خانه اسماعيل نوری علا

فارسی   ـ    انگليسی

تماس:

esmail@nooriala.com

Fax: 509-352-9630

 

در قلمروی فرهنگ

گفتارهای تلويزيونی

مقالات

شعرها

زندگینامه

آلبوم

نوشتن به خط پرسیک

متن هائی به خط پرسیک

پويشگران

شکوه ميرزادگی

سايت های ديگر

 

 

 

 

 

 

 

   يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا

آرشيو جمعه گردی ها

-----------------------------------------------------------------------------------

جمعه 10 آذر 1385 - برابر با 1 ماه دسامبر 2006  ـ دنور، کلرادو، آمريکا

-----------------------------------------------------------------------------------

ايالات متحده ايران، پاد زهر تجزيه و استبداد

شايد هيچگاه فرصتی مناسب تر از انقلاب مشروطه برای تجزيهء سرزمينی که امروزه با نام ايران دارای مرز و وحدتی سياسی است وجود نداشته است. صد سال پيش، «دولت مرکزی» فرسوده، نخ نما و در هم ريخته بود، در عصر فقدان شاهراه های آسفالته و خط آهن و تلفن و به دور از «عصر ارتباطات»، اقوام گوناگون ايرانی (و حتی غير ايرانی)، با سنن و تاريخ و فرهنگ های گوناگون خويش، هر يک در گوشه ای بکار خود مشغول بودند، جمعيت های محلی آشنا با مقتضيات حکومت مدرن در بسياری از شهرهای بزرگ ايران شکل گرفته بودند، احزاب کمونيست و سوسيال دموکرات و دموکرات در حال سامان يافتن بودند، رزمندگان محلی، ناراضی از دولتی مفت خور و بی عرضه، در همه جا سر بشورش برداشته بودند و هرکس می توانست هرکجای ايران را که بخواهد برای خود بردارد؛ همانگونه که ـ مثلاً ـ شيخ خزعل خوزستانی، به راهنمائی انگليس ها، خواست تا چنين کند. عاقبت هم برخی از همين شورشيان ولايات راهی تهران شدند تا ماشين دولتی را در هم بشکنند که مال و جان مردمان را به بيگانه فروخته بود.

بدينسان، آيا عجيب نيست که ايران در جريان انقلاب مشروطه تجزيه نشد؟ ستارخان و باقرخان آذربايجان را برای خود بر نداشتند و سردار اسعد جنوب ايران را جدا نکرد؟ آيا عجيب نيست که همهء رزمندگان مشروطه طلب، چه آذری و چه بختياری و چه خراسانی، نه برای تجزيه و جدا کردن سرزمين هائی که در آن می زيستند، که برای ايجاد کشوری نوين، در لوای يک «ملت واحد»، به سوی تهران تاخته و حکومت استبدای را برانداختند؟

برای درک مطلب لازم نيست به صد سال پيش حتی برگرديم؛ امروز هم هرکس که پای سخن دوستان آذری و کرد و لر و بلوچ و خوزستانی خود نشسته باشد، نمی تواند از اين همه وفادری که آنان به ايران دارند شگفت زده نشود. وقتی پای در مدرسه بگذاری و با تو به زبانی سخن بگويند که با آن آشنا نيستی، وقتی که بعلت نفهميدن اين زبان ترا تنبيه کنند، کتک بزنند، و روح کودک ات را بيازارند، تو بايد دارای ريشه های فرهنگی بسيار کهن بيخی باشی تا بتوانی اين همه را تحمل کنی و نخواهی که از ميهن/مادر خود جدا شوی. آن هم وقتی که بزرگان فرهنگ ات به تو آموخته اند که «وطن آنجاست کآزاری نباشد / کسی را با کسی کاری نباشد» و «نتوان ماند به سختی، که من اينجا زادم!» پس، طبيعی آن است که گوش جان تو مستعد شنيدن سخنانی باشد که خبر از امکان جدائی از حکومتی متمرکز و تحميل گر و خودکامه و تبعيض گذار، و رسيدن به استقلالی آزادانه و شيرين می دهند. می توانی روزگاری را مجسم کنی که زندگی ات در کشوری می گذرد که از آن توست، چيزی را بر تو تحميل نمی کند، نيازهايت را برآورده می سازد، منابع طبيعی تو را به باد نمی دهد، اجازه می دهد تا به زبانی که در کودکی آموخته ای تکلم کنی و بنويسی و زبان های ديگر را بعنوان زبان دوم ياد بگيری و با مردم همسايه ات به گفتگو بنشينی.

