به بخش مقالات اسماعيل نوری علا خوش آمديد

آرشيو کلي آثار  | جمعه گردي ها  | مقالات  |  اسلام و تشيع   |  ادبيات، تاريخ، فرهنگ  |  شعرها  |  فايل هاي تصوير و صدا  | کتابخانهء اينترنتي 

کتاب تئوری شعر | کتاب صور و اسباب   |  کتاب جامعه شناسی تشيع  |  کتاب موريانه ها و چشمه  |  کتاب سه پله تا شکوه  |  کتاب کليد آذرخش

خاطرات پراکنده | مصاحبه ها | فعاليت ها | شرح حال  | آلبوم هاي عکس | نامه هاي سرگشاده  | پيوند به درس هاي دانشگاه دنور  | خط پرسيک

 24 آذر 1389 ـ  15 دسامبر 2010

يک سال با بيژن اللهی و جزوهء شعر

اسماعيل نوری علا

مگر او مرده است

که ابرها به اتاق آمده اند

تا سقف را

بالاتر برند؟

(بيژن اللهی، شعر تراخم)

 

من بيش از يک سال با بيژن الهی مراوده نداشته ام. در اوايل زمستان 1344 به هم رسيديم و در اواخر زمستان سال بعد، همان زمستان بی رحمی که فروغ فرخزاد را از شعر ما گرفت، بی آنکه تصميمی يا دلگيری و گلايه ای در کار باشد ديگر همديگر را نديديم. و اين چنين ماند تا آخرين ديدارمان که چهار پنج ماهی پس از انقلاب، در 1358، پيش آمد. پس شايد من آدم مناسبی برای نوشتن دربارهء او نباشم اما، در عين حال، فکر می کنم که آن رفاقت يک ساله بيش ترين جای پا را از بيژن برای ما و آيندگان مان بجا نهاده باشد؛ به اصرار شوق زدهء من و ترديدهای پر از تمايل او. پس آنچه در اين چنته می آيد نگاهی به همان يک سال در 45 سال پيش است با شرح کوتاهی از آن آخرين ديدار، تا شايد بتوان در ميان اندوه از دست رفتن کسی که 44 سال پيش از دست اش داده ای بازآفرين لبخندی باشد به مضحکهء آنچه که جدی تر از جدی می نمايد و، اما، در ذات خود، به شوخی شبيه تر است.

بيژن خودش به سراغم آمد. در يک روز سرد اواخر آذر ماه 45 سال پيش. پالتوی بلندی به تن داشت و در نگاهش غرور و شرم همخانه بودند. حرفش را از مسعود کيميائی شنيده بودم. اينکه آنها همديگر را از کجا می شناختند هيچ يادم نيست. اما او تنها آمده بود، از پله های آپارتمان کوچکی که در کوچهء پشت سينما تاج، در آغاز شمالی لاله زار نو، داشتم. پله ها را يک نفس بالا آمده بود و تکمهء زنگ در را به احتياط زده و منتظر ايستاده بود و در سرمای راهرو هنوز از دهانش بخار بر می خاست، آن سان که هم اکنون پکی به سيگارش زده باشد. گفت: «سلام. من بيژن الهی هستم. دوست مسعود».

من آن روزها مسئوول صفحات ادبی مجلهء بامشاد بودم و دکتر محمود عنايت هم از من دعوت کرده بود در انتشار مجله اش، که نگين نام داشت، با او همکاری کنم. عضو گروه ادبی ـ هنری ِ «طرفه» هم بودم؛ گروهی متشکل از چندين و چند نفر، و از جمله محمدعلی سپانلو، احمدرضا احمدی، نادر ابراهيمی، غفار حسينی، فريدون معزی مقدم و...؛ با رفقائی در اطراف آن، همچون اکبر رادی، بهرام بيضائی، و مسعود کيميائی، و با بزرگ ترهائی مشوق و پشتيبان، همچون بهمن محصص، فريدون رهنما و دکتر هوشنگ کاووسی. و داشتم جمعی را فراهم می کردم که بتوانند برای مجلهء نگين حکم هيئت تحريريه را داشته باشند؛ هرجند که بزودی دانستم که دکتر عنايت قصد ندارد زمام کار را به دست من بدهد. مسعود کيميائی به من گفته بود که بيژن شاعری است که کارش با سليقه های من می خواند و می تواند در گرداندن بخش ادبی مجله با ما همکاری کند.

