به جمعه گردی های اسماعيل نوری علا خوش آمديد

آرشيو کلي آثار   |  مقالات   |   اسلام و تشيع   |  ادبيات، تاريخ، فرهنگ  |  جمعه گردي ها  |  شعرها  |  فايل هاي تصوير و صدا   |  کتابخانهء اينترنتي

مصاحبه ها | فعاليت ها  |  شرح حال  | آلبوم هاي عکس  |  نامه هاي سرگشاده   |  صفحات در قلمرو فرهنگ دربارهء خط پرسيک  |  تماس 

پيوند به درس هاي دانشگاه دنور  |  پيوند به پويشگران  |  پيوند به خانهء شکوه ميرزادگي  | پيوند به کميتهء نجات پاسارگاد  | پيوند به بخش انگليسي

کتاب تئوری شعر | کتاب صور و اسباب | کتاب جامعه شناسی تشيع | کتاب موريانه ها و چشمه | کتاب سه پله تا شکوه | کتاب کليد آذرخش | جستجو

جمعه 18 مرداد ماه 1387  ـ  8 اوت 2008

در جستجوی غرب زدگان

در دوران معاصر کمتر اتفاق افتاده که اصطلاحی از جانب نخبگان و متفکران ايرانی وضع شود، و يا مورد استفاده قرار گيرد، که در بين اهل قلم و انديشهء جهان هم کاربرد پيدا کند. شايد شايع ترين اين اصطلاحات همان «فتوا» باشد که، در پی صدور فتوای قتل سلمان رشدی از جانب آيت الله خمينی، از حلقهء تنگ ايران و اسلام شناسان بيرون آمده و مورد استفادهء عام يافته است. واژه ای خاص تر، و در حال حاضر يکی شده با انديشه های مسلط بر حاکميت اسلامی ايران، اصطلاح «غربزدگی» است که فرنگيان مدت هاست آن را به صورت «وستاکسيکيشن» (Westoxication) ـ از ترکيب دو کلمهء «وست» و «تاکسيکشن» ساخته و ترجمه کرده اند. «وست» معادل «غرب» است، و «تاکسيکيشن» به معنای «مسموميت» می آيد و، در نتيجه، واژهء ترکيبی جعلی فرنگیان به معنای «مسموميت ناشی از سر و کار پيدا کردن با غرب» است. امروزه اگر به جستجوی تعريفی برای واژهء «وستاکسيکيشن» برآئيد می بينيد که در اغلب مراجع اشاره ای هم به اين وجود دارد که اين «مفهوم» در ايران ساخته شده و اکنون از جانب رژيم ملايان ايران به گستردگی تمام مورد استفاده قرار می گيرد.

در واقع، غربزدگی، به معنی علاقمندی و گرايش به «برخی» از مظاهر تمدن غرب، چماقی است که بخصوص بر سر نسل جوان ايران فرود می آيد و خيابان ها و بازار های کشورمان را به صحنهء برخورد نيروهای انتظامی با جوانانی تبديل کرده است که ظاهرشان از «مصاديق غربزدگی» محسوب می شود. در ايران کنونی لباس رنگی، موی سيخی، شلوار وصله دار، آرايش صورت، داشتن عروسک باربی، حمل سگ و ميمون در اتومبيل، و ده ها مورد ديگر را مصاديق غربزدگی می خوانند و مشغول مبارزه با آنها هستند.

اما فهرست اين مصاديق را فقط گردانندگان رژيم اسلامی می توانند بصورتی کاملاً دلبخواه تهيه کنند. حال آنکه اگر تمايل به استفاده از مظاهر تمدن غربی نشان غربزدگی باشد، چه کسی را می توان در حکومت اسلامی ايران يافت که غربزده نباشد؟ شما مظاهر و مصاديقی همچون ميکروفن و دوربين تلويزيون و چراغ های حسينيهء رهبر حکومت اسلامی (که همه ساختهء غرب اند) را خاموش کنيد و صداي راديويش را ببنديد تا ببينيد که ايشان چگونه می تواند هر شبه برای غرب شيطانی شاخ و شانه بکشد و توی دهن امپرياليسم بزند. هواپيماهايش را زمين گير کنيد و موشک هايش را بخوابانيد تا ببينيد که چگونه او بايد از ترس حملهء هوائی دشمن به زيرزمين آرامگاه امامش پناه برد. اين ها که سهل است، قانون اساسی داشتن حکومت اسلامی هم يک نسخه برداری ديگر از غرب است، قوای سه گانه داشتن، انتخابات کردن، هيئت وزرا براه انداختن، پروتکل ديپلماتيک را رعايت کردن، بخش خصوصی و دولتی داشتن، بيمه داشتن، دبستان و دبيرستان و دانشگاه و فرهنگستان بپا کردن، همه بر اساس نسخه برداری از تمدن غرب بوجود آمده اند. حتی کوشش برای دستيابی به اورانيوم غنی شده، و صرف هزينه های بالا برای پيشرفت در نانو تکنولوژی و بيو تکنولوژی ژنتيک ـ که اوج پيشرفت تکنولوژی های غربی محسوب می شوند ـ همه توجه و علاقه به مظاهر تمدن غرب را به نمايش می گذارند و هيچ کدام از دل هيچ قرآن و حديث و رساله ای بيرون نيامده اند.

