به جمعه گردی های اسماعيل نوری علا خوش آمديد

آرشيو کلي آثار   |  مقالات   |   اسلام و تشيع   |  ادبيات، تاريخ، فرهنگ  |  جمعه گردي ها  |  شعرها  |  فايل هاي تصوير و صدا   |  کتابخانهء اينترنتي

مصاحبه ها | فعاليت ها  |  شرح حال  | آلبوم هاي عکس  |  نامه هاي سرگشاده   |  صفحات در قلمرو فرهنگ دربارهء خط پرسيک  |  تماس 

پيوند به درس هاي دانشگاه دنور  |  پيوند به پويشگران  |  پيوند به خانهء شکوه ميرزادگي  | پيوند به کميتهء نجات پاسارگاد  | پيوند به بخش انگليسي

کتاب تئوری شعر | کتاب صور و اسباب | کتاب جامعه شناسی تشيع | کتاب موريانه ها و چشمه | کتاب سه پله تا شکوه | کتاب کليد آذرخش | جستجو

جمعه 30 ارديبهشت 1390 ـ  20 ماه مه 2011

جامعهء بی تبعيض چيست؟

قرن بيستم قرن جا افتادن مفاهيمی همچون «جامعهء بی طبقه» بود و جستجوی راه های ايجاد چنين جامعه ای بخش عمدهء تفکرات علمی اجتماعی ـ اقتصادی و تلاش های احزاب و گروه های سياسی را بخود اختصاص داد. در کشور خودمان، مجاهدين مسلمان به جستجوی «جامعهء بی طبقهء توحيدی» بر آمدند و کوشيدند، با الفت دادن انديشه های سوسيال ـ مارکسيستی با تعاليم قرآنی، منظومهء نظری خاصی را برای يک جامعهء اسلامی به دست آورند. اما تجربه نشان داد که برداشت های جزمی از اينگونه «ناکجاآّباد» ها نتيجه ای جز کوششی غير انسانی برای ايجاد آدميان يک شکل از طريق «مهندسی اجتماعی» به دست نمی دهد و هنگامی که اجرای اين گونه برنامه ها بر عهدهء دولت های مقتدر گذاشته شود کار تنها به فاجعه های بزرگ می انجامد.

شايد بتوان مشکل تجربهء قرن بيستم را در «اين – همان» دانستن ِ «جامعهء بی طبقه» با «جامعهء گوناگونی از دست داده» دانست، آن سان که آدميان همه يک شکل و يک انديشه و يک رفتار شوند تا، در متن جامعه ای رنگارنگی از دست داده، به مساوات و عدالت و تعادل برسند. اين گونه تلقی ناشی از فقط يک نوع برداشت از مفهوم ريشه ای ديگری است که نيم هزاره ای از توجه علمی به آن می گذرد و بنظر می رسد که عاقبت، با پشت سر گذاشتن تجربه هائی هولناک و خونين، در قرن بيست و يکم می تواند به بار بنشيند. آن مفهوم ريشه ای دارای دو جنبه، همچون دو روی يک سکه، است که فراموش کردن هر يک از جنبه هايش می تواند جنبهء ديگر را نيز منتفی ساخته و زمينه را برای وقوع فاجعه های گستردهء انسانی آماده سازد: ضرورت همراهی تساوی با تنوع! بدون اين همراهی ما با وضعيتی روبرو می شويم که ناشی از پديده ای به نام «تبعيض» است.

          در درک من از اين پديده، آنچه اهميت دارد مفهوم ريشه ای «تبعيض حقوقی» است که تاريخ دست يابی به آن تاريخ تمدن مدرن و انسانمدار کنونی بشری نيز محسوب می شود. پس در اين يادداشت می کوشم درک خود از «جامعهء بی تبعيض» را تشريح کرده و از آن نتيجه ای برای وضعيت کنونی جامعهء خودمان بگيرم.

****

در هر زبان «دوگانه هائی» مفهومی و متضاد يا «ضد و نقيض» (antonyms) يا «نقيضين» وجود دارند که آفريدهء «ذهن دوگانه فهم ِ» انسان اند و ذکر يکی می تواند ديگری را به ذهن آدمی متبادر سازد. از اين ضدين با عنوان آلترناتيو يکديگر نيز ياد می کنند، که روبروی هم ايستاده و نقيض يکديگر محسوب می شوند.

