خانه اسماعيل نوری علا

فارسی   ـ    انگليسی

تماس:

esmail@nooriala.com

Fax: 509-352-9630

 

در قلمروی فرهنگ

گفتارهای تلويزيونی

مقالات

شعرها

زندگینامه

آلبوم

نوشتن به خط پرسیک

متن هائی به خط پرسیک

پويشگران

شکوه ميرزادگی

سايت های ديگر

 

 

 

 

 

 

 

   يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا

آرشيو جمعه گردی ها

-----------------------------------------------------------------------------------

جمعه 10 فروردين 1386 - برابر با 30 ماه مارس 2007  ـ دنور، کلرادو، آمريکا

----------------------------------------------------------------------------------      

هزارتوی بازشناسی خويش

          اين هفته قصد دارم، لااقل در توضيح کاری که در اين يادداشت ها بدان دلمشغولم، اندکی دربارهء بحرانی که ممکن است در حوزهء «هويت» آدمی پيش آيد (و در مورد ما پيش آمده) بنويسم؛ همان مفهومی که، برخی نويسندگان ما، واژهء فارسی «کيستی» را بجای آن بکار می برند و شايد هم بشود، بدلايلی که شرح شان در اين مختصر نمی گنجد، بجای آن واژه ای همچون «شناسمايه» را ساخت. اما از آنجا که قصد من در اينجا ورود به چنين مخاطرات نالازم نيست، همچنان از واژهء «هويت» استفاده می کنم تا فکر خواننده را به دست انداز نياندازم.

باری، بد نيست از اين مختصر شروع کنم که هويت ما، در نزد خودمان، آن تصوير و مجموعهء مشخصاتی است که برای خويشتن قائليم و، صرف نظر از اينکه ديگران ما را چگونه «بشناسند»، ما خود را آنگونه می بينيم و می شناسيم. چند و چون اين «هويت» هم اموری نيستند که «معمولاً» جزو دغدغه ها و نگرانی ها و پرسش های دائم آدمی باشند. هر فرد انسان اگر به همه چيز شک کند قطعی است که به يک امر  مطمئن است و آن «هويت» اوست که سخت «موجود»، «حاضر با او» و «بديهی» انگاشته می شود. به کلامی ديگر، «هويت» را می توان به هوا و نفس، طپش قلب و گردش خون تشبيه کرد که وجودشان معمولاً چون و چرا نمی پذيرد و کسی، در حالت عادی، به آنها فکر نمی کند و در مورد آنها نگرانی و وسواسی از خود نشان نمی دهد.

اما اينگونه بديهيات طبيعی، از دم و بازدم گرفته تا هويت شخصی و فردی و اجتماعی و فرهنگی آدميان، تنها زمانی به جلوی صحنه آمده و وجود، يا ضرورت وجود، خويش را به چشم ما می کشند که در بداهت هميشگی شان شک و ترديد، يا مشکل و انسداد، ی پيش آيد. وقتی جريان دم و بازدم بخطر بيافتد، و وقتی در ضربان دائم قلب آدمی اختلالی پيش آيد است که يکباره نياز دائم و مبرم ما به کارکرد بهنجار آنها حس می شود.

«هويت» اما بيشتر يک مقولهء حسی ـ روانی ست تا يک امر فيزيکی و، در نتيجه، بيشتر با هستی روانی ما سر و کار دارد. ادراک اينکه سر بزير آب فرو بردن می تواند جريان دم و بازدم  را مختل کند کار مشکلی نيست اما يافتن مواردی که در آن وجود و کارکرد «هويت» ما دچار اختلال و توقف و ناهمواری می شود سخت است. البته «روانشناسی فردی»، در بسياری از موارد، اينگونه «اختلالات هويتی و شخصيتی» را بعنوان «نابهنجاری های روانی» آدميان شناخته و در مورد آن سخن می گويد؛ اما در حوزهء «روانشناسی اجتماعی»، به نسبت آن ديگری، دربارهء «اختلالات هويتی جمعی» کمتر سخن رفته است.