من اما هيچ کدام اينها را (چه در ليست «مصاديق» باشند و چه نه) نشانهء غربزدگی نمی دانم و هر يک را نتيجهء طبيعی روند انتخاب چيزهای آسان تر و بهتر و کاراتر ارزيابی می کنم. مثلاً، اگر جوانان ما پوشش غربی را می پسندند برای آن است که آن را ساده تر، راحت تر و زيباتر از پوشش اسلاميون می يابند، اگر موسيقی پاپ را بر نوحه خوانی ترجيح می دهند، و حتی می کوشند تا نوحه خوانی را به موزيک پاپ تبديل کنند، همه بخاطر آن است که آدمی از غصه و بدبختی گريزان بوده و به سوی شادی و شادمانی کشيده می شود. حتی مصرف کنندگی صرف و ناتوانی از ساختن فرآورده های تمدن غربی را نيز نمی توان از مظاهر «غربزدگی» دانست. اينها همه نوعی عقب ماندگی تکنولوژيک و قابل جبرانند و احساس اينگونه کمبودها هميشه در تاريخ جوامع مختلف جاری و ساری بوده است و کسی هم برای آن عزا نگرفته و نسخه پيچی نکرده است.

اما اين سخن من به معنی نفی پديده ای با نام «غربزدگی» نيست. من نيز معتقدم که پديده ای به نام «غربزدگی» وجود دارد و در اين مقاله نيز قصد دارم تا حدودی ماهيت و حدود و ثغور آن را ـ از ديد خودم ـ توضيح دهم.

          همگی می دانيم که واضع اصطلاح «غربزدگی» احمد فرديد بود، که بيشتر بر مبنای احتجاجات فلسفی خود به آن می پرداخت، و مدعی بود که اين مفهوم را از تفکر فيلسوف آلمانی، مارتين هايدگر، الهام گرفته و آن را با تفکرات حکمای عارف مزاج اسلامی / ايرانی، همچون شيخ سهروردی، در آميخته است. سهروردی همان حکيم شهيدی است که «شيخ اشراق» هم خوانده می شود ـ بخاطر توجه استعاری اش به مفهوم معنوی «شرق» و «مشرق» که مطلع خورشيد و آفتاب اند. شيخ اشراق برای «جان آدمی» نيز قائل به شرق و غربی بود و «مشرق جان» را منشاء طلوع نور و روشنائی دل و ادراک شهودی می دانست و «مغرب آن» را سرچشمهء ظلام و تاريکی عقل فضولی استدلالی می ديد که، بقول مولوی، «پای چوبين» اهل تعقل محسوب می شد. در ارتباط با مقالهء امروز فقط کافی است توجه داشته باشيم که ـ به اين ترتيب ـ در «حکمت اشراق»، دو مفهوم شرق و غرب اصطلاحاتی جغرافيائی نيستند و انتخاب شرق ـ بعنوان منزلگاه ادراک شهودی عالم غيب و وحدت وجود ـ بيشتر بخاطر نزديک کردن اين احوالات به نور و روشنائی بوده است، که خود بازمانده ای از فلسفهء ميترائی / مهری ايرانيان باستان است ـ مبحثی که از حدود حوصلهء اين مقاله خارج است و فکر می کنم امروزه روز چندان دردی را هم از ما دوا نمی کند.

فرديد اما، در احتجاجات پريشان و دين زدهء خود، و بنظر من مسلماً تحت تأثير فضای دوران مبارزات ضد استعماری (و در نتيجه، ضد مغرب زمينی)، دو مفهوم معنوی شرق و غرب را زمينی کرد و مدعی شد که مشرق زمين، اين منزلگاه روشنائی های معنوی، بدليل نفوذ تاريکی های معنوی مغرب، مسموم و زمينگير شده است و وظيفهء متفکرانش زدودن سموم غربی و بازگرداندن روشنائی حکمت اشراقی به آن است، هرچند که آدمی را از آنچه او «حوالت تاريخی» می خواند چاره ای نباشد.

می توان تصور کرد که وقتی اين سخنان را يک ملا زادهء توده ای شدهء از شوروی بريدهء سوسياليست مزاج و  آشنا با تفکرات مارکسيست ـ لنينيستی و اگزيستانسياليسم فرانسوی می شنود چه حالی به او دست می دهد و آنها را چگونه در هاضمهء سياست زدهء خود جذب و دفع می کند. اينگونه بود که وقتی جلال آل احمد ـ پس از مدتی حشر و نشر و همکاری با فرديد ـ کتاب «غربزدگی» خود را منتشر کرد احمد فرديد ناچار شد اعلام کند که آل احمد معنای حرف های او را نفهميده و چيزهائی را به خيال خود در ظل واژه ای که او وضع کرده آورده که بيشتر ناشی از جدل سياسی اند تا تفکر فلسفی.

          اما، جدا از آنچه مورد اعتراض احمد فرديد بود، می دانيم که اين روزها اصطلاح «غربزدگی»، بعلت گرايشات فاشيستی فرديد در تأييد بدکاری های حکومت اسلامی و نيز تمايلات ماجراجويانه، بی منطق و ارتجاعی جلال آل احمد، و ربطی که نام آنها با حکومت اسلامی پيدا کرده، سخت مورد غضب متفکران ما است، و اين امر موجب شده تا ما از داشتن بحث هائی علمی و مشبع در مورد اين مفهوم محروم شويم. حال آنکه آنچه احمد فرديد در مورد «غربزدگی» گفته و آنچه آل احمد از سخنان او فهميده و بکار برده و، سپس آنچه از طريق ترجمه، در اصطلاح Westoxication چکانده شده، هيچ يک نمی تواند و نبايد ما را از کار برد و بحث دربارهء «غربزدگی» غافل کند، چرا که ـ لااقل بنظر من ـ «غربزدگی» بعنوان يک «مسموميت» يا «بيماری» يا «ناهنجاری» واقعيتی است که توجه به آن برخی از زوايای ماهيت آنچه را که بر ايران امروز می گذرد روشن می سازد.

