به بخش مقالات اسماعيل نوری علا خوش آمديد

آرشيو کلي آثار  | جمعه گردي ها  | مقالات  |  اسلام و تشيع   |  ادبيات، تاريخ، فرهنگ  |  شعرها  |  فايل هاي تصوير و صدا  | کتابخانهء اينترنتي 

کتاب تئوری شعر | کتاب صور و اسباب   |  کتاب جامعه شناسی تشيع  |  کتاب موريانه ها و چشمه  |  کتاب سه پله تا شکوه  |  کتاب کليد آذرخش

خاطرات پراکنده | مصاحبه ها | فعاليت ها | شرح حال  | آلبوم هاي عکس | نامه هاي سرگشاده  | پيوند به درس هاي دانشگاه دنور  | خط پرسيک

 20 خرداد 1387 ـ 9 ژوئن 2008

 

در حواشی روزگار يک شاعر جن زده

آقای نامای جعفری

نتوانستم رويت را به زمين بياندازم. هوتن نجات بهر حال ده سالی بيشتر با من بود و حق نبود که در شمارهء مخصوص او از او چيزی نگفته باشم. به شعرش کاری ندارم. شعر بايد خودش حرف بزند و ارزش های داشته و نداشته اش را به رخ بکشد. به همين دليل چند تا شعری را که در اين سرزمين از او با خود آورده ام برايت می فرستم. يعنی آنها را در اين آدرس گذاشته ام که می توانی از آنجا برداری:

http://www.scribd.com/doc/3280707/Hutan-Nejats-poems

اين اولين شعرهای چاپ شدهء هوتن است که آنها را در طول سال 1345 در «جزوه های شعر» منتشر کرده ام. دو سه خطی هم می نويسم از خاطره هائی از او که مثل سايه آمد، مثل سايه زيست و مثل سايه مرد.

و درود بر شما و همهء دوستان سايت «سه پنج» که يادش را از آن سال ها بيرون کشيده و زنده می کنيد.

***

يک روز ماليخوليائی در آخرهای زمستان 1343 ـ تهران ـ ميدان سپه ـ دارالفنون. من فقط 22 سال دارم. در دانشسرايعالی تربيت معلم مشق معلمی می کنم. قرار است دبير زبان انگليسی شوم. برای کارآموزی مرا به دارالفنون فرستاده اند. دبير کلاس های سيکل دوم آقای مهدوی نام دارد. قرار است راه و رسم دبيری را يادم دهد. می فهمم که چندان انگليسی نمی داند اما آدم خوبی است. سه هفته از رفتن من به کلاس هايش می گذرد که آقای ناظم خبر می آورد که عصر روز گذشته، آقای مهدوی پشت رل اتومبيلش مرده است. چراغ که سبز شده ماشينش حرکت نکرده است. پشت سری ها بوق زده اند و فحش داده اند و بالاخره سراغش آمده اند. آقای مهدوی سرش را به پشتی صندلی گذاشته و رفته است. حالا مدير و ناظم دارالفنون از من می خواهند که تا آمدن دبير جديد انگليسی کلاس ها را اداره کنم. وارد که می شوم بچه ها برايم کف می زنند. قبلاً برايشان چند جوک انگليسی گفته ام و با برخی شان ديگر رفيق شده ايم. فقط سه سال از آنها بزرگ ترم.

بعد، با صدای زنگ پايان کلاس، گيج و منگ می زنم بيرون. آقای مهدوی ناغافل رفته است و من به همين آسانی دبير زبان انگليسی، آن هم در دبيرستان دارالفنون، شده ام. انگار که خود اميرکبير استخدامم کرده باشد. چند تا از شاگرد ها هم همراه من بطرف ميدان سپه راه می افتند. در بين آنها يکی شان بنظرم آشنا نمی آيد. موی روشن و سيخ سيخش نظرم را جلب می کند. می روم که اول فردوسی اتوبوس بگيرم و به خانه مان در کوچهء پشت سينما تاج بروم، که يک سرش می خورد به لاله زار. تازه در آن کوچه آپارتمانی کرايه کرده ايم. بچه های ديگر می روند اما آن يکی سايه به سايه من آمده است. ذله می شوم. چند تا کتاب در دست دارد و تا نگاهش می کنم ناشيانه خودش را مشغول ديدن اطراف می کند. مرتب، با دندان، لب کلفت پائينش را می جود. سرکوچه می ايستم و صدايش می کنم: «شما با من کاری داريد؟» به تته پته می افتد. سرخ سرخ می شود. خيال می کنم از شاگردان دارالفنون است اما او فقط می گويد: «برايتان چند تا شعر آورده ام». شعر؟ مرا از کجا می شناسد؟ ما تازه شمارهء اول «جنگ طرفه» را منتشر کرده ايم. می گويد: «مرا آقای حيات داودی فرستاده اند».

