به بخش مقالات اسماعيل نوری علا خوش آمديد

آرشيو کلي آثار  | جمعه گردي ها  | مقالات  |  اسلام و تشيع   |  ادبيات، تاريخ، فرهنگ  |  شعرها  |  فايل هاي تصوير و صدا  | کتابخانهء اينترنتي 

کتاب تئوری شعر | کتاب صور و اسباب   |  کتاب جامعه شناسی تشيع  |  کتاب موريانه ها و چشمه  |  کتاب سه پله تا شکوه  |  کتاب کليد آذرخش

خاطرات پراکنده | مصاحبه ها | فعاليت ها | شرح حال  | آلبوم هاي عکس | نامه هاي سرگشاده  | پيوند به درس هاي دانشگاه دنور  | خط پرسيک

 1 فروردين 1391 ـ  20 مارس 2012

نوروز عيوضی

هر سال، نوروز که از راه می رسد، در ذهن من، و در ميان خاطره های اکنون انبوه ِ اين همه سال ِ دود شده و به هوا رفته، هميشه جائی هم برای داستان «عيوض آقا» هست؛ داستانی که، در آغازگاهان نه سالگی ام، یعنی نوروز 1330، مرا با مفهوم «بيمه» در «جامعه های بی در و پيکر» آشنا کرد!

يک سال ِ پيشتر از آن، به دلايلی که جای شرح اش در اين نوشته نيست، پدرم خانهء زير بازارچهء شاهپور مان را فروخته و خانواده اش را به خانه ای بزرگتر و دلبازتر، اما بسيار دور از تهران آن روز، منتقل کرده بود. می گويم «بسيار دور» و شايد اين عبارت برای ساکنان امروز تهران بی معنا باشد اما شصت سال پيش واقعاً تهران شهر کوچکی بود و نواحی اطراف اش چندان ارتباطی با آن نداشتند. شميران و ولنجک و فرحزاد در شمال ثروتمند، و نازی آباد و جواديه در جنوب فقرزده، همه دور از تهران بودند، خدمات شهری و کلانتری نداشتند، و پاسگاه ژاندارمری نظامت شان را بر عهده داشت.

جائی که پدرم ما را به آن منتقل کرده بود «جواديه» نام داشت. اسم اش را از صاحب زمين های منطقه گرفته بود که ما او را با نام «جواد آقا» می شناختيم؛ مرد شيک پوشی که ماهی يک بار با ماشين پت و پهن «کرايسلر» اش برای جمع آوری کرايه خانه ها و مغازه های که صاحب شان بود می آمد.

جواديه فقط يک خيابان خاکی داشت به نام «بيست متری» که در جنوب و شمال اش حدود ده خيابان بر آن عمود بودند، غرب اش به خط آهن جنوب منتهی می شد که با سيم خاردار از انتهای خيابان جدا می شد و پشت سيم هايش می شد پاسگاه ژاندارم ها را ديد که يک توپ جنگی جلويش قرار داشت و ماه رمضان که می شد برای سحر و افطار توپ در می کردند و کف بيابان اطراف پر می شد از باريکه های ترقه که بچه ها برای بازی هاشان جمع اش می کردند. شرق «بيست متری» هم منتهی می شد به «سلاخ خانه» و «نازی آباد».

جواديه فقرآباد بود نه فقر زده. بيشتر اهالی اش مهاجران آذربايجانی بودند که فارسی را درست حرف نمی زدند و من در مدرسه با رنجی که بچه هاشان برای درک حرف معلم می بردند آشنا شدم. ما ده سال در آن «آبادی!» زندگی کرديم، با زندگی واقعی «بچه های اعماق» آشنا شديم، قانون جنگل را شناختيم، فساد مظلومانهء مهاجران و بی خانمان ها و دردآشنايان را ديديم.

داخل خانه زندگی ما البته بد نبود. پدرم، پس از بيرون آمدن از ارتش رضاشاهی، در وزارت دارائی کار می کرد و حقوقی داشت که اختصارش البته با هيبت «جناب سرهنگی» پدرم هيچ تناسبی نداشت. او هنوز صاف و کشیده راه می رفت و صدايش بلند و فرمان ده بود. سالها بعد که احمدرضا احمدی برايم از سرهنگی در محله شان گفت که با برخاستن صدايش «گربه ها به سکسکه می افتادند!» صدای پدرم در گوشم زنگ زد.