برای درک اين وضعيت روانی پيشنهاد می کنم خانواده ای را مجسم کنيد که در آن همهء تصميم گيری ها با پدر خانواده است و همهء درآمدهای اعضاء خانواده هم در اختيار او قرار می گيرد و تنها به ارادهء او خرج می شود. به هرکس هرچه دلش خواست می دهد، بدون موافقت او هيچ يک از اعضاء خانواده حق انجام کاری را ندارد و در انتخاب نوع زندگی خود آزاد نيست. در اين «پدر» عدالتی هم وجود ندارد. برخی از اعضاء خانواده از برخی ديگر در نزد او عزيزترند، از هر که بخواهد می گيرد و به هر که بخواهد می دهد. بنياد قدرتش هم هر دو جنبهء مادی و معنوی را در خود دارد. يعنی او هم می تواند بی هيچ ملاحظه ای کتک بزند و هرکس را که خواست در اطاقی و پستوئی حبس کند، و هم اعضاء خانواده اش با چنان ترسی از او بار آمده اند که از انديشيدن به مقاومت در برابر او نيز بخود می لرزند.

براستی ماهيت و عاقبت اين خانواده چه می تواند باشد؟ محرز است که ساختار آن بر پايهء «استبداد» نهاده شده است و در همهء تحولات خود به بازسازی همين ماهيت مشغول است. اما عاقبت ِ آن به سوی امکانات گوناگونی گشوده است که يا به باقی ماندن اعضائی ترس خورده و سرکوب شده و از لحاظ روحی فلج و تسليم «سرنوشت» در اين دايرهء ترس و استبداد می انجامد و يا نيروی سراسر پرورده شده در نفرت و خشمی را می زايد که ميل به گريز و جدائی از واحد خانواده را در آدمی کارا می کند. فردی که تسليم اين نيروی طردکننده می شود، اغلب، به شورشی کور عليه پدر مستبد و جبار بر می خيزد و پيوندهای خويش را با او ـ و به ناچار با خانواده ـ می گسلد و راه خويش را در پيش می گيرد و می رود، راهی که لزوماً و همواره به وضعيتی مطلوب نمی انجامد.

پس شگفتی آور است که تجربهء تاريخ معاصر، از مشروطيت گرفته تا داستان حکومت خودمختار آذربايجان در پی جنگ دوم جهانی، به ما نشان داده است که، در کنار آن همه تلخی ناشی از زندگی در خانواده ای پدرسالار و مستبد، هنوز تمايل به جدائی در ميان اقوام مختلف ساکن در درون مرزهای سياسی کنونی ايران چندان قوی نبوده است که کار به گسست کامل بيانجامد، هرچند که حکومت خيره سر مرکزی هيچگاه اين وفاداری و پيوند را قدر ندانسته و همواره پنداشته است که می تواند تنها با گلوله و شتم با مردم متوقع سخن گويد و بر نيروهای هردم افزايندهء گريز از مرکز فائق آيد.