اما گاه، بمرور زمان، چنين پيش می آيد که اين دوگانه های متضاد، در کاربرد خارجی خود، يکديگر را گم می کنند و يا هر يک به پاره ای ديگر می پيوندند و، در نتيجه، معنای دقيق و کاربرد گذشتهء خود را از دست می دهند. مثلاً، به ضدين «شب و روز» بيانديشيم و اينکه اگر در اين دوگانه بجای «شب»، واژه – مفهوم ِ «تاريکی» را بنشانيم چه پيش خواهد آمد؟ آيا دو نقيضين «شب و روز» و «تاريکی و روز» را می توان معادل يکديگر دانست؟ همچنين می توان پرسيد که اگر ما در جستجوی پارهء ديگر نقيضينی باشيم که فقط يک پاره اش را در دست داريم، بر حسب چه قواعدی می توانيم به پارهء ديگر درست و واقعی آن دوگانه برسيم؟ مثلاً، اگر فقط «شب» را در ذهن داشته باشيم، بر بنياد چه قواعدی می توان به نقيض واقعی آن رسيد؟

پيدا کردن پارهء متضاد يک مفهوم گاه آسان و گاه مشکل می شود و اغلب آنچه به ذهن ما می رسد بيشتر حاکی از نوع ذهنيت ما است تا ساختار درستی که اين دوگانه های متضاد بر متن آن يکديگر را فراياد می آورند. من البته در اين يادداشت قصد ندارم که به اصول زبان شناختی و منطق يابی اين جستجو بپردازم و فقط می خواهم اين پرسش در ميان بگذارم که نيمهء ديگر واژه / مفهومی همچون «تبعيض» چيست؟ چرا که اگر به يافتن پارهء ديگر و مقابل «تبعيض» دست بيابيم شايد موفق شويم معنای خود «تبعيض» را هم بمدد نيمهء متقابل اش بصورت دقيق تری درک و بيان کنيم.

بديهی است که نيمهء ديگر يک چنين دوگانهء منفی - مثبتی بايد از «نبود تبعيض» يا «رفع شدگی تبعيض» حکايت کند. به عبارت ديگر، ما بايد در جستجوی واژه / مفهومی باشيم که در مقابل «تبعيض» بنشيند و آن را نفی کرده و معدوم (به عدم سپرده شده) سازد. و باز بديهی است که فکر کردن به مفهومی که نافی «تبعيض» باشد ما را به حوزه ای از مفاهيم ديگر می رساند که عناصری همچون تساوی و تراز و تعادل و عدل در ميان آنها حضور دارند. اما آيا کدام يک از آنها نقيض تبعيض اند؟

****

تبعيض در واژگان عربی ريشه ای دقيقاً همچون واژهء معادل اش در زبان های لاتين (يعنی discrimination) دارد. هر دوی اين واژه ها در اصل و ريشه به معنی «تفکيک» و «جدا سازی» هستند. «بعض» و «بعضی» هم به معنای «پاره» های يک امر پاره پاره شده می آيند.

اما به مرور زمان، مفهوم تبعيض علاوه بر معنای پاره پاره سازی (يا بعض بعض کردن) به معنای «ترجيح يکی بر ديگری» (يا بعضی بر بعضی ديگر) دگرگونی يافته است بطوری که در کلام روزمره، لازمهء برقراری تبعيض وجود پاره های مختلفی از يک جنس است و سپس ترجيح دادن پاره ای بر پاره های ديگر، بر اساس معيارها و ضوابطی که ترجيح دهنده انتخاب می کند.

مثلاً، اگر ما امروز از «خودی» و «ناخودی» کردن جامعه در زير سيطرهء حکومت اسلامی سخن می گوئيم معنای سخن مان آن است که ما در مفروضات خود اعتقاد داريم که همهء شهروندان يک جامعه بايد در مقابل قانون برابر، همسان و يکی باشند اما حکومت اسلامی، بر اساس ضوابط و ارزش های خود، جامعهء شهروندان را نخست به «خودی» و «ناخودی» تقسيم کرده و سپس خودی ها را مرجح دانسته و همهء امتيازها و امکاناتی را که متعلق به همگان است فقط در اختيار اين گروه قرار می دهد. اين را خدای قرآنی نيز بوضوح توضيح می دهد، آنجا که می گويد: «ان اکرمکم عندالله اتقاکم» به معنی اينکه «همانا گرامی ترین شما نزد خداوند باتقواترین شماست». اين جمله که اغلب با افتخار تمام در دهان مسلمين می گردد، بدان معنا است که الله نخست مؤمنان اش را به پاره هائی تقسيم می کند و آنگاه آنها را بر حسب تقواشان بر يکديگر مرجح می دارد و بين شان «تبعيض» قائل می شود.