بيژن نشست و از هر دری سخن گفتيم. رفتاری منظم داشت. از جيب پالتويش چند ورق درآورد و بسوی من گرفت و گفت: «اينها را بجای کارت ويزيت آورده ام». چشمم روی خطوطی که نوشته بود دويد. آنچه می خواندم نه غريبه بود و نه آشنا. چهار سالی بود که با احمدرضا و سپانلو و رويائی و رهنما دربارهء شعر سر و کله زده بوديم. احمد رضا دو کتاب شعر منتشر کرده بود و سپانلو هم يکی، با کتاب آمادهء چاپ ديگری که قبل از رفتن به سربازی در گرگان به من داده بود و من هم متعهد شده بودم که به اسم انتشارات طرفه و نفقهء جيب ناتوانم منتشرش کنم. اسم کتاب «خاک» بود و من شعرهايش را سخت دوست می داشتم. اما اکنون با شعر ديگری در همين قلمروی آشنا روبرو شده بودم که طعم و مزه ای غريب اما گيرنده و جذاب داشت.

بيژن پر شور و پر انرژی بود. دوست داشت از ادبيات جهان حرف بزند و سر در بياورد. و بزودی چنان بهم نزديک شديم که اغلب عصرها و آخر هفته هامان با هم می گذشت. او در واقع به ياران طرفه پيوسته بود و بيشتر با ما حشر و نشر داشت. عکس هائی که در اين دو سه هفتهء پس از مرگ اش از او چاپ و منتشر شده همه متعلق به يکی از کوه گردی های من و احمدرضا و غفار حسينی و بيژن است و برايم جالب بود که ديدم هيچکس عکس ديگری از او ندارد و همه از دو عکسی که من روی سايت خودم گذاشته ام استفاده کرده اند، با اين ملاحظه که در همه جا من و غفار حسينی، و در برخی جاها حتی احمدرضا احمدی هم، از تصوير حذف شده اند.

آن روز که جنازه اش را در در دوردست های دور از اينجا که من ساکن آنم به خاک می سپردند با خود فکر می کردم که مسلماً آن پيکری که اکنون در خاک می خسبد شباهت زيادی با بيژن اين عکس ها ندارد، و جای پائی 45 ساله از آن هيکلی ديگر تراشيده است. اما سرگذشت چنين بود که بيژن در همان دو عکس سياه و سفيد سرمازده براي ما و برای نسلی که پنج دهه بعد او را کشف کرده و گرامی می دارد باقی بماند.

باری، من مدتی بود که در فکر بودم نشريه ای مخصوص آنگونه شعری منتشر کنم که هنوز راه و رسم مشخصی نداشت اما کاملاً معلوم بود به قافلهء شعر نيمائی و شاملوئی تعلق ندارد. حس می کردم که در شعرمان دارد حادثه ای رخ می دهد که شروع نکرده دچار سرکوب شاعران نام آور شده و می تواند در همين نطفه وارگی خفه شود و از بين برود. از ميان بزرگ ترها فروغ فرخزاد و يدالله رويائی هم بودند که با اينگونه شاعران جوان حشر و نشر داشتند و در محافل شبانه ای که داشتيم راهنمائی هائی می کردند. من دربارهء فکر انتشار چنان نشريه ای با صاحبان اغلب آن نام های مشهور که گفتم مشورت کرده بودم و خيلی ها از فکرهايم خبر داشتند. مشکل اصلی کار تأمين هزينهء انتشار اين نشريه بود و از آنجا که «امتياز» ی رسمی برای انتشار نشريه نداشتيم فکر کرده بودم که اگر آن را با عنوان «جزوهء شعر» منتشر کنم و مدعی باشم که نشريه نوعی «کتاب» است از اين يکی مانع رد شده ام. من تازه شش ماهی بود که در يکی از سازمان های وابسته به سازمان برنامه بعنوان مترجم استخدام شده بودم و حقوقی که دريافت می کردم امکان آن را نمی داد که دست به انتشار نشريه ای بزنم. قبلاً، در گروه طرفه، اين تجربه را داشتيم که اگر ده نفر ماهی صد تومان وسط می گذاشتيم می توانستيم با پول گردآمده کتابی منتشر کنيم، که گذاشته بوديم و شده بود. اما از گروه، که در سال 1342 شکل گرفته بود، در سال 1344 ديگر چيزی جز اسم باقی نمانده بود. هرکس براه خود رفته بود، با اين قرار که هر کار که می کنيم آن را با نام طرفه انجام دهيم. پس، من نيز قصد داشتم «جزوهء شعر» را بعنوان يکی از کتاب های انتشارات طرفه چاپ کنم. در آن زمان احمدرضا و سپانلو (که هر دو دو سالی از من بزرگ تر بودند) عازم سربازی شده بودند و من سخت احساس دست تنهائی می کردم. بالاخره هم تصميم گرفتم جزوهء شعر را بصورت پلی کپی منتشر کنم.

