به بخش مقالات اسماعيل نوری علا خوش آمديد               پيوند به صفحهء اصلی

آرشيو کلي آثار  | جمعه گردي ها  | مقالات  |  اسلام و تشيع   |  ادبيات، تاريخ، فرهنگ  |  شعرها  |  فايل هاي تصوير و صدا  | کتابخانهء اينترنتي 

کتاب تئوری شعر | کتاب صور و اسباب   |  کتاب جامعه شناسی تشيع  |  کتاب موريانه ها و چشمه  |  کتاب سه پله تا شکوه  |  کتاب کليد آذرخش

خاطرات پراکنده | مصاحبه ها | فعاليت ها | شرح حال  | آلبوم هاي عکس | نامه هاي سرگشاده  | پيوند به درس هاي دانشگاه دنور  | خط پرسيک

 29 شهريور 1386 ـ 20 سپتامبر 2007

 

 

 

از زمانه ای که جوان بود...

 

(داستان برپا کردن سازمان انتشارت «طرفه» در سال 1343)

 

 

فکر می کنم هيچ چيز برايم زيباتر از اين نمی توانست باشد که در نخستين فصل سال 1340، در نيمه راه 19 سالگی، از دبيرستان مروی تهران ديپلم رياضی گرفته و در مهرماه همان سال، با پذيرفته شدن در کنکور دانشگاه، سر کلاس های رشته زبان و ادبيات انگليسی نشسته باشم.

رشتهء رياضی بيرستان مروی را گذرانده بودم چرا که رشتهء ادبی چيزی نبود جز حفظ کردن مقدار زيادی خزعبلات به نام متون کهن ادبی، سالشمار تولدها و جنگ ها و مرگ هائی که تاريخ خوانده می شد، و متون بی عمق و گاه احمقانهء فلسفه. حوصلهء هيچ کدام اين ها را نداشتم. تازه، به تشويق دوستم بهرام بيضائی، که 4 سالی از من مسن تر بود و چندين سال را در يک دبيرستان (ابومسلم خراسانی، در اميريه) با هم اما در دو کلاس مختلف گذرانده بوديم، و در آن روزها در رشتهء ادبيات فارسی دانشکدهء ادبيات تحصيل می کرد، از شعر کهن بريده و به شعر نو پناه برده بودم. از ميان شاعران آن دوران بيش از همه از شعر احمد شاملو خوشم می آمد. دلنگ و دلنگ وزن نظم کهن و تکرار بی کارکرد قافيه ها حالم را بهم می زد. همان حرف و همان کليشه، همان سوز و گداز ها و همان عارف نمائی های نخ نما و پوسيده ای که دوازده سيزده قرن بود که کشف شده، به اوج رسيده و حضيض ذلت را پوئيده بودند. دلم در جستجوی هوائی تازه بود و آن را در «هوای تازه» ی احمد شاملو يافته بودم.

در کلاس درس دانشکدهء ادبيات ابتدا با دو نفر آشنا شدم. يکی مهرداد صمدی بود که در آن زمان 23 سال داشت؛ از بورس شرکت نفت استفاده کرده و به انگلستان رفته بود، در آنجا دچار مشکلات روحی و دپرسيون شده و با تخت روان به ايران برش گردانده بودند. قيافه اش به ايرانی ها نمی خورد و زبان انگليسی را از معلم های انگليسی زبانمان هم انگليسی مآبانه تر حرف می زد. سيگار از لبش نمی افتاد و دوست داشت که شعرهای تی. اس. اليوت را با صدای بلند بخواند. از سال های دور، خلاصهء هر کتابی را که خوانده بود در دفترچه های صد برگی به خطی خوش نوشته بود و جمعاً چهار پنج جلد کتابچه را سياه کرده بود. زن هم داشت. جميله، شاگرد رشتهء زبان فرانسهء دانشکدهء خودمان.

همشاگرد ديگرم نادر ابراهيمی نام داشت که شش سال از من بزرگتر بود؛ 25 ساله، لاغر و ترکه ای و بلند. او چهار پنج سالی را در رشتهء زبان انگليسی درجا زده و دکتر صورتگر به او گفته بود که اگر آن سال هم قبول نشود از دانشکده اخراجش خواهد کرد. نادر را هم بهرام بيضائی با من آشنا کرد. آنها در سال آخر دبيرستان، در دارالفنون، با هم همشاگردی بودند. آن سال دارالفنون چهره های ديگری را هم داشت؛ مثل عباس پهلوان، داريوش آشوری و محمدعلی سپانلو.