          پس اجازه دهيد من هم، به زعم خود، در راستای باز بينی و بازسازی معنائی اين اصطلاح بکوشم و برخی نکته ها را که به نظرم می رسد با شما در ميان بگذارم، بی آنکه در اين کار بخواهم راه و روش انتخابی احمد فرديد و يا جلال آل احمد را دنبال کنم . در اينجا، بجای آنکه به توجيهات مملو از پيشداوری و خشم مذهبی ـ ايدئولوژيک آنها دربارهء چگونگی و چرائی «غربزده شدن» توجه کنم، می خواهم بکوشم تا به نوعی «آسيب شناسی غير ايدئولوژيک» در مورد اين «ناهنجاری اجتماعی» برسم.

پس چند کلمه ای برای بستن دفتر تفکر آل احمدی بنويسم و از آن بگذرم. در واقع، بنظر من، خود آل احمد نيز، اين اصطلاح را در نيمهء اول دههء 1340 در معنائی واقعی تر از آنچه در نيمهء دوم همان دهه مطرح کرد بکار برده است. اما در اين گفتار غرض من بررسی و نقد انديشه های آل احمد ـ مردی که سه چهار سالی پيش از مرگش با او آشنا بودم، حشر و نشر داشتم، و سخت دوستش می داشتم ـ نيست. غرضم، در واقع، نجات اصطلاح «غربزدگی» است از چنگال هم او، که در زندگی کوتاهش بيشترين تأثيری را بر جامعهء خويش نهاد که بدترين نتايج را برای آن ببار آورد. از خوانندهء گرامی هم اين توقع را دارم که پيشداوری هايش دربارهء آل احمد را همينجا وانهد تا بتوانيم با هم ـ و بدور از عوالم آل احمدی ـ بقيهء راه را به تفرج ادامه دهيم.

از ساختار دستوری و معنای ظاهری اين اصطلاح خوب ساخته شده و بد بکار رفته آغاز کنم. «زدگی» در زبان فارسی، در شکل ترکيب شوندهء خود، «پسوند مفعول ساز» جالبی است که چون در انتهای اسمی بيايد خبر از تأثيری اغلب منفی می دهد که «اسم فاعل» جمله بر «اسم مفعول» آن داشته است. مثلاً، حافظ می گويد: «وصال دولت بيدار ترسمت ندهند / که خفته ای تو در آغوش بخت خواب زده»، و منظورش آشکارا آن است که وقتی «بخت» آدمی به «خواب زدگی» دچار آيد انسان هم دچار «نگون بختی» می شود. «زدگی» در عين حال وضع و حالی غير عادی را می رساند، مثلاً، آنجا که، در همان غزل، حافظ  خويشتن را «خمارکش مفلس شراب زده» می خواند. ترکيب «فلک زده» را هم در زبان عاميانه داريم که از وضعيت آدم بيچاره ای خبر می دهد که روزگار با او سر موافقت نداشته است. آل احمد نيمهء اول دههء 1340 هم منظور خود از «غربزدگی» را با اين کلمات شروع کرده است: « غربزدگی می گويم همچون وبازدگی؛ و اگر به مذاق خوش آيند نيست بگوئيم همچون گرما زدگی يا سرما زدگی. اما نه، دست کم چيزی است در حدود سن زدگی. ديده ايد که گندم را چطور می پوساند؟»

          می بينيم که در محدودهء تعريف، يا بگوئيم «تشخيص مشکل»، نمی توان با آل احمد مشکل چندانی داشت. او نبض جامعه اش را گرفته، زبانش را نگاه کرده، به نفس هايش گوش فرا داده و «تشخيص» داده است که «بيمار» دچار مرض «غربزدگی» است. يعنی، همانگونه که «سن» گندم را می پوساند، يا شراب آدمی را از وضع عادی خارج می کند و خواب ـ که چون بر «بخت» آدمی بيافتد روزگارش را سياه می سازد ـ چيزی هم به نام «غرب» می تواند جامعه ای را «بزند» و از درون آن را بپوکاند. به زعم آل احمدی، که لباس طبابت اجتماعی به تن کرده، اين بلا بر سر جامعهء روزگار او نيز آمده است. از اين مرحله ببعد اما وقتی به نسخه پيچی آل احمد می رسيم می بينيم که داروی تجويزی او ـ بی آنکه خود بداند ـ همانی است که پزشکان برای خلاص کردن نهائی بيمار درد زده و مشرف به مرگ در حلقوم او می ريزند: سمی مرکب از دين و ايدئولوژی ـ يا دين ايدئولوژی شده.

          می خواهم بگويم که من، اگرچه تفسيرها و نسخه پيچی های آل احمد را نمی پسندم اما، اعتقاد دارم که «غربزدگی» اصطلاح خوبی است که می تواند ما را در فهم جامعه شناختی مشکلات اجتماع مان کمک کند و امکانی را فراهم سازد که بمدد آن بتوان به مباحثی پرداخت همچون روياروئی تمدن های شرق و غرب (که ربطی به نور و ظلمت ندارد، و اگر هم داشته باشد جايگاه نور و ظلمت در آن معکوس نظريات شيخ اشراق است)، مدرنيت، مدرنيزاسيون و نيز مباحث مربوط به عصر انفجار اطلاعات، کوچک شدن جهان، پيدايش دهکدهء جهانی، و مقتضيات روند «جهانی شدن».