می دانيم که روانشناسی اجتماعی به شناخت و توضيح پديده های گسترده ای می پردازد که، در آن واحد و همزمان، در بين گروه های کوچک و بزرگ آدميان ظهور می کنند و نشان از حدوث واقعه و امری اجتماعی دارند که سلامت روانی افراد داخل گروه را، بصورتی جمعی، دچار اختلال می سازند، دارند.

معنای اين سخن آن است که گاه گروه هائی از مردمان هم، در مقياس های کوچک يا بزرگ، در مورد «هويت» خود دچار ترديد می شوند يا از آنچه هويت آنان را بوجود آورده رضايت لازم را کسب نمی کنند. روانشناسی اجتماعی ـ و نيز جامعه شناسی عمومی ـ از اين وضعيت فردی / جمعی با عنوان «بحران هويت» ياد می کنند و در ظل اين عنوان به بررسيدن دلايل، عوارض و نتايج آن می پردازند و، بخصوص، دربارهء منشاء اينگونه بحران ها سخن می گويند. و در همين راستا و بطور کلی است که می توان گفت بحران هويت در گروه های اجتماعی از دو منشاء و سرچشمه آب می خورد.

يک سرچشمه، پيدايش شرايط جديدی است که می توانند در حالی بر جامعه ای مسلط شوند که هويت مألوف افراد جامعه با عوارض و ايجابات آن شرايط همخوانی و هماهنگی چندانی نداشته باشد. نمونه ای از اين مورد را می توان در حمله و تصرف و اشغال يک سرزمين به وسيلهء مردمی با تاريخ و فرهنگ و ارزش هائی متفاوت، و نيز کوشش اشغالگران برای تحميل آنچه خود دارند بر مردمان سرزمين اشغال شده، يافت. در اين موارد، بطور طبيعی، مدتی وقت لازم است تا مردمان جامعهء اشغال شده با شرايط و ايجابات جديد زندگی خود خو کنند. مثلاً، ايرانيان بارها اينگونه بحران های هويتی را تجربه کرده اند؛ زمانی که اسکندر مقدونی با سپاه خود ايران را تصرف کرد و هخامنشيان را برانداخت تا راه و رسم بيگانهء «هلينيستی» را بر آن خاک جاری کند؛ يا زمانی که اعراب نو مسلمان شبه جزيرهء عربستان شمشيرکشان و خونريزان ايران را تصرف کردند و از ايرانيان خواستند تا دين و آئين آبا و اجدادی خود را فراموش کنند و روزی پنج بار رو به «خانه» ای که در سرزمين دور و عقب ماندهء آنان قرار داشت خم و راست شوند؛ يا در بزنگاهی که مغول های بيرحم به داخل فلات ايران سرازير شدند و از کشته ها پشته ها ساختند و جامعه را بخصوص از وجود نخبگان خويش محروم ساختند؛ و يا حتی زمانی که شاه اسماعيل صفوی ايرانيان سنی مذهب را با شمشير خونريز خود به مذهب شيعهء امامی «دعوت» کرد. اين ها همه روزگاران دردها و رنج ها و زخم های مادی و معنوی، و جسمی و روانی ما هستند که جای پای خويش را بر «روان جمعی» ايرانيان نهاده اند. در زمانهء ما نيز، در کنار «شکل های سنتی» تصرف و اشغال، انواع ديگری نيز مطرح شده اند که آنها را با نام های گوناگونی همچون کلنياليسم و گلوباليسم خوانده اند ـ يکی با صورتی مرعی و خشن و ديگری با قدرتی نافذ و تغيير دهنده اما نامرئی. بهر حال می توان گفت که «نوع نخست سرچشمه های تغيير بحران ساز از طريق تجاوز و تصرف»، از آنجا که خشونت و اجبار را در درون خود دارد، اغلب موجب برانگيخته شدن حس مقاومت، و حتی اصرار بر حفظ ارزش های سنتی، و کوشش برای علم کردن آنها در برابر ارزش های تحميلی می شود و می تواند، جدا از بحران آفرينی، به تغليظ هويت سنتی، بصورت جانشين کردن «بازگشت» بجای «پيشروی»، بيانجامد.

