نشده بود که ببينی جوان و پير ايرانی بی پروا فارسی را به خط لاتين می نويسند. اکنون اين راه را تکنولوژی بطور طبيعی هموار کرده است. اما حرف من در اين مقاله آن مسئله نيست. حرف من عکس العملی است که آن شب دو تن از دوستانم پس از شنيدن سخنانم نشان دادند. يکی شان گفت: «اين همه بدبختی کم نيست که حالا می خواهی زبان فارسی را هم عوض کنی؟» و آن ديگری هم سری به تأکيد تکان داد و گفت: «از يک شاعر زبان فارسی اين حرف ها بعيد است.»

          آن شب ساعت ها وقت من صرف آن شد که توضيح دهم چرا بين زبان ها و خطی که بدان نوشته می شوند هيچ ارتباطی جز انتخاب و اختيار و استمرار وجود ندارد. ياد زمان داريوش هخامنشی افتادم که ايرانی ها هنوز خطی از آن خويش نداشتند و زبانشان را با خط عيلامی می نوشتند. کتيبه های اوائل پادشاهی داريوش همه اينگونه اند. اما وقتی به دوران ساختن تخت جمشيد می رسيم، می بينيم که ايرانی ها بدستور داريوش بزرگ خط ميخی را «اختراع» کرده و مطالبشان را به هر دو خط می نوشته اند ـ يک زبان با دو خط.

          بعدها هم خانم هما سرشار برايم تعريف کرد که یهوديان ايران نيز ـ در همان ايران ـ زبان فارسی را به خط عبری می نوشته اند و اغلب کتب ادبی فارسی به اين خط وجود دارند. بعداً مهاجرينی که از تاجيکستان به لندن آمدند کتاب هايشان را به من نشان دادند که بفارسی بود اما من نمی توانستم بخوانمشان چرا که در آنها فارسی را به خط «سيريليک» نوشته بودند.

          باری، می خواهم بگويم که در اين 17 ساله متوجه شده ام که مهم ترين مانع ذهنی ما ايرانی ها همين عدم تفکيک خط و زبان است حال آنکه غربی ها در اين مورد اشکالی ندارند چرا که با يک خط (که لاتين نام دارد) حدود بيست زبان مختلف را می نويسند: خط لاتين برای زبان انگليسی، يا فرانسه، يا اسپانيائی، يا ايتاليائی، يا سوئدی، يا...

          تا زمانی که ما «خط» می گوئيم و ديگران «زبان» می شنوند بر در اين تاری خانه قفل سوء تفاهم زده اند. آخر اين کدام گناه غيرقابل بخشش است که نتوانيم برای نوشتن زبان فارسی، علاوه بر خط عربی، از خط لاتين هم استفاده کنيم؟ می دانم، اين فقط نوک يک کوه عظيم برفی است که از دريا بيرون زده. اگر عمری بود به بقيهء اين کوه هم خواهم پرداخت...

 

 

 

انجمن فرهنگی پويشگران

پیوند به درس ها

 

بخش انگلیسی

پیوند به متون به خط پرسيک

 

پيوند به ترجمه آلمانی اين مقاله

از: فرتاب

 

يک مطلب خواندنی

دربارهء خط فارسی

 

پيوند به خانه نوری علا