خانه اسماعيل نوری علا

فارسی   ـ    انگليسی

تماس:

esmail@nooriala.com

Fax: 509-352-9630

 

در قلمروی فرهنگ

گفتارهای تلويزيونی

مقالات

شعرها

زندگینامه

آلبوم

نوشتن به خط پرسیک

متن هائی به خط پرسیک

 

 

 

 

 

 

 

   يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا

آرشيو جمعه گردی ها

-----------------------------------------------------------------------------------

جمعه 13 مرداد 1385 - برابر با 4 ماه اگوست 2006  ـ دنور، کلرادو، آمريکا

-----------------------------------------------------------------------------------

ارتباط تاريخی ايران با جنوب لبنان ـ بخش اول

آنچه امروزه در لبنان می گذرد حتی دل هر آدم بی خيالی را به درد می آورد. اين امر ناشی از هولناکی واقعيتی است که وقتی از پرواز خيالبافانه سياسی خود در دل ابرها بيرون آمده و در سطح کوچه و بازار و خانه و مدرسه حرکت می کنيم، يا از چشم دوربين ها اين حرکت را می بينيم، در قامت دردناک مخروبه ها، آمبولانس ها، بدن های تکه پاره و بچه های سوخته، قدرت هر نوع قضاوت خونسردانه را از ما می گيرد و عمق فاجعه ای را در برابرمان بر می گشايد که يقيناً همچون زخمی بر بدن تاريخ معاصر باقی خواهد ماند. در عين حال، بلافاصله در می يابيم که قربانی واقعی اين بیداد، مظلوم ترين و بی گناه ترين طرفين دعوا هستند و آنان که ـ در هر دو سوی دعوا ـ اينگونه فجايع را می آفرينند ده ها و صدها کيلومتر دورتر در اطاق های امن خود نشسته و به تنها چيزی که نمی انديشند همين قربانيان معصوم اند.

          و واقعيت وقتی تلخ تر می شود که می بينيم دولت حاکم بر کشور ما هم دستی بلند در اين آتش دارد، حزب الله را خلق و نگاهداری و مجهز کرده است، و اکنون نيز مزورانه بر بيداد اسرائيل نسبت به شيعيان جنوب لبنان اشک می ريزد و از کشتار وحشيانه ای دم می زند که شمار قربانيانش هنوز صدها روز جنگ لازم دارد تا بپای شمار قربانيان کشتار جمعی همين حکومت از زندانيان سياسی ايران در مرداد و شهريور ماه 1367 برسد. اسرائيل اگر دشمن کشی می کند، اين جانيان دلسوز شيعيان لبنان در آن ماه ها بهترين فرزندان ايران را به گلوله بستند و به دار آويختند و همچنان بر اين بيداد ادامه می دهند.

          اما براستی ماهيت و زمينه ارتباط حکومت اسلامی ـ و کلاً ايران ـ با شيعيان جنوب لبنان چيست و ـ علاوه بر ماجراجوئی های رژيم تهران در سراسر منطقه برای گسترش نفوذ خود از يکسو و ياری گيری از فلسطين تا ونزوئلا برای باقی ماندن، از سوی ديگر ـ توجه خاص رژيم تهران به لبنان از سر چيست؟

          واقعيت آن است که داستان رابطه ايران با جنوب لبنان داستانی ـ بقول فردوسی ـ  «پر آب چشم» است که به پنج قرنی پيش بر می گردد. ايران، به مدت هزار سال، کشوری سنی مذهب بود ـ از زمان شکست ساسانيان و فرو بلعيده شدن کشورمان به وسيله حکومت جنگنده و وحشی اعرابی که خود را مسلمان می ناميدند بی آنکه هنوز تعريف مسلمان بودن مشخص شده باشد (چرا که در آن زمان هنوز نه قرآن گردآوری و ويراستاری شده بود و نه شريعت اسلامی شکل گرفته بود) تا 500 سال پيش.

در واقع می توان گفت اسلامی که «تسنن» نام گرفت اختراعی غير عرب است و در آن ميان سهم عمده به بخشی از دينکاران خود فروخته زرتشتی تعلق دارد که به صورت فقهای اسلامی رنگ عوض کردند و به تدوين شريعت اسلامی بر موازين خرافات زرتشتی (که خود هيچ ربطی به آموزه های زرتشت دو هزار سال پيش از ساسانيان نداشت) پرداختند. اغلب بزرگان فقه مذاهب چهارگانه تسنن، ايرانی (و روحانی زرتشتی زاده!) بودند؛ تسنن در ايران شکل گرفت، رشد کرد و پس از چهار صد سال به همه مقاومت ها نقطه پايان گذاشت.