          برای اين کار اما کنار گذاشتن چند استورهء ناشی از «ذاتی پنداری» (essentialism) ضرورت دارد. منظورم از اين اصطلاح آن انديشه ای است که برای پديده ها صفات و مختصات گوهرين و تغيير ناپذير قائل می شود. مثلاً، اينکه فکر کنيم «مذهب گرائی» در ذات فرهنگ شرقيان است و خردمداری در گوهر غربی بودن وجود دارد، چيزی جز توهمی ذاتی پندارانه نيست.

          می خواهم بگويم که در دو مفهوم «شرق» و «غرب» هيچگونه «ماهيت ذاتی» وجود ندارد و صرفاً از سر تصادف است که غرب امروز آنی شده که می بينيم و شرق امروز هم بصورتی در آمده که شاهد آنيم. بخصوص که دو مفهوم شرق و غرب خود جعلی و قراردادی اند و اصلاً معنای واقعی و بيرونی ندارند؛ چرا که ـ در ارتیاط با فهم امروزی ما از جفرافيا ـ دو قرنی پيش، در اوج دوران گسترش مستعمرات و فرازيدن روند استعمار، بريتانيای کبير ـ اتفاقاً درست مثل ملا نصرالدين ـ ميخی را در دهکدهء «گرينويچ» خود فرو کرد و گفت اينجا مرکز جهان است؛ آن قسمت از کرهء زمين که در يک سوی نصف النهاری که از اين «نقطهء صفر» می گذرد واقع است «شرق» نام می گيرد و آنچه در سمت ديگر نصف النهار مزبور واقع است «غرب» خواهد بود. آنگاه، اگر تا مدت ها در سمت غرب اين نصف النهار فقط اوقيانوس اطلس را می شناختند که راه به آبادانی نمی برد و، در نتيجه، خود اروپای استعمارگر حکم غرب را پيدا می کرد، در شرق ِ اين «خط صفر» همهء سرزمين های «ربع مسکون عالم» واقع بود. کمی که روی کرهء خاکی در عکس جهت طلوع خورشيد حرکت می کردی به «شرق نزديک» يا «خاور نزديک» می رسيدی. در پس پشت آن «شرق ميانه» يا «خاورميانه» قرار داشت که اغلب تمدن های کهن بشری از آن برخاسته بودند، و آن سو ترک هم «شرق دور» يا «خاور دور» بود، با امپراتوری های کهن چين و ژاپن اش که، بقول حافظ، «چشمهء خورشيد درخشان» محسوب می شدند.

خوب که دقت کنيم می بينيم که اين نگاه هنوز ريشه هائی در تصور مسطح از زمين هم دارد و بهر حال امری قراردادی و فاقد گوهر واقعی است. مثلاً، اگر امروز آن «خط صفر» را از جزيرهء انگليس بر کنيم و، نصف النهاری را که از ژاپن می گذرد خط صفر بگيريم، آنگاه، همين امريکا که امروزه روز سرزمين اصلی «غرب» محسوب می شود بلافاصله در شرق نصف النهار گذرنده از ژاپن قرار می گيرد و، در عوض، خاورميانه تبديل به باختر ميانه می شود! يعنی، اگر شرق و غرب ِ حکمت اشراق دارای ويژگی های «ذاتی» بودند، در شرق و غرب جغرافيا هيچ ذات و گوهری وجود ندارد و اين «اسماء» کلاً جعلی و قراردادی اند و صرفاً دو نام اند که بصورتی صرفاً قرار دادی بر دو نيمه از زمينی گذاشته شده اند که چاقوی استعمارگران انگليس آن را بر روی نقشهء جغرافيا به دو قسمت کرده است.

در عين حال، اين واقعيت که عقلانيت مدرن در مغرب زمين پديد آمده و گهوارهء تمدن معاصر غربی شده نيز ربطی به «ذات عقل مدار غرب» ندارد و تصوراتی از اين دست که غرب جغرافيائی (که البته در اينجا يونان را هم ـ که بوضوح در بخشی از «خاورميانه» قرار دارد ـ جزو «غرب» می گذارند) هميشه مهد عقلانيت بوده است و شرق جغرافيائی منزلگه عرفان و شهود، فقط به درد روياپردازان خرافات زده می خورد. چرا که، اتفاقاً، نخستين جرقه های عقلانيت در همينجا که شرق اش می خوانيم زده شده و غرب هم، در سراسر قرون تاريک تاريخ خود، مهد گرايش های عرفانی و شهودی بوده است.

يعنی، اين واقعيت که امروزه «عقلانيت» بر غرب تسلط دارد و مشرق زمين تا گلو در ايمان به غيب و کوشش برای دستيابی به معرفت شهودی گير افتاده است صرفاً تصادف هائی تاريخی هستند، وگرنه هيچ نشانه ای در «ذات» غرب و غربی و غربی بودگی وجود ندارد که ثابت کند عقلانيت فقط می توانسته از بستر اين تکه از کرهء خاک بيرون آيد.