شايد لازم باشد دربارهء پلی کپی توضيح دهم چرا که يکی از تکنولوژی مهم آن روزها در کار انتشارات کم تيراژ محسوب می شد که اکنون، با آمدن کامپيوترها و چاپگرها به دست فراموشی سپرده شده است. پلی کپی شامل يک ورقهء مومی کاغذ مانند به نام «استن سيل» بود که وقتی آن را در «ماشين تحرير» (که خود تکنولوژی منسوخ ديگری است) می گذاشتی و مطلب را تايپ می کردی، حروف که با ضرب فنر بروی استوانه ای پلاستيکی می خورد که پشت ورقه قرار داشت، ورقه را سوراخ می کرد و شکل حرف زده شده را روی آن جا می انداخت. بعد اين ورقه را بروی يک ماشين کوچک و دستی می بستی که دارای استوانه ای آلوده به جوهر بود. استوانه در گردش خود کاغذ سفيد را بدور خود می کشيد، جوهر از روزنه های حروف نقر شده بر ورقهء مومی رد می شد و بروی کاغذ می نشست. در هر گردش استوانه يک ورقهء چاپ شده از دستگاه بيرون می آمد. آن روزها روبروی دانشگاه، در يکی از زيرزمين های خيابان شاهرضای آن روز و انقلاب امروز، مؤسسه ای بود که از اين ماشين ها داشت و کافی بود مطالب را بر روی ورقه مومی تايپ می کرديم و آن ورقه را به مؤسسه می داديم. نقشه ام اين بود که مطالب را طوری صفحه بندی کنم که دو روی کاغذ چاپ شوند و سپس کاغذ ها را روی هم گذاشته و وسط آنها را سنجاق بزنم تا به شکل کتاب درآيند. و من خرج اين کار را می توانستم تحمل کنم.

محمد رضا جودت، نقاش و معمار جوان و خوش قريحهء آن روزها، نيز در همان سازمان من کار می کرد و مأمور بود ماکت يک شهر صنعتی را که قرار بود در اهواز ساخته شود بسازد. برای روی جلد جزوه از او مدد خواستم و او هم طرح دسته گلی را کشيد که دستی آن را گرفته بود و در وسط اش، لابلای گلبرگ ها، «خورشيد خانوم» جلوه می فروخت. حال مانده بود نشستن و تايپ کردن شعر هائی که هنوز نمی دانستم از کجا خواهند آمد بر روی ورقهء مومی. و بيژن که با علاقه اين فکرها را تعقيب می کرد به من گفته بود که حاضر است تايپ مطالب را انجام دهد.

مطالب شمارهء اول جزوهء شعر را تماماً بيژن تايپ کرد. احمد رضا مقدمه اش را نوشت و از چند دوست ديگرمان هم شعرهائی داشتيم. جزوهء اول شکل خنده داری داشت، گوئی در افغانستان چاپ شده باشد، با صحافی نامنظم، روی کاغذ ضخيم ارغوانی و حروفی کژ و مژ و جوهر دوانده. سوم يا چهارم فروردين 1345 رؤيائی در خانه اش ميهمانی عيد براه انداخته بود. بيژن تمام شب پيش از ميهمانی را بيدار ماند تا ورق های جزوهء شعر را روی هم بگذارد و جزوه ها را سنجاق کند. صبح که بيدار شدم تا به سر کار بروم ديدم که او هنوز مشغول است؛ با سيگاری که کنار لبش دود می کرد و حالتی که يک جوکی به هنگام تمرکز در مراقبه بخود می گيرد. شب، شتابان خود را به خانهء رؤيائی رسانديم. رفقا همه بودند. جزوهء شعر دست به دست گشت و رؤيائی بمناسبت انتشارش شرابی باز کرد. اما تا شراب را بريزد و بچرخاند بيژن گوشهء اطاق خوابش برده بود.