دوستی من و نادر ابراهيمی به سرعت جوش خورد و علاوه بر روزهای دانشکده، عصرها را هم در ميکده ها و يا خانهء يکديگر می گذرانديم. بزودی دريافتم که نادر علاوه بر کوهنوردی از چهره های شاخص حزب پان ايرانيست هم هست، به رهبری داريوش فروهر. فروهر هنوز با پروانه اسکندری ازدواج نکرده بود. پروانه هم در آن روزها دانشجو بود و من چند بار او را همراه با نادر ابراهيمی ديده بودم.

برای من 19 ساله، سال 1340 هنوز معنای سياسی خاصی نداشت. هشت سال پيش از آن (در 11 سالگی ام) حادثهء سياسی بزرگی رخ داده بود که آن روزها در دانشگاه «کودتای 28 مرداد» نام گرفته بود. در طی آن هشت ساله، نسلی بار آمده در بوتهء سياست، جای خود را به نسلی داده بود که چندان فرصتی برای سياسی بار آمدن پيدا نکرده بود. سال های مرثيه سرائی اخوان ثالث و زمستان نمائی های او برای نسل من چندان معنای روشنی نداشت. در نيمه راه جوانی نسل من مصدقی سقوط کرده بود و شاهی به تخت شاهی برگشته بود، عکس های تيرباران افسران توده ای و محاکمهء دکتر مصدق و چهرهء ريشوی دکتر فاطمی همه به نسل پيش از ما تعلق داشتند.

بدينسان، آغاز عصری نو، و بريدن از گذشته ای پيوند خورده به انقلاب مشروطه، بر نسل من تحميل شده بود. زبان دوم مدارس را از فرانسه به انگليسی برگردانده بودند؛ فيلم ها همه انگليسی بودند و تازه دوبله های کار ايرانيان ايتاليا نشين داشت رايج می شد. نسل من می رفت که در فضائی ديگر زندگی اجتماعی خود را شروع کند و اکنون ما، همچون طليعه دارانش، در پشت نيمکت های دانشکدهء ادبيات تهران به زبان بيگانه ای اخت می کرديم که مادران و پدرانمان چيزی از آن نمی فهميدند.

هنوز يک ماهی از شروع سال تحصيلی 1340 نگذشته بود که طوفان دانشگاه را فرا گرفت. پروانه اسکندری را ديدم که جلوی ساختمان دانشکدهء هنرهای زيبا روی دوش پسرها ايستاده بود و شعار می داد. حملهء سربازان همه مان را از دانشگاه فراری داد. فردايش خبر شديم که دانشگاه تعطيل شده است. و تنها بهار که شد ما را به دانشگاه راه دادند. هنوز جای چند گلوله روی ديوار های دانشکدهء ادبيات و پله های دانشکده حقوق وجود داشت. تعطيلی چند ماهه بکلی دانشگاه را از سياست خالی کرده بود. نادر ابراهيمی داستان «باد، باد مهرگان» را در آن تعطيلی نوشته و آن را به مهرداد صمدی داده بود تا بخواند و نظر بدهد. مهرداد هم دفترچه های صد برگی اش را به نادر داده بود تا آنها را خوانده و ديد تازه ای نسبت به ادبيات غرب پيدا کند. گويا با وجود آن دفترچه ها نياز بخواندن اصل کتاب ها وجود نداشت. و نادر هم نوشته های مهرداد را می بلعيد.

نادر مرا با دوستان جديدی نيز آشنا کرد. ريشهء دوستی او را با آنها به ياد ندارم اما به من گفت که چند دوست نقاش و معمار او جمع شده اند و در خيابان حافظ، در شمال غربی تقاطع آن با خيابان نادری دفتری دارند و قصد کرده اند که برخی از کتاب های مربوط به معماری و نقاشی را از انگليسی به فارسی برگردانند و برای اين کار از محسن مهدوی، هنرپيشهء سينما، کمک گرفته اند ولی از ترجمهء اولين کتابی که او به پايان برده راضی نيستند و دنبال ويراستاری برای آن می گردند. نادر پيشنهاد کرد که دو نفری اين کار را انجام دهيم. و پس از ديدن ترجمه تصميم گرفتيم  که آن را کنار بگذاريم و کتاب را، که «گفتگوئی دربارهء معماری» (از يوجين رسکين) نام داشت، مستقلاً ترجمه کنيم. از آنجا دوستی من با محمد رضا جودت، روئين پاکباز و ميرحسين موسوی (نخست وزير بعدی دوران جنگ جمهوری اسلامی!) آغاز شد. آنها برای جمع خود نام «تالار ايران» را انتخاب کرده بودند. عصرها من و نادر می نشستيم، ترجمه را بيشتر من انجام می دادم، يعنی آن را می گفتم و نادر با آن خط نستعليق خوشی که داشت تحرير می کرد. کتاب با نام مهدوی، و بعنوان اولين نشريهء تالار ايران، چاپ شد، اما در پايانش از من بعنوان ويراستار کتاب تشکر کرده بودند. اين اولين باری بود که نامم را در کتابی می ديدم. توصيف لذتش اکنون برايم ممکن نيست.