مهم اما زمان وقوع اين تصادف تاريخی در مغرب زمين هم هست که موجب شده عقلانيت و خردمداری مدرن غربی دارای گستردگی جهان شمول کنونی شود، حال آنکه عقلانيت روزگار باستان ـ چه در غرب و چه در شرق ـ از آن رو نمی توانسته جهان شمول باشد که حدود دست آوردهای تکنولوژيک عهد باستان (که خود مظاهر عقلانيت انسان آن عصر بوده اند) در حد رام کردن اسب و ساختن چرخ و ذوب کردن فلزات برای ساختن زيور و اسلحه، و روی هم گذاشتن معمارانهء سنگ های گران، و ساختن کشتی های پاروئی و بادبانی، متوقف می شده و هيچ کدام اينها نمی توانسته جهان شمولی ناشی از دست آوردهای تکنولوژيک معاصر ما را بهمراه آورد. اما همان مختصر از پيشرفت تکنولوژيک ابتدائی هم کافی بوده که، مثلاً، به کورش هخامنشی امکان دهد تا از هندوستان تا يونان و مصر را درشاهنشاهی خود منحل کند. حدس من آن است که وقتی کورش در منشور مشهور خود از «جهات اربعه» نام می برد او نيز در ذهن خود به شرق و غربی نظر دارد که خط صفرش از پاسارگاد او می گذشته و شرق و غرب عالم آن زمان را معين می کرده است. 

          پس اگر نگاه خود به تاريخ و جغرافيا و علم را شست و شو دهيم، از آن خرافه زدائی کنيم، و با نگاه تحليلی به سير حوادثی که در پی هر انکشاف و اکتشاف تکنولوژيک بنيادی پيش می آيد بنگريم، در می يابيم که، به هزار و يک علت تاريخی و فرهنگی که جاي طرح شان اينجا نيست، شروع  عصر روشنگری، ظهور اثباتی عقلانيت فلسفی و خردمداری علمی، و حدوث پی در پی پيشرفت های تکنولوژيکی همچون اختراع دستگاه چاپ و ماشين بخار، همه و همه، در يک زمان و در جائی پيش آمده که بصورت قراردادی «غرب» نام داشته و مردمان آن را سرآمد مردمان ديگر جهان کرده است؛ همانگونه که روزگاری دورتر، ايرانيان، در جهان ِ گستردهء سه هزارهء پيش، سرآمد جهانيان محسوب می شدند.

          می خواهم بگويم که تنها اذهان در تاريکی نشسته می توانند توان مغز و ادراک آدمی در زدودن خرافات و جهل، و گرايش يافتن به تعقل و خرد و منطق، را «شرقی ـ غربی» کنند و بپندارند که ذهن آدم شرقی ذاتاً به غيب و شهود گراينده است و ذهن آدم غربی ذاتاً اهل تعقل و خرد و منطق است. تاريخ اين را به ما نشان نمی دهد و عقل سليم نيز نمی تواند چنين احتجاح «ذاتی پندارانه ای» را بپذيرد. اما همان تاريخ و همان عقل سليم به ما می گويند بايد بدنبال دلايل اجتماعی ـ سياسی ـ اقتصادی گوناگونی بود که به نخبگان مغرب زمين امکان برجهيدن از مدار خرافات جهل زده را داده و نخبگان مشرق زمين را همچنان در آن مدار منحوس نگاه داشته است.

          غرب ِ خردپذيرفته (صفتی که با مفهوم «خردپذيری» متفاوت است)، و غرب ِ فن محور، مجهز به تکنولوژی پيشرفته ای که دسترسی به اقصا نقاط جهان را برايش ممکن می ساخته، توانسته است که بر «جهات اربعه» ی امروز جهان مسلط شود، از عهدهای پر هياهوی استعمار و امپرياليسم بگذرد، و خود و کل جهان را وارد عصر «جهانی شدن» کند. اين وضعيت ناشی از طبيعت همبسته شدن پيشرفت های تکنولوژيک و خواست فراگير و سيری ناپذير و سودجوی روح آدمی است. غرب، به دلايلی روشن، اما تصادفی ـ تاريخی، مدرن شده است؛ يعنی، يک دوره از تاريخ تکنولوژی و عقلانيت را پشت سر نهاده است، اما شرق (به هر معنای قراردادی که بگيريم اش) به اين توفيق دست نيافته؛ پس مقهور و مستعمرهء غرب شده و استثمار و استحمار بجان اش افتاده اند. و اين روياروئی گريزناپذير غرب ِ خردپذيرفته و فن مدار با شرق ِ محروم از خرد و فن مدرن است که شرايط پيدايش نوعی ناهنجاری اجتماعی را فراهم ساخته و روند «طبيعی» ی نسخه برداری و مدل گيری (و نه «تقليد» که از «قلاده» می آيد و آدمی را تا حد سگ و ميمون تنزل می دهد) در نزد بخشی از آدميان از بخشی ديگر را به وضعيتی ناهنجار تبديل کرده است.

          بگذاريد بر اين «طبيعی بودن» روند نسخه برداری و مدل گيری چند لحظه ای تأمل کنيم. می دانيم که کوچک شدن جهان، و در هم فرو رفتن جوامع همسايه، يک جبر تاريخی ـ تکنولوژيک است. و هنگامی که جوامع مختلف جهان با يکديگر ارتباط تنگاتنگ پيدا می کنند گريزی از اجرائی شدن کارکرد قانون ظروف مرتبطه نيست. مثلاً، وقتی آن حکيم يونانی کتاب «تربيت کورش» را می نوشت، ديده بود که چگونه موطن کوچک اش مقهور قدرت برتر تکنولوژيک ايرانيان شده و رهبر «آنها» چگونه با اتخاذ سياست های اجتماعی ـ انسانی و مدارامحور ِ خود، توانسته است اين همه آدم و فرهنگ و دين گوناگون را در زير يک چتر جمع کند. پس برای او «کورش» تبديل به يک «مدل» شد و او کوشيد که دقايق اين مدل را ثبت کند تا شايد دولتمردان سرزمين خودش نيز از اين مدل سرمشق بگيرند و کورش واره بشوند و زندگی کنند. حال از خود بپرسيم که چرا مردمان امروز آن حکيم يونانی را آدمی مبتلا به بيماری «شرق زدگی» نمی شناسند و ذکاوت و درايت اش را تا آن حد تحسين می کنند که وقتی قرار می شود قانون اساسی آمريکا را بنويسند، بين خود شرط می گذارند که آباء ايالات متحده و نويسندگان قانون اساسی آن، همگی، کتاب «تربيت کورش» را بخوانند؟ آيا نه اينکه در کار آن يونانی، شرم و خجالتی از مدل برداری وجود نداشته و او، بطور طبيعی، چون چيزی برتر و بهتر را يافته بوده، کوشيده است تا هموطنانش را در يافته های زندگی ساز خويش شريک کند؟ يعنی او، بصورتی طبيعی، می خواسته همچون «شرقيان» باشد.