اما نوع دوم از سرچشمه های بحران هويت بيشتر ناشی از پيدايش تجربی نوعی حس کم آوردگی و، آنگاه، خجلت از اين کمبود است. افراد يک گروه يا جامعه، ارزش ها و «اجزاء تشکيل دهنده» (يا «سازه ها») ی هويت خود را با مجموعه های هويتی ديگران مقايسه کرده و حس می کنند که هويت شان دچار کمبود است. اين حس بزودی جای خود را به نوعی ادراک تحقير شدگی يا بودگی عمومی می دهد و، اگرچه امری اجتماعی محسوب می شود اما، در تک تک آدميان واکنش هائی منحصر بفرد می آفريند که از تسليم شدگی محض به ارزش های نوين آغاز شده و تا بازگشت کامل به «هويت مألوف»، کشيده می شود. در اين مورد، تغييراتی که در شرايط اجتماعی پيش می آيند می توانند بر اين حس کم داشتگی افزوده يا از آن بکاهند.

باری، در همهء اين احوال، اگر ارادهء جمعی مردمان بر اين قرار گيرد که در سازه های هويتی خويش تجديد نظر کرده و، برای خروج از بحران هويت، راهی بجويند، طبعاً يکی از منابع رجوع هميشگی آنان بازبينی تاريخی است که «هويت کنونی» آنها زاده و تجليگاه آن است. به کلامی ديگر، ارتباط «تاريخ» و «هويت»، چه در مقياس های فردی و چه در مقياس های اجتماعی و فرهنگی، امری انکار ناپذير است. هر «اکنون» هويت خويش را از «گذشته» ی خويش دريافت می کند و هر فرد آدمی هم که در آن «اکنون» زندگی می کند با مجموعه هائی از همان گذشته ها هويت می يابد و تعريف می شود.

معمولاً بازبينی تاريخ با طرح پرسش هائی از اين دست آغاز و انجام می شود:

-         سازه های هويت ما کدامند؟

-         چرا اين هويت با آنچه بايد بپذيريم، يا دوست داريم بپذيريم، در تضاد و مشکل است؟

-         آيا می توان آن را با شرايط و مقتضيات جديد آشتی داد؟

-         يا آيا می توان بکلی از آن گسيخت و به سازه هائی ديگر روی آورد؟

-         يا آيا می توان بخش هائی از آن را به دور ريخت و بخش هائی ديگر را تصحيح کرد؟

-         يا آيا می توان سازه هائی خودی اما بکار گرفته نشدهء ديگری را بمدد خواست؟

-         و.....؟

چنانکه می بينيد، از اينگونه پرسش ها بسيار می توان يافت و، در برابر آنها، به فهرستی تاريخی از پاسخ های متعدد داده شده در بزنگاه های مختلف نيز رسيد. البته با اين توجه که همهء پرسش ها و پاسخ های مزبور مشروط به شرايط زمانی و مکانی خاصی هستند که در آن طرح می شوند.

باری، همانگونه که گفتم، برای ما ايرانيان مسئلهء بحران هويت در لحظات مختلفی از تاريخمان مطرح بوده است که آخرين آنها، در ظل عنوان «سنت و تجدد»، از پيش از انقلاب مشروطه تا کنون بصورت های مختلفی مورد بحث قرار گرفته، هر لحظه شکلی تازه يافته، و هرگز به پاسخی کامل که بتواند بحران هويتی معاصر ما را به پايان برد نرسيده است. در واقع، نه تنها اين وصول ممکن نشده که، بنظرم می رسد، در 45 سالهء اخير بحران هويت معاصر ما روز بروز عميق تر، مشکل آفرين تر، و دردسر ساز تر هم شده است.