اينگونه است که همه بزرگان ادب و علم هزار سال اخير تاريخ سرزمين ما هم از دل اسلام سنی بيرون آمده اند: مولانا، حافظ، سعدی، رازی، ابن سينا، خيام (اگر دينی داشت)، عطار، منوچهری، فرخی، نظامی، جامی ... همه سنی بودند. (فردوسی را از اين فهرست معاف کرده ام چرا که يقين دارم او هرگز مسلمان نشد).

          تشيع، برخلاف دروغی که امروز گفته می شود و آن را محصول «نبوغ ايرانی» و وسيله ای برای ادامه «پادشاهی خونی و ميراثی» می دانند، در آن هزار سال هيچگاه جائی گسترده در ايران نداشت. يکبار تشيع زيدی (که به تعبيری چهار و به تعبيری ديگر پنچ امامی خوانده می شود و هيچ ربطی با تشيعی که بعداً دوازده امامی خوانده شد نداشته و در واقع در برابر بی عملی امام آنان شکل گرفته بود) در ظل شمشير آل بويه چند صباحی در غرب ايران و عراق فعلی جولانی داده بود و تمام شده بود. کار تشيع هفت امامی اسماعيلی هم بيشتر در مصر و شمال افريقا و کرانه جنوبی خليج فارس گرفته بود تا خاک اصلی ايران. حکايت زندگی پر تعب ناصرخسرو، از يکسو، و قلعه نشينی های صباحيون در الموت، از سوی ديگر، خود گواه ناچيز بودن گستره کل تشيع در ايران است؛ چه رسد به تشيع دوازده امامی که جز چهار تا و نصفی مثلاً فقيه اهل قم، کسی و جائی در ايران نداشت.

همين که از يکسو می گويند فردوسی شيعه بوده است و بدين خاطر فقيه سنی شهر توس اجازه نداده که جنازه او در «قبرستان مسلمين» دفن شود و به ناچار آن را در باغ شخصی خود او در توس بخاک سپرده اند، با توجه به حضور دو قرنی مزار امام هشتم شيعيان در همان شهر، از يکسو نشان از مسلمان نبودن فردوسی دارد و از سوئی ديگر از بی اهميت بودن مزار امام هشتم در خراسان دوران فردوسی خبر می دهد. اگر شيعيان امامی در ايران جائی داشتند قبر امام هشتم شان نه تا دوره فردوسی که تا سه قرن پس از او هم متروک و فراموش شده نمی ماند.

          آمدن مغول ها و بهمريختن اساس زندگی اجتماعی در ايران نيز ـ عليرغم تلاش برخی از علمای شيعه ـ جای چندانی برای رشد تشيع دوازده امامی در ايران باز نکرد اما اساساً پايه های مذهب رسمی را در جامعه سست کرد و به رشد خانقاه ها و درويش بازی ها دامن زد. کوشش ناکام سربداران خراسان هم خود خبر از بی مقداری تشيع دوازده امامی در ايران دارد.

          در واقع، برخلاف آنچه که در چهار قرن اخير برای هم هويت کردن ايرانيت و تشيع امامی تبليغ شده، اين تشيع جنبشی کلاً عربی بود که در کوفه پا گرفت ولی هرگز جائی در سلسله مراتب قدرت خلافت و سلطنت اسلامی پيدا نکرد. اگر تشيع عام را جنبش رهائی جوئی و رهائی خواهی در برابر سلطه امويان و عباسيان بدانيم، و هر چقدر که تشيع زيدی و اسماعيلی بستر قيام و مبارزه بودند، تشيع داوزده امامی، بخصوص پس از تحمل دو ضربه بزرگ صدور فرمان تقيه و پايان عصر حضور امام و آغاز غيبت های صغری و کبرای او، بکلی به حاشيه های زندگی سياسی و اجتماعی رانده شد. جدا از مشرق سراپا سنی ايران، از دوران خلافت اموی و عباسی و جنگ های صليبی تا پيدايش امپراتوری عثمانی در مرزهای غربی ايران کنونی نيز آنچه در همه عالم اسلام حکومت می کرد اسلام سنی بود. و اين اسلام سنی، در قالب سلطنت عثمانی ها ادعای بازسازی خلافت اسلامی را هم داشت و می خواست برای اسلامی کردن ربع مسکون تا به «دار الکفر» بتازد، از روم شرقی و کليسای ارتدوکس اش بگذرد، و پا به اروپای غربی و سرزمين های کليسای کاتوليک بگذارد. هنوز کليسای مسجد شده اياصوفيه در استانبول (پايتخت امپراتوری روم شرقی) ياد آور تهديدی است که سلطنت عثمانی برای اروپای غربی بوجود آورده بود.