          پس اينکه، در سير تشکيل شاهنشاهی ها و امپراتوری ها و اتحاديه ها، و نيز در روند جنگ ها و بازرگانی ها و سفر کردن ها، آدميان با جوامع يکديگر آشنا شوند و پيشرفت های علمی و تکنولوژيک و فلسفی يکديگر را ببينند، و بخواهند از آنها نسخه برداری کرده و آموخته ها و دستيافت های خود را در راستای رفاه و فلاح جامعهء خويش بکار گيرند، امری طبيعی و عقلائی ـ و لذا گريز ناپذير ـ است و هيچ آدم بهنجاری را نمی توان يافت که شمع کافوری را بر چراغ برق، يا شتر آهسته رو را بر هواپيما ترجيح دهد.

          اما مهم آن است که در اين «نسخه برداری» و «مدل گيری» چيزهای اساسی از قلم نيفتند و، در کلام عاميانه، تنها به ظواهر اکتفا نشود. کتاب «تربيت کورش» شرح دست آوردهای تکنولوژيک عصر کورش نيست، شرح طرز نگاهی است که زمينهء تربيتی کورش را فراهم می آورد و از او دولتمردی می سازد که، در جهان غوطه ور در خونريزی و اعمال وحشيانهء سه هزاره پيش، از تساهل اجتماعی و همزيستی مسالمت آميز و احترام به عقايد گوناگون و مرجح ندانستن يک مذهب بر ديگری و تشويق کثرت گرائی سخن می گويد. اما اگر آن کتاب صرفاٌ به شرح دست آوردهای تکنولوژيک، نحوهء کشتی سازی و لشگرآرائی و ارابه رانی و شمشير وسپر سازی عهد کورش اکتفا می کرد چگونه می شد کورش هائی ديگر آفريد و نگرش او را سرمشق قانون نويسان آمريکا قرار داد؟

          اين روزها، بخاطر ماجرای انرژی اتمی، اصطلاح «بسته» در مقابل «package» فرنگی به زبان فارسی هم راه پيدا کرده است. توجه به اين مفهوم اهميت دارد. يک «بسته» حاوی اجزائی است که در کنار هم و به مدد يکديگر دارای معنا و مقصد و کارکردی معين می شوند. اينگونه «بسته» ها را نمی توان گشود و برخی از اجزاء آنها را برگزيد و به برخی ديگر بی اعتنائی کرد. بخصوص اگر «بسته» ی مورد نظر ما دارای اجزاء مادی و معنوی گوناگونی باشد. اجزاء مادی قابل لمس و درک اند اما فهم و دريافت اجزاء معنوی تمرکز و علاقه می خواهد و، در نتيجه، همواره در برخورد با يک «بسته» (که تمدن ها و فرهنگ ها هم انواعی از آن هستند) بايد توجه داشت که عمل «نسخه برداری» همواره در معرض خطر ناديده گرفتن اجزاء ناملموس و  «اخذ ظواهر» است. ما اگر صندوق رأی و نوشتن رأی و انداختن آن در صندوق مزبور را از فرهنگی ديگر اخذ کنيم اما به آزادی فکر و عقيده، و آزادی بيان آنها، راه ندهيم و برگزيدن آزاد داوطلبان نمايندگی را مجار نشماريم، آنگاه، اگرچه ظواهر «انتحابات» را رعايت کرده ايم اما به همهء اجزاء «بستهء انتخابات» توجه نداشته و، در نتيجه، چيزی بی مفهوم و قلابی را جانشين نسخه ای کرده ايم که «بسته» ی انتخابات ارائه می دهد.

          من اين روش «اخذ معوج» را نخستين نشانهء بروز «غربزدگی» می بينم و از آن بعنوان يک ناهنجاری اجتماعی ياد می کنم؛ حال آنکه آل احمد تصور می کرد که ما از آنجا غربزده شده ايم که مصرف کنندهء ماشين دست ساخت غربیم و نمی توانيم خود آن را بسازيم و تا زمانی که اين ناتوانی با ماست غربزده هم هستيم. من اين فرمول آل احمدی را معوج و نادرست می بينم. اخذ تکنولوژی و بازسازی فرآورده های تکنولوژيک هميشه آسان ترين بخش برخورد با «بسته» های تمدنی ديگران است و از مقتضات طبيعی زندگی و انتخاب های طبيعی ذهن آدمی سرچشمه می گيرد. به همين دليل هم، همانگونه که گفتم، من اينگونه گرايش ها را «غرب زدگی» نمی دانم و آنها را پديده هائی طبيعی می بينم که در همهء زمان ها و مکان ها پيش می آيند.