در فروردين 1341 و بازگشائی دانشگاه، محمد علی سپانلو هم به جمع مهرداد و نادر و بهرام و من پيوست. او اگرچه دانشجوی دانشکدهء حقوق بود اما چند صباحی در کلاس های رشتهء علوم اجتماعی دانشکدهء ادبيات هم شرکت می کرد. سپانلوی 22 ساله اولين کسی بود که می ديدم خود را صرفاً شاعر می داند و هر چيز ديگر را فرع بر آن می شمارد. بهرام البته چندان به شعرهای سپانلو اعتقاد نداشت اما مهرداد کار سپانلو را خيلی پسنديده بود. سپانلو هم با خود ناصر شاهين پر و پری شيبانی را به جمع ما آورد که اين دومی همسر  منوچهر شيبانی بود، از نخستين گروندگان به نيما يوشيج، و در نتيجه منوچهر هم پای ثابت جمع ما شد. فروردين هنوز به پايان نرسيده بود که کشف کردم در ميان همکلاسی هامان مرد 29 ساله ای به نام غفار حسينی هم هست که چون در خط لولهء نفت کار می کند کمتر به کلاس می آيد. من بزودی با او نيز صميمی شدم و او را با جمع خودمان آشنا کردم. او هم ما را با بهمن فرسی آشنا کرد که در آن روزها در کنار کافه نادری کتابفروشی سخن را اداره می کرد.

در يکی از بعد از ظهرهای آبان سال 1341، جمعی از ما در سرسرای دانشکده ادبيات نشسته بوديم. مهرداد که از راه رسيد گفت که دکتری (که اسمش اکنون از ذهنم گريخته است) قصد دارد يک مجلهء ادبی منتشر کند و چون با خانوادهء او دوست است از او خواسته است که سردبيری نشريه را بر عهده بگيرد. مهرداد اضافه کرد که من هم اسم شماها را بعنوان هيئت تحريريه به او داده ام و فردا بعد از ظهر قرار است شماها را به او معرفی کنم!

خانهء دکتر در يکی از کوچه های شرقی خيابان شميران بود، کمی بالاتر از تقاطع با تخت جمشيد و پائين تر از سينمای مولن روژ آن روزها که نمی دانم اکنون چه بلائی سرش آمده است. دکتر سخنانی در راهنمائی ما گفت و قرار شد مطالب شمارهء اول را تا يک ماه بعد تهيه کنيم و بدستش بدهيم. هرکس کاری را بر عهده گرفت و من هم پذيرفتم مقداری از طنزهای يک نويسندهء انگليسی را که کتابش را در کتابخانهء انجمن فرهنگی ايران و انگليس يافته بودم به فارسی برگردانم.

اولين جلسهء اين «هيئت تحريريه» در خانهء يکی از دوستان مهرداد برگزار شد که نام او هم اکنون از ذهنم گريخته است. قبل از رفتن به اين جلسه مهرداد به من و سپانلو و نادر ابراهيمی گفت که اين دوست او رفيقی دارد به نام احمد رضا احمدی، 22 ساله، و پسر عموی عبدالرحيم احمدی (که از اعضاء هيئت تحريريهء روزنامه مردم قبل از کودتا و حالا نشريه صدف بود که مرکز ثقل توده ای های سابقی همچون سياوش کسرائی، هوشنگ ابتهاج و محمود اعتماد زاده ـ به آذين ـ محسوب می شد؛ او در زندان با شاهرخ مسکوب چند کتاب را به فارسی برگردانده بودند و خلاصه عضو جمعی استخواندار محسوب می شد. من هنوز هيچکدام از اين آقايان را نديده بودم). مهرداد می گفت که اين احمد رضا در کتابفروشی عمويش ـ به نام انتشارات انديشه ـ ذر خيابان شاه آباد کار می کند و پس از دبيرستان به تحصيل ادامه نداده است و اخيراً هم کتاب شعری منتشر کرده است به نام «طرح» که نوعی شعر کاملاً جديد را به ادبيات فارسی معرفی می کند. مهرداد او را هم برای شرکت در جلسه دعوت کرده بود. آن روز من احمدرضا را جوانی بسيار دوست داشتنی و خوش برخورد يافتم و دوستی ام با او بسرعت عميق شد.