باری، اينگونه بوده است که انقلاب مشروطه برای بيماری مزمن استبداد و ستم و تبعيض ـ که چون خوره پايه های يگانگی کشور را فرو خورده بود ـ نسخهء تجزيه را نپيچيد و کوشيد تا اين امراض مهلک را با داروئی ديگر مداوا کند. من تنها وقتی در آستانهء 50 سالگی به آمريکا مهاجرت کرده و در ايالت «کلرادو» (به معنی «سرخ رنگ») ساکن شدم ارزش معجزهء آن نسخهء صد سال پيش مؤسسان حکومت مشروطه را به تجربه دريافتم. به همين دليل شايد گفتن از تجربهء ساده و شخصی خودم برای بسياری از ما ايرانی ها بی فايده نباشد.

من، در ابتدای اين مهاجرت ناگزير، چيزی در مورد سرزمين تازه ای که موطن من شده بود (و احتمالاً در همانجا هم به خاک سپرده خواهم شد) نمی دانستم؛ پس کوشيدم با تاريخ آن آشنا شوم. چند کتابی خواندم و هر کتاب مرا به منبعی ديگر و موضوعی تازه تر رهنمون شد. دانستم «کلرادو» ـ که بر اثر مهاجرت جويندگان طلا و نقرهء مدفون در معادن کوه های «راکيز» غرب سرزمين آمريکا بوجود آمده بود ـ تنها در 1858 از وضعيت «سرزمين اشغالی» درآمده و به اتحاديه ای پيوسته بود که هر يک از اعضائش «ايالت» خوانده می شدند و جمعشان را «ايالات متحده آمريکا» می ناميدند.

دانستم که نوع ادارهء اين «ايالات متحده» ـ که می دانستم «حکومت فدرال» نام دارد ـ بصورتی بسيار هوشمندانه در قانون اساسی اين «اتحاديه» تعيين شده است. هر ايالت برای خود دارای استقلالی وسيع است اما ـ در عين حال ـ تابع برخی مقتضيات عمومی ِ «اتحاديه» هم هست. در اعياد و سالگردها می ديدم که بر سر خيابان ها دو پرچم در اهتزار است، يکی از آن ايالت و يکی از آن اتحاديه. زمان انتخابات ايالتی که رسيد ديدم همگان به انتخاب فرماندار و نمايندگان مجالس کنگره و سنای کلرادو اقدام کرده اند. ديدم که کلرادو کاملاً به صورت يک کشور مدرن، با تفکيک قوای سه گانه، اداره می شود. و آنگاه نوبت به انتخابات «اتحاديه» رسيد و مردمان به انتخاب رئيس جمهور و نمايندگان مجالس کنگره و سنای فدرال ـ که مجموعاً دستگاه حکومت فدرال را بوجود می آوردند و محل تشکلشان در شهر «واشنگتن دی.سی» است که پايتخت اتحاديه محسوب می شود اما جزو هيچ يک از ايالات پنجاه گانه نيست ـ پرداختند.

          کارکرد اين «حکومت فدرال» يا «دولت مرکزی» (در برابر «دولت محلی») چه بود؟ ادارهء سياست خارجی اتحاديه، ادارهء نيروهای سه گانهء ارتش اتحاديه، و برقرار کردن قوانينی که، بنا به تصويب نمايندگان ايالات در پايتخت، جنبهء محلی نداشته و عموم مردم ساکن در اتحاديه را شامل می شوند.

          ديدم که مردم ساکن در «کلرادو» دو نوع ماليات می پردازند؛ يکی برای دولت ايالتی خودشان و يکی هم برای دولت فدرال. ماليات اول در سطح محلی گردآوری و زير نظارت مجالس دوگانهء نمايندگی هزينه می شود و ماليات دوم به خزانهء مرکزی ريخته شده و بوسيلهء دولت مرکزی اتحاديه به مصرف می رسد.