          اما آنجا که به اجزاء بنيادين «بسته» ی غرب می رسيم و در می يابيم که در اين «بستهء تمدنی» اجزائی همچون انسانمداری، دموکراسی، حقوق بشر، آزادی بيان عقيده و نظاير آن نيز وجود دارند و همين ها هستند که جامعهء غرب را همانی می کنند که هست، آنگاه در می يابيم که چرا ما، با همهء باز بودن آغوش مان نسبت به مظاهر و فرآورده های غرب، همچنان مشکلی داريم که می توان آن را با عنوان «غربزدگی» مطرح کرد.

          در اين ساحت، بنظر من، غربزدگی نه حاصل اخذ مظاهر تمدن فرنگی است، نه نتيجهء کوشش برای همشکل شدن با آدم غربی، و نه منتجهء مصرف کنندگی فرآورده های غرب. غربزدگی، در واقع، نتيجهء کوششی است که ما در راستای «نپذيرفتن بقيهء اجزاء بستهء تمدن غربی» از خود نشان می دهيم و فکر می کنيم که می توانيم، با حفظ مبانی انديشگی غيب باورانه و شهودی گرای خويش، غربی شويم (هرچند که نام اش را «شرقی کردن مظاهر غرب» بگذاريم!) از مقتضيات عقلی که بگذريم، تجربه نيز نشان داده است که چنين چيزی ناممکن است.

ما چهل سال است که نسخهء «بازگشت به خويشتن» و «به منابع انديشهء خودی برگشتن ِ» خيل روشنفکران دههء 1348 به سرکردگی آل احمد و دکتر شريعتی را تجربه کرده و ديده ايم که اينگونه  نسخه ها نه نياز ما به فرآورده های مادی و معنوی غرب را مرتفع می کنند و نه امری منسجم و کارآمد را برای برابر نهادن در مقابل آنها بدست ما می دهند. نه تنها اين، که آنچه در انبارهء خودی مان يافته ايم ـ بخاطر عدم خروج مان از ظلمات غيب انديشی، و ميل نهادينه شده مان به شهود گرائی ـ ما را بسوی دورتر و عقب افتاده تر شدن سوق می دهند و ما ـ در عين اينکه مصرف کنندهء ناگزير فرآورده های مادی و معنوی غرب هستيم ـ در مخروبه های شرقی مان چيزی جز حسرت پيدا نمی کنيم و در بُن هستی ِ خود به عقب ماندگی مزمن خويش پی می بريم و، گرفتار در برزخ ميان شرق و غرب، خود را ناتوان و حقير می يابيم. به زعم من، درست همين «يقين به حقارت جبران ناپذير» است که ـ در تشکل و کارکرد اجتماعی اش ـ به پيدايش عقدهء حقارتی موسوم به «غربزدگی» می انجامد.

          بله، «غربزدگی» نوعی «عقدهء حقارت اجتماعی» است و بيماری آن کسی محسوب می شود که قبول می کند ديگر نمی تواند بر درهء عميق ميان شرق و غرب پل بزند، ديگر نمی تواند از منتسکيو تا آبراهام لينکلن را «سر نمون» و «مدل» قرار داده و ـ در عين حال ـ از تبديل شدن به مصرف کننده شدگی ِ فرآورده های مادی و معنوی غرب بگريزد. «غربزده» همه چيز غرب را بد و نامطلوب می داند اما اسير همهء آن چيزها است. می خواهد غرب را ويران کند اما برای اين کار وسيله ای جز آنچه که غرب می سازد ندارد. گاه می گويد من از آنچه غرب و آنچه شرق دارد بهترين ها را بر می گزينم و از آن راه و روش سومی می سازم که از هر دوی آنها بهتر و برتر است. اما وقتی پای عمل پيش می آيد می بيند که در کشکول انديشهء سنتی خود چيز به درد خوری ندارد و درست در همان زمان که ـ صرفاً بر اثر تصادف ـ مغول ها خاک ايران را، و جبل عاملی ها مغز ايرانيان را، به کثافت می کشيدند غربی ها به رمز و راز خروج از ظلمات خرافات و جهل پی برده و، همزمان با آن، در شيشهء غول تکنولوژی و علم را هم گشوده اند.

غرب زده در اين حادثهء خروج از ظلمات شراکت نداشته است و هنوز هم ظاهراً نمی خواهد از آن نسخه برداری و بهره برداری کند اما ـ در عين حال ـ ناگزير است در خانه ای بنشيند که محاسبه و مهندسی غربی آن را برايش فراهم کرده، اتومبيلی را براند که غربی آن را ساخته، در کارخانه ای کار کند که کارش بر اساس موازين پرداخته شده در غرب می چرخد، دنبال سانتريفيوژی باشد که غربی می سازد و راه و روشن غنی کردن اورانيوم بوسيلهء آن را نيز خود مقرر داشته است. حرم امام رضايش را چلچراغ غربی روشن می کند، مکه اش را غربی غرق نور و صدا می سازد، بيابان های دوبی اش را غربی به بهشت روی زمين تبديل می کند و وقتی که در تهران برق کارخانه های ساخته شده در غرب «می رود»، يک قلم، تصادفات اتومبيل اش، به قول مقامات شهرداری اش، در چهار راه های شهری 37 در صد افزايش می يابد.