          در دل قلمرو گسترده دولت مقتدر عثمانی، شيعيان اثنی عشری (که بنياد مذهبشان بر پايه فرض نامشروع و غصبی بودن مسند سه خليفه راشدين مورد احترام سنی ها و لعنت کردن آنان گذاشته شده بود) تنها به مدد تقيه کردن و سياسی عمل نکردن توانسته بودند زنده بمانند، بعلت راه نداشتن به مراتب بالای زندگی اجتماعی، جزء فقيرترين و عقب مانده ترين اقشار اجتماعی حکومت اسلامی محسوب می شدند. و اگر در جاهای ديگر دنيا در اقليت بودن توانسته باشد برای برخی از مردمان به يافته شدن راه هائی در راستای دستيابی به ثروت و منزلت اجتماعی منجر گردد، در مورد شيعيان اثنی عشری ساکن در قلمرو سلطنت اسلامی اين امر چيزی جز تسلط فقر و غوطه ور شدن در خرافات با خود نداشت و تشيع دوازده امامی هر روز بيشتر از روز پيش به دعانويسی و دعاخواری و توسل و اشگ و زاری و نذر و توبه و سينه زنی و قمه زنی و زنجير زنی آغشته شد. اين اقليت در دو سه ناحيه کوچک ساکن بودند، بخشی در «عتبات عاليات» (يعنی نجف و کربلا و سامره و کوفه، و...) و بخشی هم در نواحی بعلبک و جبل عامل جنوب لبنان.

در مورد چگونگی ساکن شدن اين شيعيان در جبل عامل هنوز تحقيقی علمی و مشبع صورت نگرفته است و در متون در دسترس تنها به رواياتی اشاره شده که جعلی بودن اغلبشان آشکار است (مثل داستان ابوذر غفاری و تبعيدش به جبل عامل). در سراسر تاريخ هزار ساله پس از آغاز غيبت کبری، بين جبل عامل لبنان و عتبات عراق رابطه ای تنگاتنگ استوار بوده و فقهای تشيع دوازده امامی از هر دوی اين نواحی برخاسته اند. دقت در شرح احوال فقهای اين تشيع نشان می دهد که در سراسر اين دوران تعداد فقيه شيعی ايرانی ـ حتی مهاجرت کرده به عتبات ـ بسيار اندک بوده است.

در اين ميان، پانصد و خرده ای سال پيش، سلطنت عثمانی، بعنوان پرچمدار اسلام سنی، رو به غرب داشت و به مشرق قلمرو خود (که ايران کنونی باشد) چندان توجهی نمی کرد. و در قلمرو عثمانی هم هرچه قدرت اين دولت بيشتر می شد روزگار بر شيعيان دوازده امامی (که با فقدان شيعيان زيدی و اسماعيلی اکنون می شد از آنها بعنوان شيعيان امامی نام برد) تنگ تر می شد.

          اما در همان بزنگاه پانصد سال پيش، در زمانه ای که فلات ايران تکه تکه در دست ايلخانان مختلف بود، در سرزمين های ترک نشين و آذری زبان غرب ايران نيروئی تازه نفس، با اغتنام فرصت از عدم حضور قاطع نظامی عثمانی در آن منطقه، و با در آميختن خانقاه و مذهب، و ادعای جعلی سيد بودن (پيوند خونی با صلب پيامبر داشتن) دست به ايجاد دولتی مستقل زد و کوشيد قلمروی اين دولت را ـ با تاختن به سوی شرق ـ به همه جای ايرانی که ما می شناسيم گسترش دهد.

امروزه از اين واقعه (که به پيدايش دولت صفوی انجاميد) با عنوان آغاز دوران نوزائی ايران و عصر استقلال و شکوهمندی ديگرباره آن نام برده می شود. بی شک اين واقعيت را نمی توان انکار کرد که استقلال و يکپارچگی کنونی ايران محصول اقدام صفويان است. اما بنظر نمی رسد که منظور موسسين دولت صفوی (لااقل در سرآغار کار خود و تا مرگ نخستين پادشاه اين خاندان) تجديد خودفرمانی و استقلال و بزرگی ايران بوده باشد. آنان خواستار قدرتی جدا از نفوذ عثمانی بودند و برای اين کار تصميم گرفتند از آنچه می توانست اکثريت جهان اسلام را يکپارچه کند، يعنی تسنن، خارج شوند و مذهبی ديگر برای قلمرو حکومت خود برگزينند.

