خانه اسماعيل نوری علا

فارسی   ـ    انگليسی

تماس:

esmail@nooriala.com

Fax: 509-352-9630

 

در قلمروی فرهنگ

گفتارهای تلويزيونی

مقالات

شعرها

زندگینامه

آلبوم

نوشتن به خط پرسیک

متن هائی به خط پرسیک

 

 

 

 

 

 

 

   يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا

آرشيو جمعه گردی ها

-----------------------------------------------------------------------------------

جمعه 27 مرداد 1385 - برابر با 18 ماه اگوست 2006  ـ دنور، کلرادو، آمريکا

-----------------------------------------------------------------------------------

«ارتباط تاريخی ايران با جنوب لبنان»

بخش سوم ـ توضيح برخی ناراستی های تاريخی

استقبال غافلگير کننده خوانندگان دو يادداشت اخير من، و پرسش های متعددی که مطرح کرده اند، وا می داردم تا در ابتدا دو نکته را توضيح دهم:

1. فکر نوشتن اين مقاله (ها) هنگامی برايم پيش آمد که ديدم بسياری از هموطنانم چرائی و چگونگی پيوند بين حکومت اسلامی مسلط بر ايران را با جنوب لبنان (بعلبک و جبل عامل و کرک و جبع و غيره) و «حرب الله لبنان» را در نمی يابند و نمی توانند درک کنند چرا آخوندهای حاکم بر ايران اينگونه دارائی ها و مصالح ميهنمان را بپای دعوای جنوب لبنان می ريزند و عامداً کشورمان را در دايره خطر درگير شدن در جنگی وسيع می افکنند.

 شايد اگر آخوندهای مسلط بر ايران نسبت به ديگر سرزمين های اسلامی و ظلمی که بر آنان روا می شود همين عکس العمل را داشتند و، به اصطلاح، گزينشی عمل نمی کردند، اينگونه پرسش ها هم پيش نمی آمد و اين کار امری مندرج در طبيعت يک حکومت اسلامی محسوب می شد. اما ما بی اعتنائی سرکردگان اين حکومت را نسبت به کشتار مسلمانان چچن بدست ارتش روسيه ديده ايم و کف زدنشان را در سرکوب طالبان بدست ارتش آمريکا شاهد بوده ايم.

بدينسان، چون ديدم که مورد جنوب لبنان در نظر هموطنانم مورد خاصی بايد باشد که چند و چون آن می تواند موضوع پرسش قرار گيرد، تصميم گرفتم تا تاريخ روابط کشورمان را با اين مثلث کوچکی که بين مسلمانان سنی و يهوديان اسرائيلی و مسيحيان لبنانی قرار گرفته است مورد بررسی مفصل تری قرار دهم.

2. اين منظور برآورده نمی شد جز آنکه نشان دهم که، پنج قرن پيش، کشور ما با موج بزرگی از مهاجران آمده از جنوب لبنان، که اغلبشان آخوندهای شيعه دوازده امامی بودند، روبرو شد (آمبرتی، استاد دانشگاه روم، در مقاله «مذهب عهد تيموری و صفوی»، در جلد ششم تاريخ ايران کمبريج، می نويسد که هنگام مرگ شاه طهماسب صفوی بيش از ده هزار جبل عاملی تنها در قزوين ساکن بوده اند ـ ص 642)  و آنان، در پی تسلط بر دستگاه حکومتی صفوی، شالوده سازمانی دينی و نگرشی ايدئولوژيک را ريختند که صد سال پيش مجموعاً در قانون اساسی مشروطيت با عنوان «مذهب رسمی ايران» با هويت ملی ما يکی شد و 28 سال پيش در قانون اساسی جمهوری اسلامی بجای هر قانون و قانون گزاری نشست. در نتيجه خاستگاه و کعبه حکومت اسلامی ايران را بايد در جبل عامل جست و در ظل اين ادراک به دريافت نوع ارتباط آخونديسم مسلط بر ايران با اين خاک کوچک بلاخيز پرداخت.