          الان که فکر می کنم می بينم اسم کوچک حيات داودی را بکل از ياد برده ام. نادر ابراهيمی او را به جمع ما آورده بود. و از مؤسسين انتشارات طرفه محسوب می شد. می گفتند از بزرگان عشاير فارس است و پدرش را تيرباران کرده اند. او خيلی زود نخست به آمريکا رفت و مدتی بعد هم ورپريد. اصلاً يادم نمی آيد چرا و چگونه. پسر جوان گفت: «آقای حيات داودی دوست برادر من است. گفته که بايد اين کارها را به شما نشان بدهم». پرسيدم: «اسم خودت چيست؟» گفت: «هوتن، هوتن نجات». «چند سال داری؟» «فکر می کنم 14 ـ 15 سال». «فکر می کنی؟» «بله، حسابش دستم نيست».

          جلوی خانه رسيده بوديم. گفتم: «بيا بالا». گفت: «نه». کتابچه ای را بطرفم گرفت و گفت: «اين ها را بخوانيد. من پس فردا می آيم جلوی مدرسه». و شتابزده از من دور شد. بنظرم آمد که در يک روز سوررئاليستی گير کرده ام. آقای مهدوی مرده است. من موقتاً دبير انگليسی کلاس های سيکل دوم دارالفنون شده ام. و حالا اين بچهء 15 ساله از توپخانه تا اينجا تعقيبم کرده؛ کتابچه اش را به دستم داده و بی خداحافظی رفته است. مثل جنی که تو ديده باشی اش و نتوانی به کسی نشانش بدهی. همهء اين ها می تواند در خواب گذشته باشد.

          برای خودم چای می ريزم. پشت ميز تحريری که از اولين خريدهای زندگی تازه مان است می نشينم و دفترچه ای را که رويش نوشته شده «بی حوصله گی های هوتن نجات» می گشايم. خطوطی بی سر و ته و نامنظم و آشفته توی ذوقم می زنند. هيچ سر در نمی آورم. بايد کار جن ها يا مجانين باشد. نمی توانم فکرهای پشتشان را تعقيب کنم. حوصله هم ندارم. کتابچه را می گذارم کنار. پس فردا هم خبری از او که خود را هوتن معرفی کرده نمی شود. نکند واقعاً جنی بوده که دم غروبی خواسته با من شوخی کند؟ کتابچه اما غيب نشده. روی ميزم دهان بی حوصله گی هايش را گشوده و نامفهوم مانده است.

آخرهای زمستان 1344 ـ تهران ـ سازمان نواحی صنعتی، وابسته به سازمان برنامه ـ از خير معلمی گذشته ام. در امتحانات سازمان برنامه شرکت کرده و بعنوان مترجم در اين سازمان کوچک تازه تأسيس استخدام شده ام. يک کارشناس ايرلندی و يک کارشناس هندی آمده اند که به ايرانی ها چگونگی ايجاد نواحی صنعتی را ياد بدهند و من مترجمشان شده ام. بعد از ظهری با هوای بهاری است. در اطاقم باز می شود و هوتن جنی با لبخندی شرمزده می آيد تو و جلوی در اطاق می ايستد. اول نمی شناسمش، اما همينکه لب زيرينش را می جود همه چيز جلوی چشمم می آيد. نه. اسمش يادم نيست. می گويم: «چه عجب». می گويد: «خودم می دانم که خيلی مزخرف بودند. اما حالا فکر می کنم که خواندنی تر شده باشند». کتابچهء ديگری را روی ميزم می گذارد و می گويد: «اين دفعه بر می گردم آقا. فردا خوب است؟» می گويم: «نمی خواهی بنشينی بگويم برايت چای بياورند؟» سرش را به علامت منفی تکان می دهد، در را باز می کند و بيرون می رود. ميزم پر از آمار و ارقام و نقشه است. گزارش کارشناس ايرلندی با بدخطی تمام نوشته شده و هر کلمه اش را به زور می خوانم. در اين يک ساله دکتر محمود عنايت از من خواسته است که در انتشار نشريهء نگين کمکش کنم. جنگ دوم طرفه هم منتشر شده است. در فردوسی هم، که حالا در تيول عباس پهلوان است، قلمی می زنم. کتابچه را بر می دارم. رويش نوشته است: «بی حوصله گی های هوتن نجات برای حوصله های شما». اکنون خطوط منسجم تر و خيال ها پرنده تر و تصوير ها هيجان انگيز تر شده اند. با آنکه معلوم است از شعر کلاسيک چيزی نمی داند و حتی از شعر مدرن هم چندان نصيبی نبرده است اما ترکيب هاي حيرت انگيز و برق پرانش کم از کارهای احمدرضا و بيژن ندارد. چيزی ميان رؤيا و هذيان که با زبانی بی در و پيکر و داغان بيان شود.