هنوز تاريخ های مدون در مورد اينکه چگونه صفويان تصميم گرفتند از يکسو از «شيخ بودن» شيخ صفی الدين اردبيلی به سيد بودنی جعلی حرکت کنند و، از سوی ديگر، برای حکومت خود مذهب تشيع امامی را برگزينند تحقيق مشبعی ارائه نداده اند. اما جسته و گريخته از حضور مسافران ونيزی در منطقه و ارتباط تنگاتنگ آنان با خاندان اوزون حسن و سپس ازدواج او با دربار امپراطوری در خطر افتاده روم شرقی و نيز ارتباط خانوادگی ديگر او با خاندان شيخ صفی الدين اردبيلی سخن گفته شده است. شاه اسماعيل، بنيانگزار دولت صفوی، از نوادگان شيخ صفی الدين اردبيلی و امپراطور روم شرقی است. نيز در مورد اينکه ونيزيان و کليسای مسيحی بشدت می کوشيدند در شرق عثمانی جبهه جنگی گشوده شده تا نيروی مهاجم عثمانی در دو جبهه مشغول کارزار گرديده و تضعيف شود ترديدی وجود ندارد.

پانصد سال پيش، شاه اسماعيل خردسال صفوی، در ميان امواج جانبازان قزلباش، به تبريز وارد می شود و آغاز دوران حکومت خود را اعلام می کند. نيز اعلام می کند که از آن پس مذهب مردم تحت فرمان او تشيع امامی است و هرکس اصول اين مذهب جديد را قبول نداشته باشد از دم تيغ خواهد گذشت. اينکه تشيع امامی چگونه انتخاب شد، چه کسانی در اين انتخاب دست و نفوذ داشتند، و سر نخ ها به کجا وصل می شود هنوز مورد تحقيق تاريخی قرار نگرفته است. بهر حال دليلی بر اينکه تشيع امامی در اران و آذربايجان و گيلان ريشه ای عميق داشته بوده باشد در دست نيست.

طرفه اينکه خود تاريخ نگاران صفوی نيز بر اين واقعيت اذعان دارند که در آن روز کسی هنوز دقيقاً نمی دانست که اصول تشيع امامی چيست و چگونه می شود به آن «مشرف شد». در سراسر تبريز يک آخوند شيعه يافت نمی شد و مدت ها طول کشيد تا توانستند چيزهائی همچون جمله «اشهد ان علی ولی الله» را به اذان اصافه کنند و بين مسلمانی خود و تسنن عثمانی ها ـ از يکسو ـ و تسنن مسلط بر شرق ايران از سوی ديگر تفاوت بگذارند. شاه اسماعيل، در لوای مذهب تشيع امامی به سرزمين های مندرس و پاره پاره سنی نشين شرق قلمرو خود هجوم می آورد و با خونريزی هائی هولناک اين سرزمين ها را به قلمرو حکومت منظم و به مذهب خود «مشرف» می کرد.

توجه کنيم که اين دوران همزمان بود با آغاز نوانديشی های لوتر در قلمروی اروپای وحشت زده از عثمانی. يعنی، آغاز عصر روشنائی مذهبی در اروپا همزمان بود با آغاز پيدايش دولت شيعه امامی در ايران و فرو رفتن اين سرزمين به گودالی از جهل و خرافه که هنوز در اعماق آن مانده ايم.

دولت صفوی اما هنوز از لحاظ دينکاران مذهبی دچار کمبود بود و، در نتيجه، به فکر اين افتاد که، برای ارشاد رعيت و تبليغ مذهب تازه، تعدادی آخوند شيعه امامی را به ايران «وارد کند». بنظر می رسد تحت شرايطی که هنوز چند و چونش بر ما روشن نيست، دولت صفوی تصميم می گيرد که اين «علماء» را بجای عتبات عاليات از جنوب لبنان به ايران بياورد. آيا قرار گرفتن جبل عامل در قلمرو روم شرقی می تواند سر نخی باشد؟ در آين مورد بايد تحقيق کرد.