هفته پيش خبر شدم که آقای محمد قوچانی، سردبير نشريه شرق چاپ تهران، مقاله ای نوشته است با عنوان «گزارش تحليلى شرق از جغرافياى تاريخى شيعيان»؛ آن را يافتم و با اشتياق تمام خواندم. مطلبی بود پر از تقيه و گاه تحريف اما سرشار از ارجاع و خطوط سپيد خواندنی در ميان خطوط سياه اغواگر. در آن ميان به اين گفتآورد جالبی از مصطفی چمران، وزير دفاع دولت بازرگان، که مشهور است به دست همرزمان خود «شهيد» شده، بر خوردم که گوهر آنچه را می خواهم نشان دهم يکجا ارائه می دهد: «مقدس ترين پايگاه تشيع در عالم، جبل عامل است... جبل عامل مركزى براى بزرگترين دانشمندان عالم تشيع بوده است. كشور ما شيعه است اما ريشه تشيع در جبل عامل است؛ يعنى اگر خداى ناكرده ريشه جبل عامل را قطع كنند به مثابه آن است كه ريشه تشيع را از عالم قطع كرده اند...»

باری، در اين هفته، بمنظور نشان دادن ماهيت و قدرت سمی که جبل عاملی ها به اندام فرهنگ ما ايرانيان تزريق کرده اند، قصد دارم به دو ناراستی تاريخی، که تبليغات دستگاه آنان در عهد صفوی موجد آن است، با تفصيل بيشتری بپردازم؛ يکی اينکه، برخلاف تلقينات چهار سد ساله اخير، کشور ما از مهمترين و مولدترين مراکز تسنن در عالم اسلام بوده است و تشيع (آن هم تشيعی که امروز بر کشور ما غالب است) را در آن جائی نبوده. در اين مورد البته مطالبی را در دو هفته اخير آورده ام و در اينجا بايد اشاره کنم که، در واقع، يکی از مشکلات ما در امروز تاريخمان آن است که، بعلت تاريخپردازی دروغ آميز و تحريف های آموزشی و پرورش های گمراه کننده مسجدی و آخوندی، چه در دوران صفويه و قاجاريه و پهلوی و چه در حکومت فعلی، اغلب ما چنين هدايت شده ايم که تاريخ گذشته را با عينکی که آخوند جبل عاملی به چشممان زده است نگاه کنيم. اغلب ما خيال می کنيم که ايرانيان از ابتدا شيفته خاندان پيامبر و علی بن ابيطالب بوده و تشيع را خود به عنوان مابه ازائی برای تسنن اختراع کرده اند و آن را بر اساس الگوی شاهنشاهی ساسانی و وراثت خونی و فره ايزدی ايران باستان ساخته اند و پيروزی شاه اسماعيل چيزی نبوده است جز پيروزی آنچه ايرانيان در طول تاريخ می خواسته اند. اين خيالات را کسانی همچون هانری کربن و سيد حسين نصر ـ به سوداهای مختلفی که جای پرداختن به آنها اينجا نيست ـ دامن زده اند و هيچ کس هم توضيح نمی دهد که اين ايرانيان سراپا شيعه و مجذوب اهل بيت را چه کسی به زور برای هزار سال سنی نگاه داشته بود. می گوئيد اعراب؟ می گويم سامانيان ايرانی و غزنويان و سلجوقيان ترک را چه کسی سنی و بر سر مردم ايران سوار کرد؟ چنگيز و ايلخانان و تيموريان و ترکمانان همه از مشرق به ايران آمدند، ايران را شخم زدند، اعتنائی به مزار امام هشتم در خراسان نکردند، اما همگی در همين سرزمين ايران سنی شدند و به سوی بغداد تاختند. آن زمان که ديگر اعراب بر ايران مسلط نبودند، پس چه کسی آنها را به مذهب اهل سنت در می آورد؟ پس، نخستين دروغ بزرگ آن است که بگوئيم ايرانيان از ابتدا به تشيع اعتقاد داشتند.

ماجرای بقدرت رسيدن صفويه خود بهترين گواه صحت اين مدعا است. شاه اسماعيل اول صفوی، که تشيع دوازده امامی را مذهب رسمی حکومت خود اعلام داشت، از يکسو از خاندانی شافعی مذهب می آمد و، از سوی ديگر، ناچار بود در سراسر ايران خون بريزد تا مردمان را وا دارد تا اعلام کنند که شيعه هستند و، در نتيجه، سه جانشين نخست پيامبر اسلام را ـ بعنوان غاصبان حق علی بن ابيطالب و ظلم کنندگان بر اهل بيت پيامبر اسلام ـ لعن کنند؛ کاری که «تبرا کردن» نام داشت، به معنی «بری شدن، دوری گزيدن و احتراز از ناپاکی و نجاست».