مانده بوديم که جزوه ها را (که در صد نسخه آماده شده بودند) چگونه توزيع کنيم. دکتر عنايت به کمک مان آمد و راهنمائی کرد که توزيع مطبوعات تهران در کوچهء کيهان در کمرکش خيابان فردوسی است و ما می توانيم از آنها کمک بگيريم. با بيژن، در حاليکه جزوه ها را در کيسه ريخته بوديم، بسراغ آنها رفتيم. مسئوول توزيع نگاهی عاقل اندر سفيه به ما کرد و پرسيد: «تيراژتان چند تا است؟» گفتم: «صد تا!» خنديد و گفت «ما کمتر از هزارتا قبول نمی کنيم». بيژن دخالت کرد که: «لازم نيست همه جا پخش شود. فقط توی شاهرضا کافی است. از دروازه دولت تا دانشگاه».

و فردا صبح، وقتی از جلوی روزنامه فروش سر شاهرضا و لاله زار نو رد می شدم تا به سر کارم بروم، ديدم که خورشيد خانوم کوچک جودت از پشت گلبرگ های روی جلد جزوهء شعر به من صبح بخير می گويد. اما عصر که برگشتم ديگر از خورشيد خانوم خبری نبود. سراغش را از روزنامه فروش گرفتم. گفت: «همه اش پنج تا بود که تا ظهر خريدند». بخانه نرسيده به بيژن تلفن زدم. ذوق زده گفت بايد فکر شمارهء بعدی باشيم. در طی يک هفتهء بعد پستچی نامه های زيادی را از زير در آپارتمان کوچک من به داخل خانه هُل داد. بيژن هم پشت ماشين تحرير المپيای قراضه ای که از يکی از اقوامم بوام گرفته بودم نشسته بود و شعرهای رسيده را تايپ می کرد.

يکبار از من پرسيد: «مگر تو مترجم اداره ات نيستی؟» گفتم چرا. گفت: «جزوهء شعر بايد ترجمه هم داشته باشد. بيا هر روز چند ساعتی روی ترجمهء شعر کار کنيم». آن روزها من خريدار کتاب های شعر خارجی بودم، از کتابفروشی روبروی کافه نادری که مخصوص کتاب های خارجی بود. برخی شب ها بعضی کتاب ها را باز کرده و شعرهائی را برايش خوانده و تحت اللفظی ترجمه کرده بودم. آن روزها او زبانی بلد نبود و تنها سال ها بعد خبر شدم که چندين زبان ياد گرفته و کتاب های شاعران بزرگی را بفارسی ترجمه کرده است. من هيچ کدام اين ترجمه ها را نديده ام.

ورود به ترجمهء شعر کار ما را به بحث های عجيب و غريبی کشاند. يادم است، فکر می کنم شعری از «کاوافی» يا يک شاعر يونانی ديگر را برای ترجمه انتخاب کرده بوديم و به واژه ای برخورديم که معنايش را نمی دانستم. به فرهنگ لغت رجوع کرديم. هيچ يادم نيست که چه واژه ای بود اما يادم می آيد که دو معنای کاملاً متفاوت داشت، معناهائی مثل نسيم و لاک پشت. از نظر من، بيت شعر مورد نظر از نسيمی می گفت که بر ساحل دريا پرواز می کند اما بيژن که چشمش به واژهء لاک پشت افتاده بود اصرار داشت که آن را برای ترجمه انتخاب کنيم. می گفتم: «آخر بيژن جان، لاک پشت چگونه بر ساحل دريا پرواز می کند؟» و او پاسخ داد که: «زيبائی اش در همين است. گوهر شعری اش همين است. و خارق العاده بودنش!»

و اينگونه بود که من رفته رفته با ذهنيت او، که عاشق فکرها و چيزها و تعبيرهای خارق العاده بود، آشنا شدم. اول اين اشتياق بسيار بی در و پيکر بود اما بزودی ديدم که خودش از خارق العادگی بی محتوا و بازی وار خسته شده و خارق العادگی را برای بيان حس ها و عاطفه هائی می خواهد که تشريح شان در بيان عادی ممکن نيست.