با بالا گرفتن جنگ بين صفويان و عثمانی ها،  و در پی شکست شاه اسماعيل در چالدران، و به پادشاهی رسيدن شاه طهماسب، پايتخت اين خاندان به قزوين منتقل می شود و نخستين آخوندهای امامی جبل العامل (همچون نورالدين علی بن عبدالعلی جبل عاملی ـ مشهور به «محقق ثانی») در اين شهر به خدمت شاه صفوی می رسند.

از سوی ديگر، دولت عثمانی، در پی پيدايش دولت صفوی و ادعای شيعه بودنش، نسبت به شيعيان قلمرو خود حساسيت شديد نشان پيدا کرده و به آنان به چشم جاسوسان صفوی می نگريست. کشته شدن شيخ زين الدين جبل العاملی (که اکنون با نام «شهيد ثانی» شناخته می شود) خود نشانه ای از اين حساسيت است. از آن پس بود ايرانيان رفته رفته با مذهب جديد خودشان آشنا شدند و آن دسته از آخوندهای جبل العامل که می توانستند خود را به قلمرو صفوی برسانند به مشاغل مختلفی (از جمله نظارت بر بقاع رونق يافته شيعه امامی در مشهد و قم و شيراز و قزوين)  گمارده می شدند.

تاريخ های مربوط به يک نسل بعد، بصورتی تلويحی، از وجود تنشی دائمی بين آخوندهای امامی شده ايرانی و نسل دومی های جبل عاملی خبر می دهند؛ تنشی که ـ عليرغم عرب زبان بودن نسل اول آخوندهای جبل عامل ـ به سود آنها و ضرر ايرانی ها تمام می شود و اوج اين روند در به قدرت رسيدن شيخ بهائی است که در کودکی همراه پدرش (شيخ حسين جبل عاملی) به بحرين ايران می آيد، فارسی ياد می گيرد، شعرهائی چند می گويد و در دوران شاه عباس صفوی تبديل به شخص دوم مملکت می شود. غلوی که از جانب ديگر جبل عاملی ها در مورد کرامات او شده است خود نشانه وجود «مافيای جبل عامل در دل دولت صفوی است. از آن پس، آخوندهای مهم عهد صفوی اغلب «آقا زاده» های همين جبل العاملی ها هستند که بر ايران حکومت کرده اند.

بدينسان، اگرچه تشيع امامی منجر به جدائی ايران از عالم اسلام شد و به استقلال ديگرباره ايران کمک کرد اما نفوذ علمای عرب جبل عامل در دستگاه صفوی موجب شد که  روند استقلال (و احتمالاً نوزائی) ايران بکلی از ارزش های فرهنگی ايرانی و حس وطن دوستی ـ مثل آنچه هائی که فردوسی به دنبال آن بود ـ به دور بيافتد و تعصب و خرافه پرستی بر مردم اين کشور مستولی شود، شعر بلند بالای فارسی جای خود را به «روضه» نويسی و روضه خوانی و تعزيه و سينه زنی دهد، غلو درباره امامان شيعه سخت بالا بگيرد و مقابر هر دم کشف شونده (!) متبرکه شيعه در مشهد و قم و شيراز و هزار جای ديگر ايران تبديل به شفاخانه و معجزه خانه شوند، تعقل اصولی در فقه جای خود را به اخباري گری بی تعقل دهد، و کشور ما در مسيری بيافتد که هر روز ناتوان تر و ماليخوليائی تر گردد.

قيام مردم هرات (که بخشی از ايران بود) در عهد «شاه / سلطان / ملا حسين صفوی»، و تاختن اشرف و محمود افغان سنی مذهب بسوی پايتخت صفوی دقيقاً به دليل جوری بود که آخوندهای شيعه بر آنان روا می داشتند. محمود افغان نخست برای دادخواهی به اصفهان آمد و دربار صفوی را لانه فساد و جور و جهل يافت. و چون به هرات بازگشت خبر داد که می توان بی محابا تا اصفهان تاخت و تاج صفوی را آسان به چنگ آورد. آخوندهای عرب امامی جبل عاملی در واقع با کردار نابخردانه خود ايران را در سراشيب سقوطی هولناک و طولانی افکنده بود که می توانست به تجزيه ايران منجر شود. و وقتی «شاه / سلطان / ملا» حسين تاج خود را در سينی نهاد و گريان گريان آن را تقديم محمود افغان کرد، لشگريان محمود در سراسر اصفهان نخست به دنبال «علماء» شيعه امامی می گشتند تا انتقام سخت گيری ها و خشک مذهبی های آنان را بگيرند. و نخستين گروهی نيز که از پيش و پس سقوط اصفهان اين شهر را ترک کرده و به راه عتبات (و احتمالاً جبل عامل) پای گريز نهادند همين «علماء» بودند.