          ديدم که، مثلاً، ساخت و نگهداشت شبکهء جاده هائی که چهار گوشهء ايالت کلرادو را بهم وصل می کنند با دولت ايالتی است اما از ميان همين ايالت دو شاهراه شمال/جنوبی و شرقی/غربی هم می گذرند که کلرادو را به چهار همسايهء اطرافش و ديگر ايالت های اتحاديه وصل می کنند و هزينهء ساخت و نگهداشت آنها را دولت مرکزی تأمين می کند.

          ديدم که دولت مرکزی حق ندارد از منابع طبيعی کلرادو به نفع خود استفاده کند و يا آن را در انحصار خويش بگيرد. ديدم دولت مرکزی حتی حق ندارد که به ايالت ها بگويد در سرآغاز بهار و خزان ساعت های خود را به عقب يا به جلو بکشند و مردم هر ايالت مختارند که در اين باره خود تصميم بگيرند. و وقتی بر جاده های فدرال (که «جاده های بين ايالتی» خوانده می شوند) اتومبيل می راندم و از ايالت های مختلف می گذشتم ديدم که هر ايالت حق داشته است حداکثر سرعت اتومبيل ها بر جاده های خود را، خود تعيين کند.

          نيز ديدم که هر ايالت دارای مرزهای کاملاً تعيين شده ای است و قوانين ايالتی اش تنها در محدودهء همين مرزها اعتبار و نفاذ دارند.

          ديدم که «اتحاديه» واقعاً به خانواده ای شبيه است که اعضايش در صلح و صفا و همکاری با هم ـ اما مستقل از هم ـ بسر می برند. حکومت مرکزی هم حکم «پدر خانواده» را دارد؛ اما پدری است که قدرت و اختيارش حد و مرزی دارد، و اگرچه در داخل محدودهء اين اختيارات می تواند قدرت بخرج دهد و مردمان را به اجرای قوانين عمومی فدرال وادارد، اما پيش بينی های ساختاری اين نظام آنگونه بوده اند که همين «پدر» نمی تواند ذره ای پای خويش را از گليم خود بيرون نهاده و در امور «اعضاء خانواده» دخالت بيجا کند.

و آنگاه اين پرسش برايم پيش آمد که چرا آنگونه پدری که وصفش را در بالا آوردم در اين خانواده پيدا نمی شود ـ آن هم خانواده ای در آن پدر خانواده بزرگترين بودجهء جهان و عظيم ترين و قوی ترين ارتش دنيا را در اختيار دارد؟

          در يک دهه و نيم اخير من پاسخم را در اين واقعيت ها يافته ام: آمريکا کشوری تازه تأسيس است، دويست سالی تاريخ استعماری انگليسی و فرانسوی و اسپانيائی دارد و دويست سالی هم هست که توانسته است نخست از راه «جنگ های ضد استعمار» و سپس با گذر از جنگ داخلی بلندی که بين «اتحاديه خواهان» و «جدائی طلبان» صورت گرفت، از شر استعمار اروپائی خلاص شود و، با تبديل شکل «مستعمره» ها به «ايالت» ها، در هيئت يک کشور «فدرال» در ميان ملل دنيا قد راست کند. هنوز از ايالات شمالی به سوی ايالات جنوبی که می روی سليقه ها و نمودگارهای فرهنگی ِ انگليسی، آنگاه فرانسوی، و سپس اسپانيائی از برابر چشمت رژه می روند، بی آنکه عضويت در اتحاديه مانعی برای ادامهء فرهنگ ها و سنت ها و نوع زندگی های مردمان محلی شده باشد. دقت که می کنم می بينم که رمز اصلی کار اينها در همان «تازه تأسيس» بودن اتحاديه شان نهفته است که موجب شده امکان نوعی از «داوطلبی» در عضو شدن ايالات وجود داشته باشد؛ هرچند که قانون اساسی ِ برآمده از «انقلاب آمريکا» برای «جدائی گزينی داوطلبانهء ايالات» هنوز پيش بينی ِ خاصی نکرده باشد.