اين تبعيض اما ـ چه در جنبهء الهی و آسمانی و چه در جنبهء گيتيائی و زمينی اش ـ امری مغاير با طبيعت زندگی است. اکنون يافته های علمی ثابت کرده اند که انسان، و بسياری از حيوانات، با تجهيزات دراکه ای به دنيا می آيند که، در روند تنازع بقا، به هنگام بد و خوب کردن امور و پديده ها، تمايل به برقراری تساوی و تراز دارند. در واقع، معنای «حق طبيعی» هم از همين تجهيزات بر می آيد. مثلاً، هنگامی که دسته ای حيوان گوشت خوار طعمه ای می يابند، هر يک از آنها حق خود می داند و توقع آن دارد که از پيکر شکار سهمی درخور داشته باشد. و اين وضعيت را تنها کاربرد «قدرت» است که بر هم می زند: درندهء قوی تر ممکن است که در بين اعضاء گروه، دست به «خودی» و «ناخودی» کردن بزند و، مثلاً، نگذارد که جز افراد خانواده اش بقيه هم سهمی ببرند. اگر آن «قدرت» نبود اين «تبعيض» هم ميسر نمی شد.

بدينسان بايد توجه کنيم که در اينجا عامل جديدی در کار می آيد که «قدرت» و «توانمندی» نام دارد. يعنی، تبعيض که آشکارا مستلزم روند «جداسازی و ترجيح» است در صورتی ممکن می شود که وجود کاربردی «نيرو» و «قدرت» نيز در ميان باشد. چرا که جداسازی، چه در صور ذهنی و چه در اشکال عينی و فيزيکی خود، تنها به مدد کاربرد «قدرت» ممکن است.

****

اين نکته ممکن است ما را به اين درک راهنمائی کند که «قدرت،» از آنجا که می تواند منشاء تبعيض باشد، فی نفسه پديده ای مذموم است. اما در واقعيت چنين نيست و «قدرت»، در کاربردهای ديگرش، هم می تواند محافظت کند و هم تبعيض را منتفی سازد. به عبارت ديگر، تنها آن «قدرتی» مذموم است و در روند تحولی زندگی مردمان امری ناراضی ساز و معترض آفرين بشمار می آيد که تبعيض بيافريند. به همين دليل هم ضروری بوده است که در همهء زبان ها دو قدرت «تبعيض آفرين» و «تبعيض زدا» از هم تفکيک شوند؛ و يکی «ظلم» و ديگری «عدل» خوانده شده و دوگانهء مفهومی «ظلم و عدل» بوجود آيد که وجود هر دوشان مستلزم وجود و اعمال قدرت است.

مختصری مراجعه به آثار منثور و منظوم زبان فارسی اين نکته را به روشنی توضيح می دهد. در اينجا فقط نمونه هائی از شاعر محبويم، حافظ، را بعنوان دليل اقامه می کنم تا نشان داده باشم که چگونه در تفکر او ظلم و عدل اجزاء يک «دوگانهء مفهومی» اند که يکی تبعيض می آفريند و ديگری تبعيض را می زدايد و هر دو به منبع «قدرت» (که در اينجا حکومت سلطانی است) وصل اند:

عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق

گوشه گيران را ز آسايش طمع بايد بريد

.......

چون دور فلک يکسره بر منهج عدل است

خوش باش که ظالم نبرد راه به منرل

.......

          در اين منظومهء نظری، «ظلم» منشاء تبعيض است و تبعيض آفرينندهء نارضايتی، اعتراض، شورش، و انقلاب. و، برعکس، «عدل» منشاء آسايش و دلخوشی و رضايت و آرامش است.