شماره های سوم و چهارم جزوهء شعر را (به تاريخ خرداد و تير 1345) يکجا منتشر کرديم. دو جزوهء اول پول خودشان را در آورده بودند و من هم از اداره اضافه حقوقی گرفته بودم و، بدين ترتيب، توانسته بوديم جزوه را از تکتولوژی پلی کپی رهانده و به چاپخانه بسپاريم. بيژن برای اين شماره از جزوه اختصاصاً شعر بلندی با نام «هاروت» را نوشته بود که در آن می شد پرشی بزرگ را نسبت بکارهای ديگرش مشاهده کرد. هايهوی ِ «خارق العاده گوئی» هنوز هم مسلط بود اما در ميان سنگباران مغشوش واژه ها می شد تراشه های الماس را هم ديد که می رقصند و در برابر جشم می نشينند: «من تفنگ را به مطلع قصيده / تکيه می دادم»، يا «آنجا که پوست تو / جهان را از هيئت و جغرافيا می شست»؛ يا «فضا، ديوانه تر از آن بود تا کلمه ای باشد در نزد خدا»؛ و بالاخره: «چگونه می توانستم تو را فاش کنم که حتی برهنگی ات را از تن درآورده بودی؟»

هاروت و جزوهء سوم شعر موقعيت بيژن را بعنوان يک چهرهء شاخص شعری خاص، که رفته رفته «موج نو» نام می گرفت، تثبيت کرد. ما هر دو، و بهمراه رفيقان مان در طرفه، می دانستيم که چيزی نو دارد از رحم تاريخ شعر ما زاده می شود. من در مقدمهء اين شمارهء جزوه نوشته بودم: «ما در جستجوی خورشيدهائی هستيم که برايشان نامی نيست اما نفوذشان در حرف های شناخته و در اسم های خاض محسوس است يا خواهد بود... فردا تو اين صحيفه را ورق خواهی زد. فقط آغاز فرزندان نامور شعر امروز را خواهی ديد، اما در اين اوراق دفن ها و سکوت ها هم خواهد بود ـ گوری برای آنکه رفتنی است و استقبالی از آنکه خواهد ماند...»

جزوه پنجم را در مرداد سال 1345 منتشر کردم. بيژن، که خواسته بود مدتی را در سکوت و مطالعه بگذراند، برای چند ماهی مرخصی گرفته بود و مرا با کيسه کيسه نامه ای که پستچی جلوی خانه ام خالی می کرد تنها گذاشته بود؛ حاوی شعرهائی از بهرام اردبيلی، منصور اوجی، منصور برمکی، فرهاد شيبانی، بيژن کلکی، جواد مجابی، مجيد نفيسی، فريدون معزی مقدم، م. مؤيد، و نخستين کاری که از هوتن نجات منتشر شد نيز در همين ماه بود.

جزوهء ششم را اختصاص دادم به معرفی محمدرضا اصلانی، شاعر ريزه اندام و خجالتی آمده از رشت؛ مطلب من دربارهء شعر او با مصاحبه ای طولانی همراه بود که بسياری از بحث هائی که بعدها بعنوان نظريه های شعری موج نو مدون شد در آن مطرح شده بود.

جزوهء هفت و هشت هم يکجا منتشر شد؛ همچنان مملو از شعرهائی نوبنياد که بر ابروی شاعران جا افتادهء نيمائی و کلاسيک سرا اخم های عميق می ساختند.

با انتشار اين جزوه، عاقبت وزارت اطلاعات به سراغم آمد که با اجازهء چه کس اينها را منتشر می کنی؟ گويا برخی از نمايندگان مجلس به آنها شکايت کرده بودند که «اين بچه ها دارند شعر ما را بکلی از بين می برند». يکی از عصرها که برای کمک به دکتر عتايت به دفتر نگين رفته بودم، جريان را برای او گفتم و او هم اجازه داد که روی جزوهء آذرماه بنويسم ضميمهء شمارهء 19 مجلهء نگين.

و هفتهء اول آذر تمام نشده بود که سپانلو و احمدی به تهران برگشتند و سر و کلهء بيژن هم پيدا شد. هر کدام با بغلی شعر. من هم حس می کردم که در کار شعر خودم پوستکی انداخته ام و می توانم چند قطعه ای را که در آن چند ماهه نوشته بودم يکجا عرضه کنم. اينگونه بود که جزوهء نهم شعر با اين مقدمه منتشر شد: «مدت ها بود که می خواستم "رگبارها" ی سپانلو را در اين جزوه چاپ کنم و فرصت مناسب دست نمی داد. و هنوز در تدارک اين جزوه ننشسته بودم که احمدی از راه رسيد با بغلی شعر ناب. الهی هم چند شعر هم هوا گفته بود؛ همانطور که خود من. و اينها را که روی هم می گذاشتيم خود يک جزوهء شعر می شد...»