«تازه تأسيس بودن» به معنای داشتن امکان نوشتن قانون اساسی جديدی است که بايد مورد توافق و رضايت داوطلبان درگير در روند تشکيل يک اتحاديه قرار گيرد. به عبارت ديگر، دولت مرکزی بصورت يک وجود «ماقبل اتحاديه» هستی نداشته است تا بتواند ميراث اختيارات نامحدود و اقتدار يکه تازانهء خود را با خود به داخل اتحاديه بياورد. دولت مرکزی فرزند روند اتحاديه سازی است و همچون لباسی خوش دوخت به قامت نيازهای اعضاء اتحاديه بريده شده است.

          نکتهء دوم به فقدان منابع درآمدی ويژه ای مربوط می شود که دولت مرکزی آنها را در اختيار خود گرفته و، به مدد آنها، از يکسو از نياز به ماليات مردمان آسوده شود و، از سوی ديگر، بتواند مردمان را محتاج کمک های خود سازد؛ و از اين راه از موضع «پاسخگوئی» به در آيد.

          سومين نکته به برتری «شهروندی نامشروط» اهالی يک ايالت بر هر وجه تفکيک ديگری بر می گردد. معنای اين سخن آن است که ايالت ها را نه زبانی خاص، نه مذهبی يگانه، و نه قوميتی ويژه از هم جدا می سازند. هرکس بيش از شش ماه در «کلرادو» ساکن باشد و پروانهء رانندگی اين ايالت را بگيرد شهروند اين ايالت محسوب می شود و در تعيين حيات و ممات آن سهم دارد. يعنی، ايالت ها دارای مرزهای گشوده اند و همين گشودگی کمک می کند تا جريان تنوع فرهنگی و اشتراک تجربه های تاريخی در بين کل افراد اتحاديه با سهولت بيشری صورت پذيرد.

در فرهنگ واژگان سياسی و اجتماعی، اينگونه از حکومت های «فدرال» را نمودی از اصل «عدم تمرکز» می دانند؛ در اين نظام هم حاکميت و قدرت تصميم گيری و هم  شهروندی مردمان شکلی نامتمرکز و گشوده دارند و در برابر قانون هيچ ويژگی نژادی و زبانی و مذهبی و فرهنگی نمی تواند حقوق برابر شهروندی افراد را محدود سازد.

          اينها مختصری از فهرست بالا بلند دلايلی است که به «حکومت مرکزی» يا فدرال يک اتحاديه اجازه نمی دهد تا نقش آن پدر مستبد را بازی کند. حتی، از پس ماجرای يازدهم سپتامبر که دولت مرکزی جمهوری خواه کوشيده است تا، به نام تأمين امنيت عمومی، بر اختيارات خود بيافزايد، اين امر با مقاومت گستردهء مردمان معتقد به ساختار برآمده از قانون اساسی آمريکا مواجهه شده است؛ تا آن حد که يک جنبش رو به گسترش «تجزيه طلبی» را می توان در برخی از ايالت ها در حال شکل گرفتن يافت.

          حال برگرديم به کشور مصيبت زدهء خودمان. بايد قبول کنيم که ما، بصورتی تاريخی، مردمانی هستيم اغلب خوگرفته به ساختار «خانوادهء پدر مرکز» و استبداد بی چون و چرایش و، در عين حال، همگی در جامعه ای زيسته ايم که دارای تاريخ مدون بلندی است، و در اغلب ادوار اين تاريخ «دولت مرکزی» پديده ای تحميل شده بر جمعيت های گوناگون بوده است. ما، تا پيش فرا رسيدن عصر جديد، چاره ای نداشته ايم جز اينکه همين وضعيت «خانوادگی» مألوف را در نظام حاکم بر کشور خود بازسازی کنيم. بدينسان، با همهء پست و بلندهای مکرر تاريخی، همواره همان شکل سنتی از حکومت بازسازی شده است.