****

اما همين جا توجه کنيم که هر دو پديدهء ظلم و عدل هويتی شخصی و ذهنی دارند و تنها در حيطهء ذهنيت افراد است که می توان ديد چگونه يک وضعيت معين در نزد يکی عين ظلم و در نگاه ديگر کمال عدل است. مثلاً، تبعيض کننده ممکن است کار خود را عين عدل بداند و، متقابلاً، شخص مورد ظلم قرار گرفته هم او را منشاء بی عدالتی و تبعيض بخواند. حافظ می گويد:

ساقی به جام عدل بده باده تا «گدا»

غيرت نياورد که جهان پر بلا کند

          اندکی به معنای اين کلمات دقت کنيم. نخست اينکه «غيرت» معادل همان احساس «غيرشدگی» و «ناخودی گشتگی» و، لذا، احساس دچار آمدگی به تبعيض است. همچنين، حافظ نمی گويد که برای رسيدن به «عدل» لازم است که تفاوت بين «گدا» و «ناگدا» (به هر معنا که اين دو اصطلاح را بگيريم) بايد برانداخته شود و همه «مساوی» باشند تا جهان پر بلا نشود. او می گويد که اگر عدالت وجود داشته باشد و تفاوت های بين آدميان هم جنبهء طبيعی خود را بيابند و بوسيله اعمال قدرت (ظلم) بوجود نيامده باشند کسی به سودای «رسيدن به حق خود» جهان را بر نخواهد آشفت.

لطفاً توجه کنيد که در اينجا کمتر متوجه بنياد فلسفی اين سخنانم و بيشتر می خواهم نشان دهم که مفاهيم يک «زبان» چگونه بهم متصل شده و خانواده هائی مفهومی را بوجود می آورند که از آن دوگانه های متضاد مفهومی استخراج می شوند. در اينجا هم «قدرت تبعيض آفرين» را «ظلم» خوانده و در برابر آن «قدرت تبعيض زدا» يا «عدل» را می گذاريم که امری ذهنی است و در نزد هرکس معنائی دارد که با درجهء آسايش و رضايت او رابطهء مستقيم می يابد.

****

البته در ادبيات فارسی بجای «ظلم» از واژه های «ستم» و «آزار» و «جور» و «اذيت»، و بجای «عدل» هم از «داد» و «انصاف»، نيز زياد استفاده شده است و اين سه آخری همچون شفای درد مظلومان و ستمديدگان و آزار کشيدگان مطرح بوده اند.

سعدی باب اول گلستان خود را، که «در سيرت پادشاهان» نام دارد به همين موضوع اختصاص داده و پادشاه را، همچون صاحب و منشاء قدرت، از ستمکاری و اعمال تبعيض حذر می دهد و قدرت او را در راستای برقراری عدل می خواهد. در بوستان او حتی به تقابل شگفت ديگری از ستم و عدل بر می خوريم، آنجا که می گويد: «ستم بر ستم پيشه، عدل است و داد!» (قابل توجه طرفداران بی قيد و شرط عدم خشونت!)

****

باری، بنظر من می رسد که روابط اين دوگانهء «ظلم و عدل»، و مخرج مشترک شان که «تبعيض» خوانده می شود، مهمترين موتور حرکت های تاريخی اند و اغلب راه هائی که مصلحين و متخصصين امور اجتماعی و فرهنگی و سياسی تعبيه کرده و انديشيده اند برای حل اين دوگانه به سود يکی (عدل) و ضرر ديگری (ظلم) بوده است.

مثلاً، کل نظريهء فلسفهء تاريخی کارل مارکس بر همين تقابل استوار است، آنجا که می گويد: «تاریخ تمام جوامع موجود، تاریخ مبارزات طبقاتی بوده است كه آزاده و برده، پاترسین و پلبين، ارباب و سرف، استاد كارگاه و پیشه ور روزمزد و، در یك كلام، ستمگر و ستمدیده، با یكدیگر ستیزی همیشگی داشته و به پیكاری بی وقفه، گاه نهان و گاه آشكار دست یازیده اند».

اما اين «پيکار بی وقفه» در راستای چه می تواند باشد اگر خواستاری رفع تبعيض و برقراری عدالت و رساندن «حق به حق دار» مقصد آن محسوب نشود؟ بعبارت ديگر، در سير پيشرفت تمدن بشری شايد مهمترين «مضمون» تاريخی چيزی جز «تبعيض زدائی» نباشد. هرچه جامعه پيشرفته تر باشد ميزان تبعيض نسبت به شهروندان در آن کمتر است؛ بطوری که می توان از ميزان «بود و نبود تبعيض» سنجه ای برای تشخيص ميزان پيشرفت هر جامعه ای فراهم ساخت.