***

برگردم به داستان نوروز 1330. آن سال خانهء ما پر بود از خبرهای سياسی. من خيلی کم معنای بحث های پدرم با شوهر خواهر بزرگم و برادرهای او را که پسر عمه ام هم بودند می فهميديم. می دانستم که دو تا شان خودشان را «مصدقی» و يکی شان هم رفيق شکار يکی از والاحضرت ها است که سالی چند بار برای شکار به نور مازندران می رود. چند عکس والاحضرت و پسر عمه ام را هم در خانهء «عمه جان» ديده بودم که شاخ های يک گوزن خونين را با غرور به دست گرفته و دست ديگرشان تفنگ هاشان را در هوا به اهتزاز نگاه داشته بود.

پدرم در اطاقی که پنجره اش رو به حياط خانه گشوده می شد می خواييد و دوست داشت که شب ها لای پنجره را باز بگذارد. می گفت هوای پاک و پر اکسيژن موقع خواب برای سلامت آدم مفيد است. اما مادر معتقد بود که اين «ودکا»ی بی پير است که گرمش می کند. ما بقيه در اطاق ديگری می خوابيديم تا هم سرما نخوريم و هم صدای خرناس بلند جناب سرهنگ بيدارمان نکند.

عيد آمده بود و با خود تعطيلی و عيدی و شيرينی و پول نو آورده بود. مشق کردن هم البته بود که عيد را با اعمال شاقه همراه می کرد. تک درخت کاج خانه در نسيم نوروزی ولو بود و شمعدانی ها و بنفشه ها در باغچهء کوچک بين خودشان خوش بودند. نمی دانم چند ساعت از خواب مان گذشته بود که از يک صدای بلند «گروپ» و در پی آن فرياد پدرم که شخصی را فحش می داد و تهديد می کرد بيدار شديم و سراسيمه به سراغش رفتيم. او، در تاريکی، وسط اطاق ايستاده بود، با زيرپيرهنی رکابی و شورت سفيد اش، و به کسی که گويا در حياط ايستاده بود پرخاش می کرد. حالا ديگر کارمند وزارت دارائی نبود و همان جناب سرهنگ پاگون از دست داده ای در وجودش زنده شده بود که زمان را نمی شناخت و وادارش می کرد تا همانگونه فرياد بکشد که روزگاری به هنگ سربازان خاطی اش فرمان می داد.

بزودی معلوم شد که کسی از ديوار بين خانه های ما و همسايه بالا آمده و به حياط خانهء ما پريده است. پدرم صدای فرود ناشناس را بر باغچه و آجرفرش حياط شنيده بود و بر سرش فرياد کشيده بود که «ای دزد نابکار! به ناروا در خانهء ما چه می کنی؟»

مادرم چراغ ها را روشن کرد و به بچه ها فرمان داد که در ساختمان خانه بمانند. خودش همراه پدرم به حياط رفتند. حالا همهء همسايه های اطراف هم از صدای پدرم بيدار شده و جلوی خانهء ما جمع شده بودند تا بفهمند که چه امری موجب خشم گرفتن نصف شبی «جناب سرهنگ» شده است.

***

          صبح روز بعد سر و کلهء دو ژاندرام پيدا شد؛ درست مثل لورل ـ هاردی. معلوم بود که ژاندارم چاقالو پدرم را می شناسد، چون هم سلام نظامی داد و هم او را «جناب سرهنگ» خطاب کرد و هم در پی گفتن يک «با اجازه» ی مؤدبانه وارد «محل وقوع جرم» شد. زمستان هنوز نرفته بود و در آفتاب بهاری می شد روی گـِل های باغچه و آجرفرش کف حياط جای پاهائی گلی را ديد که تا دم در راهروی ورودی ساختمان آمده و سپس با فاصله هائی بيشتر به سوی نردبامی تکيه داده به ديوار برگشته اند. پدرم توضيح داد که نردبام مال ما نيست و خاطی آن را در حياط خانهء همسايه يافته، به کمک آن از ديوار بالا آمده، نردبام را بالا کشيده و به طرف ديگر ديوار تکيه داده و از طريق آن وارد خانهء ما شده است.

گروهبان «هاردی» به رفيق اش دستور داد که از پله ها بالا برود. گروهبان «لورل» هم، عين قرقی خود را به بالای نردبام رساند و همچون فاتح اورست از بلندای ديوار بين دو حياط نگاهی به اطراف انداخت و سپس به کسی در آن سوی ديوار سلام و عليک کردو پرسيد: «اين نردبام که حالا اينور ديوار است مال شما است؟» و چون جواب مثبت شنيد با لحن دکتر واتسون گفت «بايد سراپا غرق گل شده باشد». بعد کمی بيشتر دقت کرد و گزارش داد که» «يک لنگه کفش اش هم پای اين ديوار جا مانده. پايش هم بايد زخمی شده باشد، چون مقداری خون هم پای ديوار ريخته».