          فردا، با همکار تازه ام، فريدون معزی مقدم، بکار اداری نشسته ايم که لای در را باز می کند و به داخل اطاق سرک می کشد. می گويم: «بيا تو». و به فريدون معرفی اش می کنم: «آقای هوتن نجات، جوان ترين شاعری که تا بحال سراغم آمده است». چشمش برق می زند و صورتش سرخ می شود. جوش های غرور جوانی تمام صورتش را که تازه پشمی بر آن روئيده پوشانده است. می گويم: «کارهای قشنگی کرده ای. اما من با تو خيلی حرف دارم...»

مرداد 1345 ـ تهران ـ عصر. سومين شمارهء «جزوهء شعر» همراه با اولين کار هوتن، به اسم پيام، منتشر شده است. با بيژن کلکی و بهرام اردبيلی مشغول گفتگو با منوچهر آتشی هستيم برای مجلهء خوشه که قرار است سلسله گفتگوهای ما سه نفر با شاعران مطرح روز را منتشر کند. در حياط خانهء اجاره ای ما در خيابان رامسريم. هوتن هم هست؛ لب صندلی با حالتی خشک و مؤدب نشسته و به حرف های آتشی گوش می دهد. آتشی، وسط حرف هايش، هوتن را زير چشمی می پايد و ناگهان به او می گويد: «پيام شعرهايت را نشانم داده. خوبند. اما هنوز خيلی بايد کار کنی، بخصوص روی زبانت...» هوتن به آتشی ذل می زند و می گويد: «چطور؟» «بخوان جانم، زياد بخوان...»

28 بهمن 1345 ـ تهران ـ دارالترجمهء سازمان تعاون کشور ـ غفار حسينی پشت ميزش روبرويم نشسته است. قرار است قوانين تعاونی کشورهای ديگر را به فارسی برگردانيم. او داردآخرين شمارهء «جزوهء شعر» را ورق می زند. سه روز از مرگ فروغ فرخزاد گذشته است. من و احمد رضا احمدی عکسی از او را روی جلد نشريه که آمادهء صحافی بود گذاشته ايم. غفار به بخش آخر جزوه و پنج شعر بلندی که از هوتن چاپ کرده ام می رسد. شروع می کند با صدای بلند خواندن: «به هنگامی که ترديد فقط يک شک تازه نيست / کدامين کس بايد آئينه ها را از تطاول ديوار بيرون کشد؟ / کدام ترانه، چکه چکه، خشم را ارضاء می کند؟ / کدام يأس، از کدامين سرزمين، راه ها را هيچ می پندارد؟» سرش را بلند می کند و به حيرت مرا می نگرد و می گويند: «اين بچه واقعاً دارد معرکه می شود...»

فروردين 1348 ـ تهران ـ سازمان برنامه ـ دفتر همکاری های ايران و يونسکو. حالا من مترجم اين دفتر شده ام و با چند کارشناس خارجی ديگر، چينی و هلندی و انگليسی، کار می کنم. هوتن با لباس تازه ای که گويا برادرش برايش خريده کنار ميزم نشسته است. يک جلد کتاب «صور و اسباب» را که تازه از چاپخانه گرفته ام برايش هديه نويسی می کنم: «برای هوتن عزيزم که آتشباز کلمات ديوانه سر است». می خواند، لبخندی از رضايت می زند. می گويم: «صفحهء 320 را بخوان». می خواند: «موج نو دو شاخه دارد: اصيل و مشکل گو. و مشکل گويان خود دو دسته اند: «نثر گرايان (بيژن الهی، بهرام اردبيلی، پرويز اسلام پور، هوتن نجات، حسين رسائل و حميد عرفان...) و نظم گرايان (يدالله رويائی...)» سرش را بلند می کند. چيزی در چشمانش می درخشد. می گويد: «يک ماه ديگر برايتان يک سوقاتی دارم...»