حال اگر بخواهيم از اين زمينه سازی ها پارهء متضاد تبعيض را استخراج کنيم، بنظر من، اين پاره چيزی نمی تواند باشد جز «تعديل» که مفاهيمی همچون مساوات و برقراری يگانگی نمی توانند جانشين آن شوند.

****

حال، سخنم را با اين نکته به پايان برم که، در اين ميان، و به نظر من، مهلک ترين تبعيض ها در يک جامعه هنگامی ظهور می کنند که حکومتی خودسر و خودکامه به دست صاحبان مکتب و مذهبی خاص بيافتد؛ چرا که تبعيض آفرينی در گوهرهء کارکردی هر مکتب و مذهبی نهفته است. مذاهب و مکاتب، بنا بر خصلت خود حقيقت پندارشان، هميشه انحصار طلب و خود محور اند و حقيقت را تنها در حلقهء مؤمنان خود و ارزش ها و آئين های خويش می بينند و، در نتيجه، به محض دست يافتن به «قدرت» در اعمال آن برای پاره پاره کردن جامعه و برقراری تبعيض بين پيروان خود و ناباوران بخود ترديد نمی کنند. مذاهب و مکاتب پديده هائی در بسته اند و مفهوم «فراگيری» در نزدشان به معنی اعمال باورها و ارزش هاشان بر کل جامعهء شهروندی است و نه تصديق رنگارنگی جامعه و تن سپردن به آن.

بهمين دليل آنچه تمدن بشری را به مرحلهء کنونی اش رسانده است، نخست، کشف انحصار طلبی تبعيض آفرين مذاهب و، سپس، مبارزه عليه اين وضعيت بوده و، عاقبت هم، به خلع يد مذاهب در حوزهء حکومت مدرن (قدرت حقوقی و حق مدار) انجاميده است. در عين حال، پس از فريبی صد و چند ساله در مورد قدرت تبعيض زدائی مکاتب چپ، ديده ايم که اگرچه قرن بيستم قرن پيدايش حکومت هائی بی پيوند ارگانيک با مذهب بوده است (حکومت هائی که «سکولار» محسوب می شوند) اما اين حکومت ها، بخصوص در جوامع عقب مانده، پس از اخراج مذهب از حکومت، بلافاصله مکتب خاصی را (که ديگر آسمانی نيست و ايدئولوژيک محسوب می شود) جانشين آن کرده اند؛ امری که بهمان اندازه تبعيض آفرين است.

بر اساس اين تجزبه ها است که می توان ديد چرا حکومت سکولاری که بر اساس قانون اساسی اش ملتزم و متعهد به اعلاميهء حقوق بشر (اين مهمترين دست آورد حقوقی تمدن عليه تزعيض) نباشد براحتی به دامن استبداد می غلطد.

***

حال اگر با اين «خط کش / سنجه» به کشور خودمان بنگريم می بينيم که حکومت اسلامی مسلط بر ايران نه تنها  همهء تبعيض های قبلاً نهادينه شده در جامعه را گسترش داده بلکه خود منشاء و آفرينندهء بيشترين تبعيض ها بوده و، در عين حال، روندی را که پس از انقلاب مشروطيت در جهت تبعيض زدائی از جامعه (در حد ممکن و مقدور و بر اساس خواست ها و مقاصد دولتمردان و زنان) جريان يافته بود دچار توقف ساخته و مسير آن را معکوس ساخته است.

بر اين اساس بيهوده نخواهد بود اگر ما، ديگرباره، و برای صد هزارمين بار هم که شده، شعار اصلی خود در مبارزه با حکومت اسلامی مستولی بر کشورمان را بر محور «خواستاری ايرانی بی تبعيض» قرار دهيم.

==============================

ای ـ ميل شخصی اسماعيل نوری علا

esmail@nooriala.com

محل اظهار نظر در مورد اين مقاله:

Your e-mail address:

 

(در صورت تمايل به دريافت پاسخ لازم است!)

[FrontPage Save Results Component]

 

اگر خواستار دريافت مقالات هفتگی من از طريق ای ـ ميل هستيد، لطفاً اين خواست را نيز اعلام کنيد

 

لطفاً از افزودن تصوير در اين ای  ميل خودداری کنيد چرا که انتقال آن بدين وسيله ممکن نيست.

Your message:             : پيام شما

 

پيوند به صفحهء اصلی

پيوند به آرشيو جمعه گردی ها

 

                    ©2004 - Puyeshgaraan | E-mail  |  Fax: 509-352-9630 | Denver, Colorado, USA