کمی بيش از يک ماه به تهيهء مطالب نشريه گذشت. هر چند روز يکبار جلسه ای داشتيم که هرکس مطالب تهيه کرده اش را برای جمع می خواند و دربارهء آن بحث می کرديم. در اين جلسات اغلب «دکتر» هم شرکت می کرد و هميشه صورتش را نوعی حيرت ناشی از ناآشنائی با آنچه که می گفتيم پوشانده بود.

عصر گرمی از خرداد سال 1342 من و نادر ابراهيمی در حاشيهء جنوبی خيابان تخت جمشيد، روبروی سينمائی که همين نام را داشت، مشغول خوردن ساندويچ کالباس و آبجوی شمس بوديم. نادر با دلخوری گفت که از مهرداد شنيده که «دکتر» تصميمش را عوض کرده و نمی خواهد نشريه اش را به ما بدهد و اصلاً قصد دارد بجای پرداختن به «مطالب فرهنگی» به مسائل پزشکی بپردازد. من از نادر پرسيدم که، با توجه به تجربهء کتاب معماری و انتشارات تالار ايران، چرا ما خود نتوانيم کاری در زمينهء انتشارات انجام دهيم. نادر سرانگشتی حسابی کرد و گفت چاپ کتاب معماری حدود هزار تومان خرج داشته است و ما اگر بتوانيم چنين پولی داشته باشيم می توانيم نشريه ای به شکل کتاب در آوريم؛ هر شماره با هزار تومان. من گفتم که اگر هر کدام ما مختصری پول تهيه کنيم اين مبلغ تأمين خواهد شد. نادر فکری کرد و گفت ما ده نفری می شويم؛ اگر چند نفر ديگر را هم پيدا کنيم و همگی ماهی شصت ـ هفتاد تومان بپردازيم می شود نشريه ای ماهيانه را منتشر کرد و منت اين و آن را هم نکشيد.

شب که بچه ها همگی در کافه نادری جمع بودند فکرمان را با آنها در ميان گذاشتيم. نادر خودش داوطلب پرداخت ماهی صد تومان شد. مهرداد هم گفت «من هستم». من هم که تازه در فرودگاه مهرآباد کاری گرفته بودم داوطلب پرداخت ماهی صد تومان شدم. بزودی جمع پول ها از هزار تومان هم گذشت. يکی پيشنهاد کرد که علاوه بر نشريه هر ماه يک کتاب هم چاپ کنيم. بدينسان کار چاپ کتاب بر چاپ نشريه اولويت يافت. مهرداد گفت که نادر مجموعهء قصه ای را برای خواندن به او داده است به نام «خانه ای برای شب» که می تواند کتاب اول جمع ما باشد. سپانلو هم گفت که اولين مجموعهء اشعارش به نام «آه... بيابان» آماده است. مهرداد که شعر بلند «چهار کوارتت» اليوت را ترجمه کرده بود پيشنهاد کرد که، علاوه بر شعر اليوت، مجموعهء دوم شعرهای احمد رضا را هم ـ با نام «روزنامهء شيشه ای» ـ چاپ کنيم. معلوم شد که مدتی است احمد رضا شعرهايش را به مهرداد می دهد و او آنها را تصحيح و پس و پيش می کند.

نمی دانم کی بود که پيشنهاد کرد اسم جمع مان را بگذاريم «انتشارات طرفه»، به نشانهء اينکه ما جمعی جوان نوطلب و نوآور در زمينهء ادبيات هستيم. جميله گفت من آرمش را تهيه می کنم. چند شب بعد آرم را نشانمان داد؛ طرح يک خروس استيليزه، که بعدها فهميديم آرم يک مبل فروشی پاريسی بوده و جميله آن را از يک مجلهء فرانسوی برداشته است.

من اعتقاد داشتم که «انتشارات طرفه» بايد اساسنامه و آئين نامه داشته باشد و معلوم شود که هدف از کارش چيست، پولش از کجا می آيد، کی آن را می گرداند و غيره.

در جمعه ای از اواخر سال 1342 اولين جلسهء انتشارات طرفه در خانهء پدری من تشکيل شد. از آدم هائی که در آن جلسه حضور داشتند اين اسم ها بخاطرم هست: مهرداد و جميلهء صمدی، محمد علی سپانلو، نادر ابراهيمی، بهرام بيضائی، داريوش آشوری، اکبر رادی، مريم چزايری، ناصر شاهين پر، جعفر کوش آبادی، احمد رضا احمدی، و (؟) حيات داودی... هفتهء بعد عباس پهلوان که تازه سردبير فردوسی شده بود خبر تشکيل انتشارات طرفه را منتشر کرد. تيتر زده بود: «دوازده تن آل کتاب!»