بگذاريد از شرح وقايع شهر تبريز (که به دلايل انتخابش بجای اردبيل برای پايتحت شدن، بعداً خواهم پرداخت) در آن شب جمعه ی بهاری سال 908 هجری (1501 ميلادی) که قرار بود فردايش اسماعيل صفوی خود را شاه بخواند و اعلام کند که تشيع مذهب رسمی قلمروی صفوی است آغاز کنم. در تاريخ «عالم آرای صفوی»، که مولف آن ناشناس مانده است، می خوانيم که در آن شب امراء قزلباش (کلاه سرخان، از قبايل ترکمن ساکن در آذربايجان و اران و ديار بکر که حاميان اصلی و فرماندهان سپاه شاه اسماعيل بودند) هنوز از اعلام اين تصميم و خواندن خطبه اثنی عشر (که در آن دو جمله «اشهد ان علياً ولی الله» و «حی علی خير العمل» اهميت مرکزی داشت) هراس داشتند، پس به نزد اسماعيل آمدند که: «فکری می بايد کرد در خواندن خطبه اثنی عشر؛ چرا که دويست سيصد هزار کس در تبريزند و از زمان حضرت {يعنی، پيامبر} تا حال اين خطبه را کسی بر ملا نخوانده و می ترسيم که مردم بگويند ما پادشاه شيعه نمی خواهيم.» (ص 64 عالم آرا). اسماعيل نمی پذيرد و می گويد: «من از هيچکس باک ندارم و به توفيق الله تعالی اگر رعيت هم حرفی بگويند، شمشير از غلاف می کشم و به عون خدا يکی را زنده نمی گذارم.».

صبح جمعه فرا می رسد. او عازم مسجد جامع تبريز می شود. سپاه هراس آفرين قزلباش، با سبيل های چخماقی و کلاه های سرخ و رداهای بلند، در بين جمعيت پراکنده اند (نويسنده «عالم آرای صفوی» می گويد در بين هر دو نفر يک تن قزلباش ايستاده بود)، اسماعيل به طرف منبر مسجد می رود، شمشير خود را از غلاف بيرون می کشد، به آخوندی بنام مولانا احمد اردبيلی (که می دانست مبانی کلی تشيع چيست و پس از مدت ها جستجو يافته بودندش) اشاره می کند که بر بالای منبر برود. خود روی يکی از پله های منبر می ايستد و اشاره می کند که مولانا دست به کار شود. خطبه خوانده می شود. نويسنده عالم آرای صفوی می گويد: «چون خطبه خوانده شد، غلغله از مردم برخاست. دو دانگ {يک سوم} مردم آن شهر گفتند "قربان لب و دهان تو گرديم ای حضرت مولانا"، اما چهار دانگ ديگر رفتند که از جا حرکت کنند که از دو طرف جوانان قزلباش آنها را فرو کشيدند. حضرت شاه شمشير بلند کرده و گفت "تبرا کنيد!" آن دو دانگ به آوار بلند "بيش باد و کم مباد" گفتند و آن چهار دانگ ديدند که جوانان قزلباش خنجرها و شمشيرها در دست گرفته و می گويند "هر کدام نمی گوئيد کشته شويد". تمام از ترس گفتند.»

 اما قضيه به اينجا تمام نشد. لرد استانلی، در کتاب «سفرنامه ونيزيان در ايران» می گويد: «با آنکه تبريزيان هيچ مقاومتی نکردند، بسياری از مردم شهر را قتل عام کرد. حتی سربازان زنان آبستن را با جنين هائی که در شکم داشتند کشتند.  گور سلطان يعقوب (شاه قبلی آق قویونلو) و بسياری از اميرانی که در نبرد دربند (عليه شيخ حيدر، پدر اسماعيل) شرکت کرده بودند، نبش کردند و استخوان هاشان را سوختند { اين يکی از مجازات های رايج عصر ترکمانان و صفويان است که اصطلاح «پدر سوخته» از آن بيادگار مانده }. سیصد تن از زنان روسپی را به صف در آوردند و هر يک را دو نيمه کردند. سپس هشتصد تن را، که در دستگاه الوند (شاه معاصر آق قويونلو) پرورش يافته بودند سر بريدند؛ حتی سگان تبريز را کشتار کردند و مرتکب فجايع ديگر شدند» (ترجمه منوچهر اميری ـ ص 408).