در اينجا منظورم اشاره به دورانی معين و حوادثی معين است که اتفاقاً من نيز ـ همچون ديگر هم نسلانم ـ در گردباد آن گرفتار آمده و شاهد و گاه يکی از بازيگران آن بوده و با پست و بلندش کم و بيش آشنا هستم. از نظر من، اين دوره که بنظرم می آيد اکنون خوشبختانه به پايان آن نزديک می شويم، از اوائل دههء 1340 آغاز می شود؛ يعنی، دهه ای پس از 28 مرداد 1332، زندانی شدن دکتر مصدق، بازگشت شاه، سرکوب چپ، و آغاز کوشش های رژيم جديد برای يکپارچه کردن قدرت از يکسو و آغاز يک سلسله «اصلاحات» همه جانبه، از سوی ديگر. و

از نظر من، در آن روزگار شايد نخستين مدرک اثرگذار مربوط به طرح مسئلهء «بحران فرهنگی معاصر»،  همراه با کوشش برای درک آن و پيدا کردن راه های برون شد از آن، کتاب «غربزدگی» جلال آل احمد بود که می توانست بعنوان يک کوشش جدی در راستای «بيماری شناسی بحران هويت ايرانی» تلقی شود ـ کتابی که، از نظر من، هنوز هم درخور مطالعهء دقيق و گسترده است، چرا که خوانندهء کنجکاو می تواند در آن هم «صورت مسئله» را دريابد و هم نسبت به سير حرکت جامعه به سوی راه حل معوجی که به پيروزی و تسلط دينکاران شيعهء امامی بر خيزش 1357 انجاميد اشراف يابد.

اما اين نفوذ شگرف اما دلشکن پيام معوج «غربزدگی»، در آغازگاهان دههء 40، زمينه ای مناسب از شرايط اجتماعی را نيز با خود داشت. چرا که اوضاع زمانه نيز زمينهء توجه به اينگونه استنتاجات ماجراجويانه و بی طرح و نقشه را فراهم می کرد. عوارض ويران کنندهء اجرای نادرست اصلاحات ارضی، سوختن دهات، سيل مهاجرت روستائيان به شهرها، همزمان با انسداد دايم التزايد تنفسگاه های سياسی که با فشار بی برنامه برای «هرچه زودتر غربی شدن» (که در آن روزگار به رسيدن به دروازه های «تمدن بزرگ» تعبير می شد) و هزار ناهنجاری ديگر، همگی، بر شعله های بحران هويت ما می افزودند، جامعه را از ميانه روهای اصلاح گر واقعی تهی می ساختند و، در ذهن مردم عادی، ارزش های غربی را با ديکتاتوری حاکم «اين همان» و يکی می کردند. و وضع آنگونه شد که عاقبت جامعهء ايران، در سقوط آزادی سياسی به قعر جهنم تجدد زورکی، چشم بر هم فرو بست و اجازه داد تا جنازهء شيخ فضل الله را از دار به پائين آورند، آن را به پاريس ببرند، در لابراتور معجزه گر «گوادالوپ» زنده اش کنند، لباس امروزی بر تنش کرده و آن را در قامت آيت اللهی ديگر بر جهانيان عرضه بدارند.

اينگونه بود که ظهور آيت الله خمينی، در ابتدای کار برای بخش بزرگی از روشنفکران به يک معنی پايان آن «تسليم شدگی به غرب» که آل احمد می گفت هم تلقی شد، و يا بعنوان تجلی همان «بازگشت به خويش» که دکتر علی شريعتی سفارش کرده بود، اقبال عام يافت. توجه کنيد: اينها که می گويم همه در ساحت بحران هويتی و فرهنگی است و کاری به کار سياست و دست پنهان امپرياليسم و غيره (که بجای خود چندان هم بی اعتبار نيستند) ندارند و، به نظر من، پرداختن به اين يکی ها هم از ضرورت های لازم برای رونق و کارائی بحث های فرهنگی ـ هويتی ما محسوب می شود.