انتشار جزوهء نهم برای موج نوئی ها حکم يک «دور قدرت نمائی» (tour de force) را داشت و، بنظر من، آنکه در ميان ما بيش از همه برجهيده و چهره ای شگفت از خود نشان می داد بيژن بود که هنوز فکر می کنم بهترين کارهايش را همانجا عرضه کرده بود؛ با شعرهائی همچون «تراخم» (همراه تقديم نامچه ای اينگونه: برای خودم و مسعود [کيميائی])، «طاعون»، «سل» و «گليلی در پردهء خون (شبانه)».

صدای بيژن در اين شعرها صدائی منسجم، خودبنياد و قاهر بود، صدای استادی که الماس می تراشد و از تراشه هايش گردن آويزی برای روح آدمی می سازد. هنوز صدايش در گوشم هست وقتی که سيگارش را کنار زير سيگاری می گذاشت تا بخواند: «شب که سروهای ناز، ماه را سوراخ کرده اند / دستی بريده، در اقصای شهر / بر همهء گورها چراغ می آويزد. / پس بخوان که خروسان، تاج خويش را بر سرت گذاشته اند / ای که قبله نماها، مکان تو را، در فرياد شرقی من معلوم می دارند! [و] کجاست خورشيد / ـ روح ميليون ها خروس شهيد ـ / که در "دوران پيش از ساعت" / صبح را جار می زدند؟»

عاقبت عمر جزوهء شعر در همان هفته ای از بهمن ماه 1345 که فروغ فرخزاد بر آسفالت خيابان جان باخت و عکس اش روی جلد دهمين جزوه را مزين کرد به پايان رسيد. ديگر يادم نمی آيد که بيژن را ديده باشم. فکر می کنم مقصرش تعطيل شدن جزوهء شعر بود و شخص يدالله رؤيائی، که از نظر مالی قدرتی شده بود، هم بعنوان رئيس حسابداری تلويزيون و هم بعنوان مدير انتشارات روزن، و با  تعطيل شدن جزوهء شعر از جانب وزارت اطلاعات، به رويای هميشگی اش که خود بدان «سلطنت شعر» لقب داده بود تحقق بخشيد و با علم کردن گروه «شعر ديگر» نه تنها خلاء ناشی از تعطيلی جزوهء شعر را پر کرد بلکه با جمع کردن شاعران و سر هم کردن تئوری «شعر حجم» کوشيد تا حساب کار شاعران «شعر ديگر» را از موج نوئی ها جدا کرده و، در عين حال، نوعی وحدت نظری را بر جمع آنان مستولی سازد. نام بيژن هم بين شاعران شعر ديگر ديده می شد و پس از آن من ديگر خبری از او نگرفتم.

(پشت جلد کتاب «مناعی و قطعات حلاج» ـ ترجمه بیژن الهی)     ـ   پيوند برای دانلود کتاب

با اين همه، آنچه هميشه ذهن مرا بخود معطوف داشته نقشی است که بيژن می توانسته در برساختن نظريهء «شعر حجم» بازی کند. او آشکارا در پايان سال 1345 از تمايل خود به متون عرفانی و شطحيات عرفا سخن می گفت. يقين دارم که صورت بندی اين شطحيات اولين چيزی بوده که ذهن عاشق او به امور خارق العاده را بخود جذب کرده است و آنگاه، محتوای انديشهء عرفانی و وحدت وجودی شيرهء خود را از چاک های صورت و فرم شطيحيات بيرون داده و در جان او فشانده اند آن سان که او از صورت سخن عارفانه به تجربه های باطنی عرفا راغب شده است.

تدوين نظريهء شعر حجم نشانه های آشکاری از نفوذ اين عنايت بيژن به عرفان را در خود دارد که موجب شده اند تا آفرينش شعر در سطح فرمال و زبانی اش ـ که مطلوب رويائی بود ـ توقف نکرده و بسوی ژرف پيمائی های هيجان انگيزی در انديشه و مملو کردن تصويرهای شعری از بارهای معنوی و عاطفی حرکت کند و، بخيال من، عطف به آفريده های شاعران ديگر شعر حجم، به رفتار شاعرانهء بيژن با انديشه و کلام در هم آميزد. بهر حال، با پيوستن کوتاه مدت او به گروه رويائی و مشغول شدن من و بقيه در کار برپا داشتن کانون نويسندگان ايران، بيژن هم از زندگی من بيرون رفت.