پروفسور آمبرتی توضيح می دهد که، با اين همه، مردم تبريز تا پايان عمر اسماعيل هم به تشيع گرايش چندانی پيدا نکردند و، پس از مرگ او نيز، يکی از دلايل تغيير پايتخت از تبريز به قزوين احساسات ضد صفوی مردم اين شهر بود که، در پی شکست اسماعيل در جنگ چالدران، از ورود لشگر عثمانی به شهر خود استقبال کرده بودند (ص 247). در واقع می توان به فهرستی از قتل عام های شاه اسماعيلی در سراسر ايران اشاره کرد:

در غرب ايران، تا رسيدن به تبريز و اعلام شاهی: قتل عام سنيان شهر «شکی» (به قول «احسن التواريخ» حسن بيگ روملو: «غازيان به تيغ آتش صفات، خرمن حيات ايشان را بسوزاندند!» ص 63)، کشتن شيروانيان سنی مذهب، سوزاندن جسد فرخ يسار، رئيس شيروانيان، و درست کردن مناره از سرهای کشتگان؛ جنگ با سلطان حسين بارانی آق قويونلو و کشتار لشگر او (بقول نويسنده «عالم آرای صفوی»: «شکست بر مردم او افتاده بود و چهار هزار سر بريده بودند»)؛ حمله به قلعه باکو و کشتار وسيع اهل قلعه و بيرون کشيدن مردگان از گورها و سوزاندن آنها؛ کشتار هجده هزار نفر از لشگريان عثمان، شاهزاده آق قويونلو.

در غرب ايران، پس از اعلام شاهی و اقدام به لشگرکشی به اطرف و اکناف: سال 913 ـ قتل عام کردان يزيدی در بين النهرين و غرب ايران؛ سال 914 ـ قتل عام مشعشعيان در غرب ايران ـ  ورود به بغداد و بيرون کشيدن استخوان های ابوحنيفه (بنيانگزار يکی از مذاهب چهارگانه اهل تسنن) و سوزاندن آنها؛ کشتار ده هزار تن از آق قويونلوها.

در مرکز و شرق ايران:  سال 914 ـ کشتار دسته جمعی سنيان شيراز ـ کشتار بيش از ده هزار نفر در مازندران؛ سال 915 ـ قتل هفت هزار نفر از مردم يزد ـ کشتار بسيار گسترده مردم اصفهان و اعمال غارت و تجاوز؛ سال 916 ـ جنگ پيروزمندانه با شيبک خان سنی در مرو و کشتار بيش از يازده هزار نفر از مردم شهر ـ قزلباشان جسد شيبک خان را تکه پاره کرده و می خورند؛ سال 917 ـ قتل پانزده هزار نفر از ساکنان قلعه قرشی همراه با کشتن زنان، کودکان و سگ ها و گربه ها ـ فتح هرات و کشتار رهبران مذهبی شهر؛ فتح بادغيس و قتل عام مردان و به اسارت گرفتن زنان؛ و...

          شاه اسماعيل بخصوص نسبت به فضلا و هنرمندان دگرانديش حساسيت فوق العاده نشان می داد. روشی که در اين مورد انجام می شد همانی است که در سال 1367 در زندان های خمينی ديگرباره آزموده شد. دکتر ذبيح الله صفا در «تاريخ ادبيات ايران»، جلد چهارم، می نويسد: «در آن ايام رسم چنان بود که به اسيران ابلاغ تشيع می نمودند و بنا بر اصطلاح قزلباشان از آنان می خواستند تا "علی ولی الله" بگويند. اگر می گفتند رستگار می شدند و اگرنه، به قتل می رسيدند و يا در آتش می سوختند» (ص 159). در شيراز، مثلاً، گروه بزرگی از اهل علم و هنر (همچون قاضی مير حسين ميبدی و امير غياث الدين محمد اصفهانی) تن به دشنام دادن به خلفای سه گانه ندادند و به قتل رسيدند. و تازه می دانيم که اين قاضی ميبدی خود را از ارادتمندان خاندان پيامبر دانسته و بر ديوان منتسب به علی بن ابيطالب شرح نوشته بود اما اين همه را دليل بر لعن خلفای راشدين ديگر نمی دانست.