پراکنده شدن آحوندها از اصفهان در دو موج انجام گرفت: يکی در دوران محاصره اصفهان بوسيله افغان ها و يکی هم در دوران نادرشاه افشار و اصلاحات مذهبی ضد آخوند ناتمام او. موج اول مقصدی داشت به نام عتبات عاليات اما روند موج دوم موجب پراکندگی علمای اواخر عهد صفوی در سراسر ايران شد.

در رابطه با موج اول هجرت ها، می توان به اين نکته جالب اشاره کرد که علمای امامی عهد قاجاريه و پهلوی اغلب يا نام هائی همچون بروجردی، گلپايگانی، آشتيانی، محلاتی، خوانساری، خمينی و... دارند و يا شجره حانوادگی شان را می توان تا اينگونه شهرها به عقب برد. پرسش اين است که چرا يکباره در فاصله پايان عهد صفوی و آغاز عهد قاجار اين شهر های کوهپايه ای غرب ايران از لحاظ توليد «علما» ی امامی اينقدر فعال بوده اند؟ و واقعيت آن است که اينگونه نام های پيوند دهنده افراد به شهرها هميشه يک نکته مهم را از ديد ها پنهان می کنند. علمائی که در آن دوران گذار در اين شهرها ساکن بودند هيچکدام اصليت محلی نداشتند و در واقع جزو آخوندهای فراری از اصفهانی بودند که با رسيدن به کوه های غرب ايران (که جهان صفوی شيعه را از جهان عثمانی شيعه کش جدا می کرد) نتوانسته بودند به پيشروی خود به سوی عتبات ادامه دهند و، بدينسان، در شهرهای دامنه های شرقی کوه ها گير کرده و ساکن شده بودند. فرزندان آنان به زودی اسم های پيوند دهنده به اين شهرها را بخود گرفتند و به آن نام ها مشهور گشتند. کافی است تا شجره نامه خانوادگی يکی از علمای برخاسته از گلپايگان و خوانسار و بروجرد و محلات را بگشائيم و ببينيم که چند نسل قبل شان از کجا بوده اند.

در مقاله هفته گذشته از سياست های مذهبی نادرشاه و موج دوم هجرت و پراکندگی علما امامی و نتايج آن سخن گفتم و در اينجا ديگرباره به آن نمی پردازم.

مهم آن است که بدانيم ما وضعيت مذهبی امروز کشور خود را دقيقاً به کارکرد مجدانه و زيرکانه علمای آمده از جبل عامل و تکثير شده در دربار صفوی مديونيم! آخوندهای جبل عاملی ـ به مدد شمشير خونريز صفويه ـ ما را شيعه امامی، روضه خوان، اهل زيارت قبور متبرکه، اهل جن گيری و دعانويسی، اهل دعای ندبه و کميل، اهل عزاداری های پايان ناپذير و اهل عقل گريزی و قلاده تقليد به گردن افکندن کردند و اعقابشان ـ چه در ايران و چه در جنوب لبنان ـ همواره کشور ما را يکی از «دست آوردها» ی خود دانسته و به آن چشم داشته  و کوشيده اند از آن بهره برداری کنند.

من اين موضوع را در آينده، در قسمت دوم اين مقاله، و در جريان رسيدگی به روابط معاصر بين ايران و جنوب لبنان با تفصيل بيشتری خواهم کاويد. اما، در پايان اين مقال، بگذاريد لحظه ای به ايران کنونی برگرديم و اين پرسش را مطرح کنيم که آيا بواقع اين ايرانی ها هستند که از جنوب لبنان برای گستردن دامنه نفوذ خود سود می برند و يا بايد به عناصری در داخل حکومت اسلامی کنونی توجه داشت که ـ همچنان بدون داشتن حسی از ايران دوستی و توجه به منافع ملی کشورمان ـ به سرزمين مألوف مادری خويش (جبل عامل) می انديشند؟

پيوند برای ارسال نظرات شما درباره اين مطلب 

 

پويشگران

شکوه ميرزادگی

سايت های ديگر

 

پيوند به قسمت اول

پيوند به قسمت دوم

پيوند به قسمت سوم

پيوند به قسمت چهارم

پيوند به قسمت پنجم