ارديبهشت 1348 ـ تهران ـ جائی در خيابان شاهپور ـ خانه ای قديمی، با حوضی کوچک و حياطی کوچک تر. هوتن به اصرار گفته است که «امشب بايد ميهمان ما باشيد» و حالا روی تخت گوشهء حياط نشسته ايم و برايمان شربت سکنجبين آورده اند. در اين پيرانه سر هيچ از چهره های خانواده اش و اينکه چه کسانی آنجا بودند به ياد ندارم. از ميان مه فقط چهرهء حيرت زدهء برادر هوتن يادم هست که کنارم روی تخت می نشيند و می گويد: «شما براستی فکر می کنيد هوتن شاعر خوبی است؟»

و هوتن از اطاقی پرده دار بيرون می آيد. کتابی در دست دارد. آن را می گذارد جلوی من: «حواشی مخفی، مجموعهء شعر، هوتن نجات». نگفته بود که کتابش را به دست چاپ سپرده است. می گويد: «فکر می کنم اينجا مشکل گوئی را کنار گذاشته باشم».

کتابش را با شتياق به خانه می برم. اما آنچه می خوانم چنگی به دلم نمی زند. ديگر از آن پرش های بی پروای خيال، آن انقلاب در تصويرها، آن فوران دردها و شادی ها و ترس ها خبری نيست. يعنی هوتن تمام شده است؟ يعنی حق آن است که شاعر مشکل گو، مشکل گو بماند؟ يعنی زيبائی مشکل در مشکل بودن زيبائی است؟ يعنی...

1349 ـ من غرق کار بيهودهء فيلمسازی شده ام و همان اول کار فهميده ام که اين کاره نيستم. اما فيلم مثل شعر نيست که وقتی خوشت نيامد بشود آن را دور بياندازی. با زحمت تمامش می کنم و دوران دوری ام از عالم شعر آغاز می شود. خبر می آورند که هوتن را به سربازی برده اند. خبر می آيد که از سربازخانه فرار کرده است؛ آخرين خبر آن است که او در تهران گير دژبان افتاده است.

1351 ـ تابستان ـ دفتر مجلهء فردوسی. من مسئول صفحات «کارگاه شعر» شده ام. پنجشنبه ها جمع شاعران جوان در دفتر مجله برقرار است. در باز می شود، هوتن گيج و منگ به درون می آيد. ديده بوسی می کند اما حرفی نمی زند. او را به بقيه معرفی می کنم. اسمش را همه شنيده اند اما ديدارش برايشان ناگهانی است. وراندازش می کنند. در او هيچ شوری نيست. تعريفش را می کنم. لبخند بی رمقی می زند و ساکت می نشيند. و اين آخرين ديدار ما است.

1352 ـ عازم سفری برای تحصيل در انگلستانم. فضای کشور غير قابل تحمل شده است. شعر ديگر پاسخگوی هيچ نيازی نيست مگر که گفته باشی «مرگ بر ابر، مرگ بر سياهی، مرگ بر...». شعر می کوشد از همهء تلواسه ها و ديوانگی های لبريز از عاطفه خالی شود تا بتوانند آن را همچون اسلحه ای بکار برند. حکومت هم ورود جنگل و گل سرخ را به شعر ممنوع کرده است. ياد شعری از هوتن که هشت سال پيش تر به من هديه کرده است در ذهنم می چرخد ـ زيباتر هديه ای که می شد از فرزندی جنون زده دريافت داشت: «از خانه ای رهسپار شديم که انديشهء ما را بافته و تحويل خورشيد داده بود / و باد در مشايعت شاخه ها گيسوانمان را با غبارهای پيشانی تنها گذاشت...»

1356 ـ خزان لندن بوی خيس و سنگين اش را در هوا پراکنده است. هيجکس نمی تواند حدس بزند که يک سال ديگر در ايران انقلاب خواهد شد. پستچی می آيد. دوستی از تهران برايم نوشته که هوتن خودش را کشته است؛ کنار پياده روی خيابان نادری، جمع شدهء توی خودش، مثل طفلی که هنوز در شکم مادر باشد. و سرما خشکش کرده.

1387 ـ همين يک ماه پيش ـ آمريکا، در خانهء برادرم نشسته ام و با او فيلم زندگی موزار را نگاه می کنم و بی اختيار به ياد هوتن می افتم. آيا هوتنی که در 14 سالگی جلوی دارالفنون بانتظارم ايستاده بود، در يک فرهنگ ديگر، نمی توانست موزاری ديگر و آرتور رمبوئی ديگر باشد و با شعله های جنونش تاريخ شعر يا موسيقی ما را بسوزاند؟ و آيا اين فرهنگ فرسودهء ما نيست، که مثل آقای مهدوی، پشت چراغ راهنما، سر بر پشتی صندلی داده و ديگر سرخ و زرد و آبی برايش بی معنا شده است؟

من اما هنوز چشم اميدم به آن جوانی است که در پياده روی دبيرستانی ديگر چشم براه يک من ديگر است تا دفتر بی حوصله گی هايش را بر روی ميز او بگشايد.

©2004 - Puyeshgaraan | E-mail  |  Fax: 509-352-9630 | Denver, Colorado, USA