در عين حال، کشتار وحشيانه اسماعيل صفوی برای شيعه کردن مردم ايرانزمين موجب هجرت عده زيادی از دانشمندان و هنرمندان ايرانی به خاک عثمانی از يکسو و به هندوستان، از سوی ديگر، شد.

برای درک روی ديگر سکه، جالب است اين نکته را هم از «روضات الجنات» (به نقل از دکتر صفا) در مورد داستان شمس الدين خفری بياورم: «شاه او را بخواند و فرمان داد تا خليفگان را لعن کند. خفری چنين کرد و بدترين دشنام ها را نثار آنان نمود و از مرگ رست. چون از خدمت شاه بيرون آمد ياران او را پذيره شدند و گفتند "چگونه از مذهب خود برگشتی و پيشوايان سه گانه را دشنام دادی؟" وی در پاسخ گفت: "يعنی از برای دو سه عرب، مرد فاضلی همچون من کشته شود؟"»

از اين نکته که بگذريم، ناراستی ديگری که بايد بدان بپردازم به چگونگی تشيعی مربوط می شود که شاه اسماعيل می خواست با زور شمشير و سوزش آتش و تجاوز به جان و مال و ناموس مردمان سنی مذهب ايران بر اين سرزمين مسلط کند (درست همان کاری که اعراب هزار سال پيش تر از او با «کافران مجوس ايرانی» کرده بودند). پرداختن به اين مورد از آن رو اهميت دارد که تنها با شناخت آن می توان دريافت که آخوندهای جبل عامل چگونه توانستند، با استفاده از فضائی که اين خونريزی ها در ايران ايجاد کرده بود، به کشورمان هجوم آورند و مذهب تشيع را، به اصطلاح امروزيان، با قرائت جبل عاملی خود در ايران جا بياندازند، چرا که آنچه آنان با خود بهمراه آورده بودند حتی با همين تشيع سبع شاه اسماعيل، جز در يک مورد، هيچ نسبتی نداشت و آن را ناکافی می دانست. و آن مورد هم عبارت بود از اعتقاد به امامت دوازده تن از خاندان پيامبر اسلام. البته عده ای معتقدند که اعتقاد به «مهدويت» هم يکی ديگر از نکات مشترک بين اين دو نوع تشيع بوده است. من اما به اين امر اعتقاد ندارم چرا که شواهد متعدد تاريخی نشان می دهند که شاه اسماعيل، بجای امام دوازدهم جبل عاملی ها، خود را «امام» و «مهدی موعود» می دانست (نگاه کنيد به همان مقاله آمبرتی ـ ص 634).

باری، در اين ارتباط لازم می دانم توجه خواننده را به چند نکته مهم جلب کنم:

الف ـ تشيع در سراسر عالم اسلام هيچگاه اصلاً و عموماً و اختصاصاً به معنی تشيع دوازده امامی نبوده است. در واقع بديهی است که «تشيع دوازده امامی» نمی توانسته پيش از امامت دوازدهمين امام اين فرقه، يعنی حدود سال 329 هجری (940 ميلادی)، وجود داشته باشد. تا آن زمان ما ده ها فرقه شيعه داشته ايم که هيچ کدام ربطی به شيعه دوازده امامی ـ آن هم از نوع جبل عاملی اش ـ نداشته اند. لحظه ای از خود بپرسيم که آيا مختار ثقفی را که به خونخواهی شهدای کربلا قيام کرد می توان شيعه دانست؟ آيا پيروان محمد حنفيه (پسر چهارم علی بن ابيطالب) را، که شيعه ی خود را داشت، چطور؟ يا شيعيان پنج امامی (زيدی) که آل بويه در گيلان از ميان آنها برخاستند و تا بغداد تاختند؟ چگونه بود که شاه اسماعيل صفوی در کشتار خود در مازندران مجبور شد عده زيادی از زيديان شيعه را هم از دم شمشير بگذراند؟ يا مورد غلات (يعنی غلو کنندگان) شيعه چه؟ علی اللهی ها؟ اهل حق، مشعشعيه؟ حروفيه؟ نقطويه؟ يا هفت امامی ها (اسماعيليه) در خراسان و الموت؟ می بينيم که آخوند جبل عاملی نمی تواند تاريخ اين همه شيعيان رنگارنگ را (که اغلب دشمن هم بودند) يکجا به حساب خود واريز کند و دم از وجود تشيع دوازده امامی در طول تاريخ هزار ساله پيش از صفويه بزند.