***

          اندکی بعد، پدرم و «هيئت تحقيقاتی» اش به خانهء همسايه رفتند و ما (من و خواهر و برادرم و اهالی ديگر کوچه) پشت در خانهء همسايه منتظر مانديم. دقايقی بعد پدرم و ژاندارم ها به اتفاق همسايه در خانه را گشوده و بيرون آمدند. روی زمين دنبال چيزی، رد پائی گلی، را گرفته بودند که عين مهر ثبت اسناد روی گـِل های نيمه خشک «کوچهء يکتا» ديده می شد. رد پا از اين سوی کوجه به سوی ديگر می رفت و جلوی در خانهء روبروی ما تمام می شد. جلوی آن در که رسيدند يکباره چهار نفری دست از تجسس کشيدند، قد راست کردند و با سر درگمی به هم نگريستند. همسايه با لحن ترسيده ای پرسيد: «يعنی عيوض آقا؟»

          عيوض آقا، که فارسی را با لهجهء غليظ ترکی حرف می زد، بزن بهادر محله بود. از سر کوچه که می آمد نفس ها در سينه حبس می شد. بد اخلاق و تند خو هم بود. اهل محل چند بار زن و بجه اش را از زير دست و پايش نجات داده بودند. گاهی هم مست می کرد و سر کوچه را می بست. می گفتند دو سه تا ژاندارم را هم لت و پار کرده است. کسی از شغل ظاهری اش خبر نداشت اما همه معتقد بودند که او سر دستهء يک باند خطرناک دزدان است.

          ژاندارم ها و همسايه و تماشاچيان ِ رو به افزايش صحنه، همه در سکوت، چشم به فرمان جناب سرهنگ دوخته بودند؛ گوئی می پرسيدند:«عقب نشينی يا حمله؟»

پدرم کمی اطرافش را نگاه کرد و بالاخره، با صدائی پر از ترديد و محاسبه، فرياد زد: «عيوض آقا! بيا بيرون». عيوض آقا، مثل اينکه پشت در خانه منتظر ايستاده باشد، بسرعت در را باز کرد و لنگ لنگان بيرون آمد و پرسيد: «چیچی شده جَـناب سرهنگ؟»

          بابام مدتی نگاهی ارزيابانه به او کرد، آنسان که مجبور باشد صد معادلهء چند مجهولی را يکجا حل کند، و سپس با صدائی رعدآسا به لورل ـ هاردی فرمان داد که: «ببرينش!» و خودش بسرعت، مثل مرغی که جوجه هايش را به داخل لانه براند، ما را بسوی خانه هل داد، پشت سر ما وارد شد، و در را محکم بست ـ درست همچون کشيده ای به صورت «عيوض آقا».

***

          مادرم سفرهء صبحانه را مهيا کرده بود، اما پدرم حال خوردن نداشت. در فکر بود و قدم زنان از اطاقی به اطاق ديگر می رفت. يکبار ديدمش که در اطاقی که «ميهمانخانه» نام داشت و درش هميشه بسته بود و در ايام عيد روی ميز وسط اش برای ديد و بازديدهای نوروزی شيرينی و ميوه می گذاشتند، طول و عرض را گام می زند. بعد طرف ظرف ميوه ها رفت، سيبی برداشت و آن را با خشم گاز زد. اين ميهمانخانه پنجره ای هم رو به کوچه داشت، با پرده های ضخيم و هميشه کشيده. چند بار ديدم که بطرف پنجره می رود، لای پرده ها را باز می کند، نگاهی به کوچه و خانهء روبرو می اندازد و باز به قدم زدن ادامه می دهد.

          يکباره پدرم مشغول لباس پوشيدن شد. و در همان حال رو به مادرم کرد و گفت: «شما يک نهاری جور کنيد...»

مادرم پرسيد: «منتظر کسی هستيد؟»

گفت: «نه! می خواهم بروم و اين مرتيکه عيوض را از پاسگاه در بياورم. اين مملکت حساب و کتاب و پدر ـ مادر نداره. پس فردا ولش می کنن می افته به جوون ما. شما نهار رو دست و پا کن. می آرمش تو همين اطاق».

و از خانه بيرون رفت.