          انقلاب مشروطه اما، که بر سکوی جهش تجدد خواهی ايستاده بود، بخاطر حضور و شراکت مبارزانی از چهار گوشهء کشور، فرصت بزرگی را فراهم آورد تا مردمی که در گوشه و کنار سرزمينی بنام ايران می زيستند ـ جدا از تاريخ بلند اين سرزمين و مقتضيات ساختاری آن ـ در ميثاقی نو بهم بپيوندند. از اين منظر که بنگريم، «ايران نوين» کنونی از کشوری به نام «ايالات متحدهء آمريکا» نيز جوان تر است، صد سالی بيش از عمرش نمی گذرد، و در پيدايش و شکل گيری آن مردم همهء نقاط کشور حضور و دخالت داشته اند.   

نويسندگان و مؤلفان قانون اساسی مشروطه هم به نقش مؤسس خود در شکل گيری ايران نو واقف بودند و از اين فرصت برای برقرار ساختن حکومتی «فدرال»، شبيه آنچه در «ايالات متحده آمريکا» شکل گرفته بود، استفاده کردند. تصويب قانون «انجمن های ايالتی و ولايتی» گام بلندی بود برای ايجاد يک حکومت غير متمرکز که با نوعی از فدراليسم ايرانی نيز پيوند داشت و گام بر جای پای مؤسسين اوليهء «ايران بزرگ» می نهاد که، هزاره هائی پيشتر، به اين نوع حکومت غيرمتمرکز انديشيده و بنيان «اتحاديه» ی خود را بر نظام «ساتراپی» گذارده بودند؛ نظامی که (تا حملهء اعراب و تجزيهء ناگزير ايران به يک «ملوک الطوايفی» پر هرج و مرج و خونزده و دائماً دستخوش تغيير) به اشکال مختلف برقرار و کارا بود.

می خواهم بگويم که صد سال پيش از زمان ما، انقلاب مشروطه، در کنار همهء امکاناتی که برای کشورمان فراهم ساخت، موقعيتی يگانه را هم برای تشکيل «ايالات متحده ايران» فراهم ساخت که واجد اغلب ويژگی های فدراليسم نوع آمريکائی بود و ـ با همهء دست و پا شکستگی که برايش پيش آمد ـ توانست استمرار ادغام بخش های گوناگون کشور و درهمآميزی اقوام مختلف آن را تضمين کند.

هدف مؤسسان رژيم مشروطه برداشتن قيد هر نوع تحميل از گردن مردم اين سرزمين رنگارنگ بود. در واقع، تنها تحميل عمده بر قانون اساسی مشروطه، اعلام مذهب رسمی و اعطای حقوق ويژه به آخوندهای بزرگ شيعه امامی بود؛ تحميلی که همواره عليه منافع ملی ما عمل کرده، به «تقسيم مذهبی» ايرانيان و امتيازگيری شيعيان و تزريق حس بيگانگی در وجود صاحبان ديگر مذاهب انجاميده است.

نيروهای سياسی هم مسئولانه و عاقلانه از طرح مسائل نفاق افکن در برابر پيدايش تشکلی فدرال خودداری کردند. براستی اعجاب آور است که مشروطه خواهان آذربايجان، در هنگام نوشتن نخستين قانون اساسی ايران، و به هنگام تعين زبان رسمی اداری کشور، در مورد «زبان ترکی» حساسيتی به خرج ندادند. اينها همه بر توفق حس تاريخی و فرهنگی ِ ايرانی بودن بر ويژگی های ديگری که تنوع نژادی و فرهنگی ايرانی را ـ همچون يک فرش دستباف رنگين ـ فراهم می سازند گواهی می داد.