ب ـ محبت خاندان پيامبر و حتی فرزندان علی بن ابيطالب را در دل داشتن هم اختصاصی به شيعيان و بخصوص فرقه اماميه ندارد. همه مسلمانان سنی علی را خليفه چهارم اسلام و يکی از خلفای راشدين می دانند و به او به همان صورتی ارادت می ورزند که به ابوبکر و عمر و عثمان؛ و در مساجد اهل سنت نام علی هم در کنار نام آن سه تن ديگر بر کاشی ها نقش بسته است. پس دوست داشتن علی دليل شيعه بودن نيست و نمی شود به صرف ابراز ارادت کسانی همچون مولانای رومی به علی او را شيعه دانست. همين گونه است ارادت و علاقه به فرزندان علی و فاطمه.  همان قاضی ميبدی، که در وقت ورود شاه اسماعيل به شيراز به علت امتناع از لعن سه خليفه اول سر خود را از دست داد، کتابی در منقبت امام حسن عسگری دارد!

ج ـ می دانيم که در بيشتر شهرهای ايران اکثريت با سنی مذهبان بوده است. اين امر در مورد شهرهائی همچون کاشان و ری هم که گفته می شود مأوای شيعيان بوده اند صدق می کند. به عبارت ديگر کل ساختار اداری و مالی ايران، دولتمردان، لشگريان، بازرگانان عمده، بزرگ مالکان، آخوندهای گردن کلفت و شهرنشينان مرفه الحال کشور سنی مذهب بوده اند. اما فقرای شهری و روستائيان فلک زده کشور اغلب گرايش های افراطی ضد تسنن داشته اند و اين گرايش ها ملغمه استوره ای، عاميانه، خرافی و جاهلانه بوده که در باورمندی های چندين هزار ساله عوام در سراسر سرزمين ايران ريشه داشته و در اغلب آنها، مردی با خانواده خود، صاحب کرامت و معصوميت و قدرت و مظلوميت ـ به يکجا ـ بوده است. با شروع نهضت زير زمينی عباسيان اين نقش اصلی و استوره ای رفته رفته به برخی از اعراب نيز نسبت داده شد. ما، به مدد «ابومسلم نامه» های فراوانی که وجود دارند، می دانيم که حتی ابومسلم ايرانی کش و عرب خواه نيز پس از مرگ ناجوانمردانه اش بدست خليفه عباسی در ميان عوام رنج کشيده ايران بصورت يکی از اين قهرمانان استوره ای در آمده بود. علی بن ابيطالب و خاندان او نيز بمرور زمان چنين نقشی را در باورمندی های عاميانه پيدا کرد و جای قهرمانان استوره ای کهن را گرفتند. اين واقعيت هيچ ربطی به تشيع دوازده امامی جبل عاملی نداشته و اتفاقاً، چنانکه نشان خواهم داد، در تضاد با آن بوده است.