***

          مادرم اطاق نشيمن را آراست. بالای اطاق فرشی باريک و يک پشتی پت و پهن که مخده خوانده می شد قرار داشت که معمولاً پدرم به آن تکيه می داد و روزنامه می خواند. يک راديوی «آندريا» ی سه موج هم کنار دست اش بود که ما اخبار حوادث سياسی آن سوی خط آهن را از آن می گرفتيم. کنار ديوار دست راست اطاق به بساط سماور اختصاص داشت. چرخ خياطی مادرم هم پشت سماور و کنج اطاق منتظر بود تا چهچهه های مانده در گلويش را بر گلزار پارچه های که مادرم می دوخت رها کند.

          مادرم سفره را جلوی پشتی پهن کرد و، به دستورش، ما بچه ها ظرف شيرينی و ميوه را از ميهمانخانه به آن سفره منتقل کرديم. خودش در آشپزخانه مشغول غذا درست کردن شد. در آن ظهر اواخر تعطيلات نوروزی، بوی نيمروی غلطيده در کره و تکه های گوجه فرنگی مثل نسيم بهشتی در راهروی خانه ولو بود که صدای چرخيدن کليد در قفل در خانه برخاست، در گشوده شد و پدرم را ديدم که خودش را کنار می کشد تا «عيوض آقا» وارد شود.

          عيوض بسم اللهی گفت و لنگان وارد شد.

من بی اختيار سلامش کردم. او با مادرم سلام و احوالپرسی کرد. و پدرم او را بطرف اطاق نشيمن و نشستن بر بالای آن راهنمائی کرد.

عيوض به پشتی تکيه داد و در حاليکه يک پايش را زير بدنش جمع کرده بود، پای ديگرش را، همچون آلت جرمی پنهان نکردنی، دراز کرد و آن سان که بخواهد عذرخواهی کند به پدر و مادرم گفت: «ببخشينش؛ لامذهب، از ديشب تا بحال خم نميشه!»

          مادرم کار بردن ظرف های نان و پنير و سبزی و نيمرو را به من محول کرد. وقتی ظرف ها را روی سفره می گذاشتم عيوض آقا پرسيد: «پسر جان. زنده باشی. کلاس چندی؟»

گفتم: «سوم»

گفت: «ماشالله!»

          پدرم، جز برای تعارف، حرفی نمی زد.

عيوض به مادرم گفت: «حاج خانوم. مزاحم شديم».

پدرم گفت: «اختيار دارين. قابل نداره».

          عيوض آقا تا می توانست خورد. چنان با سرعت می خورد که فرصت حرف زدن نمی يافت. پدرم هم راديويش را روشن کرده بود و «آقای صبحی» داشت يکی از قصه های عمو نوروز را برای ما بچه ها می گفت. عيوض نگاهی به راديو کرد و پرسيد: «خارجم می گيره؟»

پدرم گفت: «بيشتر لندن و مسکو».

و عيوض چايش را هرت کشيد و گفت: «آمان، آمان».

          معلوم بود که «مراسم» ـ يا هر چه که بود ـ به آخر رسيد است. عيوض يکی از سيگارهای همای پدرم را از جعبه اش برداشت و تهش را بر روی جعبه کوبيد. پدرم برايش کبريت کشيد. عيوض، من باب تشکر، با انگشت اشاره اش بر پشت دست پدرم ضربهء نرمی زد و گفت:

«ممنون جـَناب سرهنگ. فقط بهت بگم که با اين کارت زن و بجه ات رو بيمه کردی».

          آنگاه، در سکوتی تشريفاتی، عيوض آقا، لنگ لنگان، به خانه اش برگشت.

خانه مان را سکوتی سنگين پر کرده بود. با رفتن اش ديدم که هيبت جناب سرهنگی پدرم هم برای هميشه در ذهنم فرو ريخته است. و همانجا يقين کردم که اگر برای کنترل اراذل و اوباش راهکاری وجود نداشته باشد هر شهروندی مجبور خواهد بود بشکلی خود را پيش هم آنها «بيمه» کند.

و من هرگز اين تمهيد را دوست نداشته ام.

***

          از آن روز شصت سال می گذرد. جهان به اندازهء چند قرن عوض شده است. اما من هنوز هم، عيد که می شود، ياد عيوض آقا و شرکت بيمه اش می افتم و، در همان حال، خبرهای ميهنم را که می شنوم می بينم که الان صدها «عيوض آقای داغ مُهر بر پيشانی» وزير و وکيل و رئيس جمهور و رهبر آن کشور بلا ديده شده اند، بی آنکه حداقل معرفت عيوض آقای خودمان را داشته باشند و زن و بچهء مردم برکشندهء خويش را بيمه کنند.

نوروز 1391 ـ دنور، کلرادو، ايالات متحدهء امريکا

 

©2004 - Puyeshgaraan | E-mail  |  Fax: 509-352-9630 | Denver, Colorado, USA