 

از راست به چپ:

احمد رضا احمدی، مهرداد صمدی، نادر ابراهيمی، محمدعلی سپانلو، اسماعيل نوری علا (1343)

 

  و در فروردين 1343 بود که تصميم ما به انتشار نشريهء مستقل خودمان، که اکنون «جنگ طرفه» خوانده می شد، قطعی شد. مهرداد و نادر بعنوان سردبيران آن انتخاب شدند و من و احمد رضا نيز کارهای اجرائی حروفچينی و غلط گيری و صفحه بندی و چاپ را بر عهده گرفتيم. چاپخانه را احمد رضا پيدا کرد، درست در زيرزمينی واقع در زير منار مسجد پامنار! کاغذ را من و او از بازار کاغذ فروش ها خريديم و تا چاپخانه بر روی دوش هامان برديم. نشريه چند بخش داشت. در بخش «قصهء ايرانی» کارهای اين نويسندگان چاپ شده بود: نادر ابراهيمی، بهمن فرسی، ابراهيم رهبر، ياشائيل، و علی مدرس نراقی. در بخش «شعر ايرانی» به اين نام ها بر می خوردی: جعفر کوش آبادی، يداله رؤيائی، بهمن فرسی، رضا براهنی، من (که با نام الف. نون. پيام کارهايم را منتشر می کردم)، م. آزاد، غفار حسينی، م. ع. سپانلو و احمد رضا احمدی. بخش «شعر ديگران» بيشتر شامل ترجمه های مهرداد و جميله بود از شعرهای شاعران فرانسوی و انگليسی. غفار هم قصه ای از ارسکين کالدول را ترجمه کرده بود. و آخرين بخش هم به «بررسی و نقد» اختصاص داشت، با اين مطالب: گفتگو با فريدون رهنما، مطلبی دربارهء سمينار معماری، گفتگوئی با م.ع. سپانلو، مطلبی درباره هنر نقاشی و مقالهء بلند مهرداد صمدی به نام «دربارهء شعر فروغ فرخزاد» که اولين مقالهء اساسی دربارهء کار شاعر مجموعهء تازه انتشار «تولدی ديگر» محسوب می شد.

نخستين جنگ طرفه تاريخ تيرماه 1343 را برخود داشت؛ سرمقالهء جنگ طرفه را احمد رضا نوشت، با اين عبارات هولناک که: «عمر ناآمدهء آيندهء ما برگ های تقويم و خوشه های ساعت است. اگر همتی و خون گياه رويندگی باشد، فاصلهء برگ های تقويم محدود خواهند شد و خوشه های ساعت در جوانی خواهند مرد. وگرنه، در گريز همت از ما، خوشهء ساعت به پيری و کهولت خواهد رسيد و ما هنوز در بستر مخمور قضاوت گفتن و نگفتن، و نوشتن و ننوشتن خواهيم بود». اين را او درست 43 سال و چند ماه پيش نوشت.

در عين حال انتشار اين نشريه با پايان گرفتن دورهء ليسانس ما هم همراه بود. مهرداد، نادر، غفار و من از رشته انگليسی دانشکدهء ادبيات، ناصر شاهين پر از رشته علوم اجتماعی و محمدعلی سپانلو از دانشکدهء حقوق فارغ التحصيل شده بوديم و اکنون بايد دورهء تازه ای از زندگی های شخصی و اجتماعی خود را آغاز می کرديم. بهرام اما همان سال نخست درس را رها کرده بود.

 سال ها بعد (20 سال پيش) سپانلو سرايش شعر بلند «خانم زمان» را (که نگاهی شاعرانه بر گذر عمر شاعر در تهران است) در لندن بپايان رساند. از تهران آمده بود و من در آن شهر انتشارات «پيامکو» را براه انداخته بودم و اين کتاب را هم همين مؤسسه چاپ کرد. در تکه ای از اين اثر می خوانيم:

 

«خطا نيست خاموشی...» ـ احمد رضا گفت ـ «...اما در آن جذبه ای نيست».

خروس نشان، بی صدا، می سرائيد بر جبههء طرفه گان و جوانان.

چه می ديد نسل جديدی که در خلوت خود سفر کرد

                                                         در ساعت آفتابی؟

 

 

©2004 - Puyeshgaraan | E-mail  |  Fax: 509-352-9630 | Denver, Colorado, USA