چ ـ در بين اين عقايد غلو آميز يک مفهوم ريشه دار ايرانی نقش اصلی را بازی می کرده است و آن اعتقاد به وجود «رستگارگر» و «نجات دهنده»  ای است که روزی ظهور کرده و زمين را پر از عدل و داد خواهد کرد. اين مفهوم مسلماً نخستين بار از انديشه زرتشت برخاسته و در حافظه ايرانيان نقش بسته است. نام اين نجات دهنده در قاموس زرتشت «سوشيانس» است. ايرانيان پس از زرتشت، در هر عسرت و گرفتاری، به آمدن اين نجات دهنده دل می بستند. نخستين بار در دوران کورش بزرگ و فتح امپراطوری بابل است که می خوانيم کورش همان نجات دهنده موعود است. در کتاب مقدس يهوديان از او بعنوان مسيح موعود خداوند نام برده اند. در پی حمله اسکندر و اضمحلال شاهنشاهی هخامنشی نيز همين اعتقاد ديگرباره در خراسان سر برکشيد و به ايجاد مذهب مهر ـ گويا بر گرد نجات دهنده ای ديگر به نام «مهر سوشيانس» ـ و پيدايش سلسله اشکانيان انجاميد. وجود عناصر گسترده ای از آئين مهر در داستان ظهور عيسای ناصری در دوران تسلط و ظلم روم بر سرزمين های شرق مديترانه و شکل گرفتن آئين مسيحيت انکار ناپذير است. پس از اسلام نيز، لااقل به مدت چهار قرن، از هر گوشه ايران مهدی موعودی سر برکشيد و مردم را به دور خود جمع کرد. در خود اسلام نيز هربار که رهبری می مرد اعتقاد به اينکه او به عالم غيب پيوسته و روزی باز خواهد گشت در بين گروهی از مسلمانان وجود داشته است. پيروان محمد حنفيه منتظر ظهور او بوده اند. شايد بتوان گفت که امام دوازدهم شيعيان مذهب اماميه آخرين کسی باشد که در قرن چهارم هجری به غيب پيوسته و پيروانش را تا به امروز در انتظار باقی نهاده است.

بطور کلی، از نظر جامعه شناسی، بين گسترده شدن فقر و گرسنگی و کشتار و چپاول و تجاوز از يکسو، و بالا گرفتن شعله انتظار برای ظهور مهدی موعود، از سوی ديگر، همواره ارتباطی تنگاتنگ وجود داشته است. حمله مغولان به ايران و ظلم گسترده ايلخانان مغول و سپس کشتارهای تيمور، همراه با ويران کردن دهات و تخريب کشاورزی و بستن ماليات های کمرشکن برای تأمين معيشت لشگريان مفتخور و هرزه آنان، موجب شد که درد و رنج مردم عادی از حد بگذرد و، در غياب پناهی زمينی، دل ها و چشم ها به راه آمدن نجات گری نو در انتظار بماند. يکی از اين نجات دهندگان هم مهدی موعودی بود که برخی او را امام دوازدهم شيعيان می دانستند و همچون سربداران خراسان و شيعيان کاشان هر روز جمعه اسبی را زين کرده در بيرون شهر وا می داشتند تا حضرتش به هنگام ظهور بر آن سوار شود. بدينسان، اعتقاد به، و انتظار برای، ظهور مهدی نيز خاص شيعيان دوازده امامی نبوده و نيست.

 ح ـ ايلخانان در پی جا انداختن تسلط خود و گرفتن مواضع گوناگون اجتماعی از دست اشراف و ديوانسالاران و زميندارانی که پيش از آمدن آنها در ايران جا خوش کرده و تسنن را بعنوان ملاط قدرت اجتماعی خود بکار برده بودند، بفکر تخفيف اهميت تسنن افتادند و در غياب هر نوع مذهب پرداخته در ميان خود ـ طبعاً ـ نظرشان به تشيع جلب شد. اما مشکل آنان اين بود که مملکتداری نياز به قانون و مقررات داشت و همه قوانين و مقررات را فقهای سنی تدوين کرده و بر سرزمين ايران مسلط ساخته بودند؛ خال آنکه شيعيان هنوز فرصت نکرده بودند که در ايران جا خوش کنند و قرائت تشريعی و فقهی خود از مذهب خويش را ارائه داده و تبليغ کنند. لذا، سياست ايلخانان و تيموريان اين شد که دست توسل به تساهل مذهبی زنند تا تسنن اهميت مرکزی خود را از دست بدهد.