          اما انقلاب مشروطه، با همهء شگفتی های خود، تنها جرقه ای بود که در سياهی تاريخ ما خوش درخشيد و دولت مستأجل شد. حکومت مرکزی، در قامت شاهی پدر سالار، همهء آن ظرايف شگفت قانون اساسی در امر تفکيک قوا و ايجاد حکومت غيرمتمرکز را به کناری گذاشت تا به بازسازی خانوادهء پدرسالار سنتی در نظام سياسی کشور بازگشت کند. من در اينجا از خدمت و خيانت سخن نمی گويم، از گزير ها و ناگزيری ها هم حرفی به ميان نمی آورم؛ سخنم تنها در اين محدوده است که حکومت پدرسالار بازسازی شده در پی پيروزی انقلاب مشروطه، در تناقض آشکار با روحيهء مندرج در قانون اساسی آن انقلاب بود و به همين دليل نيز ناگزير شد از آن چيزی جز پوستی زينتی باقی نگذارد.

          اگر، فعلاً، از دورهء 12 ساله 1320 تا 1332 بگذريم، می توانيم به يک علت ديگر و جديد در راستای قوام گرفتن حکومت پدرسالار مستبد در ايران نيز اشاره کنيم و، سپس، به مسير اصلی بحث برگرديم. کشف نفت در ايران و قرار گرفتن کل در آمد آن در اختيار دولت، گلوله مهلکی بود که به شقيقهء همهء پيش بينی های قانون اساسی مشروطه شليک شد و دولت مرکزی را در موقعيتی بي نياز از مردم و روزی رسان به آنها قرار داد و، بدين سان، کل شرايط پيدايش ساختار فدرالی در ايران را به بوتهء محاق برد.

          وضعيت ايران، از شکست بلافاصلهء انقلاب مشروطه ببعد، همهء شرايط بازسازی و استقرار همان خانوادهء پدر سالاری را که شرح دادم فراهم ساخت و ناگزير بايد پذيرفت که نتايج روانی اين تحميل در ميان ايرانيان نيز به امری گريز ناپذير تبديل شد.

          بدينسان، پيدايش و قوام حکومت متمرکز در ايران دارای ابعادی دوگانه بود. از يکسو حکومت مرکزی هر روز بيشتر از اختيارات محلی کاست و ارادهء خود را بر مردم نقاط مختلف ايران تحميل کرد و، از سوئی ديگر، همين امر موجب شد که حس بيگانگی و تمايل به گريز در مردمی که اين تمرکز بر آنان تحميل می شد بيشر تقويت شود.

          اين وضعيت، که در انزوای يک کشور می تواند نتايج ديگری ببار آورد، وقتی با وجود مطامع استعماری روس (و پس از چندی به صورت «اتحاد جماهير شوروی») و انگلستانی که در شرق و جنوب ايران حضوری فعال داشت، همراه شد، خودبخود به شکل گرفتن تمايلات تجزيه طلبانه انجاميد.

          اينگونه است که می انديشم «استبداد» و «تجزيه طلبی» (يکی از آن ِ حکومت متمرکز، و يکی هم از آن مردمی که از اين استبداد ستم می بينند و ميل جدا شدن و استقلال در دلشان جان می گيرد) دو نمودگار يک بيماری واحدند که داروئی جز «عدم تمرکز فدرالی» ندارد؛ عدم تمرکزی که از يکسو قدرت را از مرکز می ستاند و در بين ايالات پخش می کند و، از سوی ديگر، در راستای تقويت حس يگانگی و تسهيل درهمآميزی اجتماعی، ايالات را بر اساس زبان و مذهب و قوميت، از هم مستقل نمی سازد و مفهوم شهروندی ايالتی را بر اساس اين نهادهای تفرقه افکن تعريف نمی کند و، برعکس، در راستای همدلی های فرهنگی و درهمآميزی های قومی قدم بر می دارد.