بهر حال روشن است که پيدايش جمهوری اسلامی، يعنی دستيابی فقهای تشيع امامی به قدرت سياسی، برای بخش سنتی جامعه (بخصوص تا مشکلات اقتصادی و جنگ پيش نيامده بود) همانا بازگشت به «هويت مألوف» بود. اما، در عين حال و به زودی، بدعملی های نابخردانهء صاحبان جديد قدرت، کشتارهای وسيع «دگرانديشان»، و کوشش برای تحميل ارزش هائی غريبه شده در ذهن بخش مدرن ايرانيان بر سراسر جامعه، به تشديد و تعميق بحران هويت، بخصوص در نسل جوان کشور، انجاميد. چرا که پيدايش اين وضعيت بحران زا بموازات اوجگيری انقلاب ارتباطات معاصر جهان و در متن آن صورت می گرفت و نسل جوانی که در پی پيروزی حکومت اسلامی پا به عرصهء اجتماعی گذاشته بود، اگرچه مزهء زيستن در روزگاران ديگر را نچشيده بود اما، بمدد ماهواره و اينترنت، می ديد که خودش در حاشيه های جهانی زندگی می کند که در جاي جای آن زندگی های بهتر و از نوع ديگر و مطلوب تری جريان دارند.

اگر بخواهم نسل خودم را ـ در جوانی هايش ـ با نسل جوان امروز مقايسه کنم، می توانم با خرسندی بگويم که آن نسل پير شده تنها در قامت اين نسل نوخاسته است که به بلوغی در خور جهان امروز می رسد، فردانيت لازم برای عضويت در دنيای مدرن را کسب می کند، عقلانيت و محاسبه را جانشين احساسات و عواطف توفانی می سازد، و با ديدی واقع بين و مصلحت انديش نسبت به گرفتاری خود، با «بحران هويت» خويش روياروی می شود. و بدينگونه است که ما، در دو دههء اخير با يک برگشت شگفت گرايش های اجتماعی نسل جوان خود آشنا می شويم. نسل جوان تحصيل کرده ای که مادران و پدرانش پرچم تجدد باز مانده «از انقلاب مشروطه» را (که از نسل پيش از خود دريافت کرده بودند) فرو هشتند تا پرچم «انقلاب مشروعه» را برافرازند، اکنون با پوست و استخوان خويش متوجه خطای نسل پيش از خود شده و، به نوبهء خود، به بحران هويتی نوينی دچار شده که صورت مسئله اش با صورت مسئلهء بحران عهد مادران و پدرانش در دهه 1340 بکلی متفاوت است.

طبعاً، اين نسل هم ناگزير است، همچون نسل انقلاب مشروطه، برای رسيدن به فردائی بهتر، سرفرازانه تر و امروزين، در سازه های هويت خويش تجديد نظر کند و برای اينکار، به بازبينی تاريخ جامعهء خويش بپردازد.

و همين جاست که قانونمندی اجتماعی / روانشناختی ويژه و اعجاب انگيز ديگری فرا راه اين نسل مطرح می شود: تجديد نظر در سازه های هويت ما، که در تاريخ پس پشت ما ساخته و پرداخته شده اند، مثل هر تجديد نظر ديگری، در مرحلهء نخست، اجزائی را مورد توجه و حمله و طرد قرار می دهد که در «اکنون» ما زنده و فعال و قدرتمندند.