          پس هم او، در پی درونی کردن عقدهء حقارت خويش، با پسله کاری، پنهان سازی و دروغگوئی، به نسخه برداری و مدل گيری از غرب می پردازد اما چون از عواقب پذيرش پديده های اجتماعی و سياسی «بسته» ی تمدن غرب (که چه بخواهد و چه نه، به تکنولوژی، به بازار آزاد، به انديشه و ساختار اجتماعی غربی چسبيده و تمدن غربی چيزی جز تعيُن مادی فرهنگ علمی و مدرن غرب نيست) بشدت می هراسد، کارش فقط به باسمه کاری بی نتيجه و مبتذل می کشد.

          من البته می دانم که در اين ميان هستند کسانی که خامنه ای ها و احمدی نژادها را پهلوانان دلير و راستينی می بينند که در مقابل امپرياليسم (به سرکردگی آمريکای جهانخوار) قد علم کرده اند. اما در توضيح بی بنيان بودن اين نگاه، و برای اينکه مسئله را بيشتر شکافته باشم، اجازه دهيد تا با هم سری به چند فرهنگ اصطلاحات روانشناسی بزنيم. هر کدام را که بخواهيد انتخاب کنيد، و در پی يافتن تعريف «عقدهء حقارت» برآئيد، خواهيد ديد که همهء تعريف ها ـ از عهد زيگموند فرويد تا همين امروز ـ به چيزی در اين حدود می انجامند: «عقدهء حقارت يک اختلال روانی ناشی از احساس حقيرتر بودن نسبت به ديگران است که دارای علائم دو گانهء خجالتی بودن شديد و يا رفتار تهاجمی داشتن کاملاً بارز است».

          در فرهنگ ما البته عادت بر آن بوده که عقدهء حقارت را فقط با علائم خجالتی بودن و شرم داشتن تشخيص دهيم؛ حال آنکه در مطالعات بالينی و اجتماعی / روانشناختی، «علامت بارزتر ِ» وجود عقدهء حقارت «بروز رفتارها و گفتارها و تصورات تهاجمی» است. روانشناسان اين امر را نتيجهء عملکرد مکانيسم «جبران» در روان آدمی می دانند. رفتار تهاجمی برای جبران کمبودها و خودحقيربينی درونی و نهادينه شده در وجود آدميان بخود شکل می گيرد و ظاهر می شود. مثلاً، گنده گوئی های بی محتوای آقای احمدی نژاد خود نشانهء بارز وجود عقدهء عميق حقارتی است که کل رفتار و گفتار و کردار ايشان را به شخصيت های کارتونی و کاريکاتوری نزديک می کند.

البته آنچه در اين مورد می گويم صرفاً در شرح عوارض اجتماعی عقدهء حقارت است و ربطی به ديگر بيماری های روانی ـ همچون خيالاتی شدن و اسکيزوفرنیک بودن و نظاير آن ـ ندارد. منظورم آن است که آدم غربزد ه همان معنای کسی که از غرب بهره می گيرد اما خود را در برابر آن حقير و ناتوان می يابد) لزوماً بيمار اسکيزوفرنيک نيست اما مسلماً از عقدهء حقارتی عميق رنج می برد.

آنگاه، اگر از اين ديدگاه به مسئلهء غربزدگی بنگريم، براستی چه کسی را غربزده تر از خامنه ای و خاتمی و احمدی نژاد و عباسی و لاريجانی می يابيم؟ کجای دنيا، بيشتر از قم، تا گلو در غربزدگی فرو رفته است؟ چه کسی بيشتر از رهبران حکومت اسلامی ايران در برابر غرب احساس عجز و ناتوانی و حقارت می کند؟ چه کسی بيشتر از آنان دچار «عقدهء حقارت اجتماعی» است؟

          و همينجا، در پايان سخن، توجه دادن به اين نکته را نيز سخت ضروری می دانم که نبايد محل ظهور اينگونه رفتارها را صرفاً در بين بنياد گرايان و يا به اصطلاح «فقهای اصولی حاکم بر ايران» دانست، چرا که نوع رفتار و گفتار اغلب اصلاح طلبان و نوانديشان دينی نيز، بخصوص در محاجه با تفکر انسانمدار و سکولار، نمونهء ديگری از برخورد تهاجمی آب خورده از سرچشمهء عقدهء حقارت است که نبايد آن را با غرور ناشی از داشتن يک نگاه  منسجم و متفاوت به جهان ـ که لااقل در حوزهء فلسفهء علمی می تواند واقعيت داشته باشد ـ يکی دانست. در واقع، اصلاح طلبان و نوانديشان دينی ما نيز ـ بصورتی ديگر ـ در اين رفتار تهاجمی ناشی از عقدهء حقارت شريک اند.

اما پرداختن به همهء مظاهر گوناگون «تهاجم  های ناشی از عقدهء حقارت» خود بحث مفصل ديگری را می طلبد که، اگر عمری بود، در يکی از جمعه های آينده به آن نيز خواهم پرداخت.

 

==============================

ای ـ ميل شخصی اسماعيل نوری علا

esmail@nooriala.com

محل اظهار نظر در مورد اين مقاله:

Your e-mail address:

 

(در صورت تمايل به دريافت پاسخ لازم است!)

 

اگر خواستار دريافت مقالات هفتگی من از طريق ای ـ ميل هستيد، لطفاً اين خواست را نيز اعلام کنيد

 

لطفاً از افزودن تصوير در اين ای  ميل خودداری کنيد چرا که انتقال آن بدين وسيله ممکن نيست.

Your message:             : پيام شما

 

پيوند به صفحهء اصلی

پيوند به آرشيو جمعه گردی ها

 

                    ©2004 - Puyeshgaraan | E-mail  |  Fax: 509-352-9630 | Denver, Colorado, USA