          و در اين راستا شايد هيچ نيروئی نتواند مثل انقلاب و جنگ اينگونه درهم آميزی ها را بوجود آورده و سرعت بخشد، امری که در سه دههء اخير کارکرد آن را در سرزمين خود شاهد بوده و نظايرش را در نقاط گوناگون دنيا هم تجربه کرده ايم. در سه دههء اخير ايرانيان چنان در معرض روند وسيعی از جابجائی قرار گرفته اند که اکنون در هر نقطه از ايران چيزی جز امتزاج قوم ها و فرهنگ ها به چشم نمی خورد. و، در اين صورت، چگونه می توان ـ مثلاً ـ به ميليون ها آذری ساکن در سراسر ايران گفت که آذربايجان اکنون کشوری مستقل است و تو بايد برای ديدار اقوام ساکن در اين کشورت پاسپورت و ويزا بگيری؟ و چرا؟

          پرسشی که جان مرا می آزارد آن است که چرا بايد ما نيروی فکری و آفرينندگی خود را، بجای تبليغ نظام فدرالی، در راستای تشويق گرايشات تجزيه طلبانه بکار گيريم؟ البته محرکات برخی از سردمداران تجزيه طلبی را می شود حدس زد: اگر آذربايجان کشوری مستقل شود من هم نخست وزير آن خواهم شد؛ اگر کردستان مستقل شود نام من در تاريخ آن کشور بعنوان «نيمايوشيج کردستان» خواهد آمد؛ اگر بلوچستان کشوری مستقل شود من رئيس جمهور آن خواهم بود. يعنی، حساب آنها که اين روزها برای تجزيه طلبی خود دلايل تاريخی، فرهنگی و جغرافيائی می آورند روشن است؛ اما آيا اين هم باور کردنی است که آنان از جانب «خلق ها» و «اقوام» منتشر در ايران سخن می گويند؟ بدين پرسش چگونه می توان پاسخ داد؟ به گمان من پاسخ اين پرسش تنها با تبليغ فدراليسم و مشاهدهء واکنش مردمان بخش های مختلف ايران نسبت به آن دست يافتنی است.

          اينجاست که من فکر می کنم، فراتر از سکولاريسم، دموکراسی و حقوق بشر، که، بعنوان آرمان های اپوزيسيون، از جانب همهء احزاب و تشکل های سياسی ايرانی مطرح می شوند، اين تشکلات عاقبت ناگزير خواهند بود که به مفهوم فدراليسم و راه های تحقق آن در ايران بيانديشند چرا که، بدون برقراری چنين نظامی، کشورمان همواره دستخوش بازسازی حکومت متمرکز مستبد خودکامه خواهد بود و، در نتيجهء پيدايش آن، در راستای کارا شدن نيروهای گريز از مرکز و تجزيه طلب، تنشی مستمر را بر کشورمان سايه افکن خواهد کرد.

به کلام ديگر، پادزهر استبداد و تجزيه طلبی در ايران، که راه رشد و پرورش سکولاريسم و دموکراسی را نيز هموار می کند، چيزی جز توجه به سياست های عدم تمرکز و ايجاد «ايالات متحده ايران» نيست. البته تعريف نوع اتحاد، شکل عدم تمرکز، چگونگی تقسيمات کشوری، و حدود اختيارات و توانائی های دولت فدرال فقط در بحث های گسترده ای می تواند تعيين شود که نيروهای سياسی ما آنها را، بعنوان اولويت برتر، در برنامهء کار خود قرار دهند.

          و بر همين مبنا، می توانم بگويم که تجربهء عملی وجود يک حزب سياسی، که بدون کوشش برای تحميل نوع خاصی از حاکميت، مستقيماً با شعار ايجاد «ايالات متحده ايران» عمل کند، و نيز روند عضوگيری آن از مردم سراسر کشور، می تواند ـ به صورت يک «رفراندم نمونه ای» ـ نشان دهد که اين آرمان، نسبت به ديگر آرمان های سياسی، از چه ميزان محبوبيت و اولويتی برخوردار است

پيوند برای ارسال نظرات شما درباره اين مطلب