مثلاً، امروزه، نسل تجديد نظر کننده می کوشد تا دريابد که اين اجحاف به زنان، اين جلوگيری از روابط سالم دختران و پسران، اين منع شادی و آزادی، اين عبوس متظاهر و نوحه خوان و زنجير زن و قمه کش، اين گنداب توليد و تبليغ خرافات شرم آور، اين دروغزنی ها و دو رويگی ها، و اين هزاران عيب و نقص و فسادی که سراپای «اکنون» را گرفته از کجا می آيد؟ و، در همين راستا است که تجديد نظر کننده متوجه آنچه هائی می شود که اين «اکنون بد» با آن مخالف است و می کوشد خرابش کند و در منظرهائی زننده مطرحش سازد. در واقع، «اکنون بد»، با عملکرد مخرب خود، به گذشته ای که به دشمنی با آن مشغول است اعتبار می بخشد و توجهات را به سوی آن جلب می کند.

البته درست است که يکی از مشکلات نسل پس از خيزش شکست خوردهء 57، کمبود دسترسی به همهء تاريخ گذشته، معوج شدن آن در آينه های دست ساخت حکومت اسلامی و کوشش برای تخريب بقايای آن نيز هست؛ جريانی که، بنظر من، در اين سه دهه بصورتی آگاهانه و عامدانه هم برنامه ريزی و هم انجام شده است. با اين همه، اگر کنجکاوی وجود داشته باشد، در عصر جهانی شدن اطلاعات هيچ نيروئی نمی تواند جلوگير آگاه شدن مردمان از زوايای تاريک نگاه داشتهء گذشته ای شود که ظاهراً ارتباطش را با اکنون قطع کرده اند. درهای پرسش که گشوده شد، و سفر کنجکاوی که آغاز گشت، حرکت بازبينی بصورتی گسترنده و اجتناب ناپذير آغاز می شود. آنگاه، در مسير اين کنجکاوی، عناصری که در آفرينش «بحران هويت کنونی» دخيل بوده اند نظر شخص جويای سازه های جانشين را به گذشته های دور و منزوی بر می گرداند. اين قانونمندی گريزناپذير پديده های اجتماعی است.

اما نکته در آن است که «هويت» را نمی توان مستقيماً از تاريخ و فرهنگی بيگانه گرفت و آن را به رگ های جامعه تزريق کرد. در نتيجه، مردمان جويای بديل و جانشين برای سازه های نابهنجار هويتی خود، تا آنجا که آگاهی شان مقدر کند، ناچارند به گوشه و کنارها و اعماق تاريخ خويش نيز نقب بزنند و برای تشنگی خود آرزومندانه و اميدوارانه آبی گوارا بجويند.

توجه کنيد که اين «اشتياق تاريخ نگر» رو به آينده دارد و آينده ساز است، حال آنکه اغلب نابخردانی که به نيازهای جامعه توجه ندارند در آن نوعی مرده پرستی و بازگشت به گذشته های بی ارتباط با اکنون را می بينند و در نمی يابند که آن سازه های مطلوب گذشته، از فراز سر «اکنون تلخ»، به سوی آيندهء آرزوئی نسل جوينده پر می کشند و راهنما و راهگشای آنان به سوی آينده می شوند.

بنظر من، نمونه های دلگرم کنندهء اين بازبينی و کاوش، اين يافتن و پروردن، و اين تغيير دائم به سوی از «اکنون» بريدن و ـ از طريق بازبينی گذشته ـ آينده را ساختن هم اکنون پيش چشم ماست، اگر چشم دل باز کرده باشيم و آنچه را که اتفاق می افتد در اندازه ها و قوالب و معانی واقعی آنها درک کنيم.