مثلاً می توان به ايجاد «شورای سنيان و شيعيان» در عهد خدابنده الجايتو اشاره کرد که رياست اش با علاء الوله سمنانی اشعری  مذهب و عضويتش از جمله با علامه حلی دوازده امامی بود. در مراسم افتتاح مسجد سلطانيه و شيعه شدن موقت الجايتو هم، علاء الدوله اشعری و علامه حلی دوازده امامی و شيخ صفی الدين اردبيلی شافعی مذهب را در کنار هم حاضر و ناظر می بينيم (تاريخ ايران کمبريج ـ جلد ششم ـ ص 616).

در شرق ايران نيز تيموريان گورکانی همين سياست را دنبال کردند و، با آنکه خود شيعه نبودند،  صد سال قبل از ورود شاه اسماعيل به تبريز، از يکسو مزار امام هشتم شيعيان را رونق بخشيدند و، از سوی ديگر، «کشف کردند» که جائی در هرات که امروز «مزار شريف» خوانده می شود و زيارتگاه شيعيان افغانستان (و ايران البته) است همانا مزار «علی بن ابيطالب» است! می بينيم که در اينجا نيز تسنن با علاقه به خاندان پيامبر منافاتی نداشته است.

اما شواهد بسياری نشان می دهند که در  همان عهد تساهل مذهبی ايلخانان و تيموريان هم (حتی در دوران شاهرخ و همسرش گوهرشاد، که مسجد گوهرشاد مشهد از يادگارهای اوست) تشيع ـ در اشکال گوناگون خود ـ بصورت امری شايع و غالب در نيامده بود. ديديم که اسماعيل صفوی چگونه مجبور شد به هنگام ورود به خراسان بزرگ با قتل عام مردم هرات و مشهد و مرو و بادغيس آن منطقه را موقتاً تحت سلطه خود و تشيع دلخواهش در آورد.

و بد نيست مقاله اين هفته را با ذکر اين نکته به پايان برم که شاه اسماعيل ـ با همه آن تعصب جنون آميز که داشت ـ در بلندای تاريخ فقط جاده صاف کنی شد برای آخوندهای جبل عاملی، که پس از رسمی شدن تشيع دوازده امامی در ايران و دعوت از آنان برای آمدن و تأسيس «شريعت جديد»، به زودی کوشيدند تا خاطره او را در پرده عبوس زندگی سوز عقايد خويش پنهان کنند. شاه اسماعيل مردی اهل نقاشی و شرابخواری و شکار بود، ريشش را به دقت می تراشيد، بزم و رقص زنان را بسيار دوست می داشت، پيش از رسيدن به هرات پيغام داده بود که زنان هرات به پيشوازش جامه رنگين بپوشند و در مسيرش برقصند. شاه بعدی، طهماسب صفوی، در نامه ای به سلطان عثمانی، در مورد پدر خود، شاه اسماعيل، می نويسد: «پدر من در آن روز که با پدر شما جنگ کرد، (همراه با) دورميش خان و ساير امرا، بلکه تمامی لشگر او، مست بوده اند. شب تا صبح شراب خورده، و (آنگاه) آهنگ جنگ نموده بودند...»

و اين تصوير را مقايسه کنيد با بخشنامه ای که علمای جبل عامل در سال 1105 (صد سالی کمتر گذشته از ورود شاه اسماعيل به تبريز)، در آغاز سلطنت شاه سلطانحسين صفوی، صادر کرده و دستور دادند که ـ بر اساس گزارش خانم کاترين بابايان (در کتاب «صوفی ها و شاهان و مهدی ها» ـ از انتشارات دانشگاه هاروارد ـ سال 2003) ـ در مساجد خوانده شود. در اين بخشنامه به همه حکام محلی، قضات و عمال حکومتی دستور داده شده بود که ميخانه ها را ببندند، خم های شراب را در شارع عام بشکنند، از حضور زن و مرد در کنار هم ممانعت کنند، و قمار را ممنوع سازند. حتی قهوه خانه ها را بستند و امر به معروف و نهی از منکر قاعده روز شد.

پيوند برای ارسال نظرات شما درباره اين مطلب 

 

پويشگران

شکوه ميرزادگی

سايت های ديگر

 

 

پيوند به قسمت اول

پيوند به قسمت دوم

پيوند به قسمت سوم

پيوند به قسمت چهارم

پيوند به قسمت پنجم