12 سال بعد، در بهمن 57، انقلاب اسلامی پيروز شد. من در خرداد 58 برای تعطيلات تابستانی دانشگاهی ام به تهران رفتم. در همان شب ورود، مسعود کيميائی به سراغم آمد، خبرم کرد که مدير شبکهء دوم تلويزيون شده است، و همان شبانه مرا به دفتر کارش در ساختمان تلويزيون برد. با هم در مورد همه چيز گپ زديم و عاقبت حرف مان به بيژن کشيد. شنيده بودم که با غرالهء عليزده ازدواج کرده و سپس از هم جدا شده اند و از او فرزندی دارد. مسعود می گفت که بيژن پاک درويش شده است؛ گيسو بلند، و آراسته به آرامشی ناشی از مراقبه و مشاهده، و قيافهء اولياء الهی را پيدا کرده است. گفت که بيژن هنوز در همان خانهء پدری زندگی می کند و سرش بيشتر به خواندن و تعمق و عبادت گرم است و حوصلهء چندان کسی را ندارد اما فکر می کنم اگر تو به ديدارش بروی خوشحال خواهد شد. من اظهار اشتياق کردم و او قرار شد ترتيب کار را برای فردا عصر بدهد.

خانهء پدری بيژن از ساختمان تلويزيون چندان دور نبود. پياده و قدم زنان راه را طی کرديم و بيژن خود در را برويمان گشود. آهسته و با طئنی حرکت می کرد. از اينکه اسلام به پيروزی رسيده است خوشحال بود و فکر می کرد اين امر به بهبود مناسبات اخلاقی بين مردم کمک خواهد کرد.

خانه دو قسمت داشت، قسمتی مشرف بر کوچه که از درش وارد می شدی، از راهروئی می گذشتی و به حياطی می رسيدی با حوضی چهار گوش در وسط و باغچه هائی کوچک در اطراف آن، با چند درخت کوتوله ای که می توانستی گوشواره های گيلاس را بر سر شاخ هاشان ببينی. و آن سوی حياط، ساختمان کوچک تری بود با چند پله و اطاقی مشرف به حياط که بيژن در آن زندگی می کرد.

می گفت که وقتی آدم آثار عرفای بزرگ را می خواند از اينکه دست به قلمم ببرد محتاط می شود. دوست داشت بجای شعر خودش برايمان از سهروردی بخواند. در فواصل سکوتی که مستولی می شد از چشمان مسعود می خواندم که اصلاً به اين عوالم اعتقادی ندارد و تنها عشق قديم و مفرط اش به بيژن موجب شده که سکوت کند و حرف های او را بشنود.

بيژن که به ساختمان آن سوی حياط رفت تا برايمان چای و شيرينی بياورد، مسعود در حاليکه می خنديد گفت: هفتهء پيش که به ديدار بيژن آمده بودم، او مدتها برايم از يکی بودن وجودی انسان و حيوان و گياه و جماد سخن گفت و وقتی می خواستم بروم، با من از پله ها پائين آمد و با آن حالت عارفانه ای که دارد دست برد و گوشوارهء گيلاسی را از سر شاخه چيد و به من گفت: «نگاهش کن چقدر زيبا است»... که ناگهان پدرش پنجرهء طبقهء دوم ساختمان روبرو را گشود و داد زد که: «بابا، بيژن، مگر نگفتم اون ميوه ها را نکن!»

اين آخرين ديدار ما بود. من بزودی بايد از وطن می کندم و آوارهء غربت می شدم اما او بايد می ماند و در خاکی فرو می خسبيد که روزگاری در آن سروده بود: «الف ـ لام ـ ميم؛ سلام بر تبرهائی که / حروف آزادی را / جدا جدا کرده اند!»

دنور ـ 24 آذر 1389

شعرهائی از بيژن را که در جزوهء شعر چاپ شده اند در اينجا بخوانيد.

 

©2004 - Puyeshgaraan | E-mail  |  Fax: 509-352-9630 | Denver, Colorado, USA