در روزگار کنونی، بخش عمده ای از نسل جوان ما، دلزده از «قيل و قال» مذهب بازی و کربلا سازی و آزادی کشی و شلاق خوری و قمه کشی، و شرمنده از تصويری که از کشورش و مردمش در رسانه های جهانی نشان داده می شود، از رهگذر بازبينی کل تاريخ خود (و نه تنها بخش اسلامی اش) رفته رفته در يافته است که روزگاری انسان ايرانی نيز دهش های بزرگی به جهان متمدن داشته است، اهل خردمداری و خردگرائی و سرفرازی بوده است، شادی و آزادی را دوست داشته و پاس می داشته است، از دروغ و دوروئی بيزار بوده است، فرهنگش مرذمان را به زندگانی و رفاه دعوت کرده و دنيای رفتگان و مردگان را بحال خود وا می نهاده است. و اين توانائی ها چنان بوده است که در پی هر اشغال و تصرف شدنی اين ملت توانسته است بيگانه را يگانه، وحشی را رام، بی دانش را دانشی و خراب کننده را آبادگر کند؛ هرچند که در اين تلاش مکرر و مستمر، و در هر تجربهء تلخ، بخشی از جان و توش و توان خود را از دست داده باشد.

اين توانائی ها، که بصورت بالقوه در عمق تاريخ و فرهنگ ما نهفته اند، در واقع هميشه منتظرند تا نسلی بجان آمده از انحطاط فرهنگی و عقب ماندگی فکری، به سويشان بازگردد، آنها را از تاريخانه های گمشده در دروغ و تزوير بيرون کشد، گرد و خاک حادثه از چهره شان بزدايد و زبان فرو بسته شان را بگشايد تا آنان او را بر دوش خويش گرفته و در سراسر آفاق تاريخ بگردانند. اين توانائی همان است که، در عمق اندوه، فردوسی بزرگ را می آفريند تا قلم به دست گيرد و از فرهنگی بنويسد که می تواند تضمين کننده سعادت آيندهء مردمش باشد. مگر نه اينکه خطاب فردوسی همه با مردم آينده بود؟ و در توس پاک کاخی بلند را پی می افکند که از باد و باران گزند نمی يافت و می توانست هزار سال بعد مأمن و پناه آيندگانش باشد؟

در بستر اين تجربه ها و واقعيت های تاريخی / اجتماعی است که من اعتقاد دارم، در ساحت فرهنگ و هويت فرهنگی، هيچ آدم با خرد و بزرگی به گذشته بر نمی گردد تا در آن به نبش قبر و احيای موات بپردازد و بيهوده تکرار کند که من آنم که رستم جوانمرد بود. نه! روی همهء بزرگان تاريخ فرهنگ ما به سوی آينده بوده است؛ اما آنان، در پرواز اين سفينهء خجستهء فردائی، سوخت سفر را از گزينش بهترين ها و سرافراز کننده ترين های تاريخ گذشته تأمين می کرده اند. از رودکی تا نيما، از فردوسی تا هدايت، از رازی تا پور داود، و از بابک تا کسروی، همهء بزرگان ما يا به تماشا نهادن رسوائی های تاريخی که ما را به سوی روزهای سياه کشانده اند پرداخته و يا، از درون لجن همين تاريخ، گوهرهای ناميرای فرهنگی را که به سوی آينده نظر دارد استخراج کرده اند. اينک نوبتی ديگر و فرصتی ديگر فراروی ما قرار گرفته است و از ما می طلبد که هر کار ديگری را کنار نهاده و به اين مهم بپرداريم.

و بگذار مدعی اين سخنان را نفهمد يا ياوه بپندارد و در خودپرستی کوته بينانهء خويش غوطه ور بماند. ما را چه کار با ديروزيان؟ کاروان فردا دير زمانی است که قدم براه گذاشته و، با عشق و سرمستی ِ آينده نشان خويش، به سوی حل بحران هويت و نو شدن فرهنگی ايرانيان گام بر می دارد.

به قول حافظ:

با مدعی نگوئيد: اسرار عشق و مستی

تا بی خبر بميرد، در درد خود پرستی

در حلقهء «مغان» ام، دوش آن صنم چه خوش گفت:

با کافران چه کارت، گر «بت» نمی پرستی؟

 

آرشيو آثار اسماعيل نوری علا:

http://www.puyeshgaraan.com/NoorialaWorks.htm

پيوند برای ارسال نظرات شما درباره اين مطلب