خانه اسماعيل نوری علا

فارسی   ـ    انگليسی

تماس:

esmail@nooriala.com

Fax: 509-352-9630

 

در قلمروی فرهنگ

گفتارهای تلويزيونی

مقالات

شعرها

زندگینامه

آلبوم

نوشتن به خط پرسیک

متن هائی به خط پرسیک

پويشگران

شکوه ميرزادگی

سايت های ديگر

 

 

 

 

 

 

 

   يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا

آرشيو جمعه گردی ها

-----------------------------------------------------------------------------------

جمعه 19 آبان 1385 - برابر با 10 ماه نوامبر 2006  ـ دنور، کلرادو، آمريکا

-----------------------------------------------------------------------------------

آخوند سنجهء رشد فرهنگی جامعه است

اگر از من بپرسيد که آيا آخوند فرهنگ جامعه را می سازد يا جامعه، به ميزان رشد فرهنگی خود، ويژگی های آخوند هايش را می پرورد، من خواهم گفت دومی. درست است که آخوند منشاء بسياری از داده های فرهنگی يک جامعه است اما خود در محيطی زيست می کند که هم آن ارزش ها را می پذيرد و هم آنها را به نسل بعدی آخوندها بازخورد می دهد. به همين دليل هم هست که شما می توانيد ميزان رشد فرهنگی هر جامعه ای را با طرز فکر و جهان بينی و اخلاقيات آخوندش محک بزنيد. اين امر بخصوص از آنجا اهميت پيدا می کند که بنظر می رسد تا زمانی نامعلوم در آيندهء جهان، آخوند جزئی لاينفک از هر جامعه ای است. يعنی، من هنوز جامعه ای سراغ ندارم که در آن دين وجود داشته باشد اما دارای «دينکاران» (آخوندها) و «نيايشگاه ها» گوناگون نباشد. دين و دينکار (کسی که از راه دين نان می خورد) تنها لازم و ملزوم يکديگر نيستند بلکه جلوه های دو گانهء يک پديده اند. اين نکته يک واقعيت مسلم اما کوچک جامعه شناختی است که به واقعيت گسترده تر و بزرگ تری متصل است؛ و آن اينکه هر نهاد اجتماعی هم حضوری ذهنی دارد و هم نمودی مادی و عينی. مثلاً، نمی توان به مفهوم ذهنی «دادگستری» انديشيد اما آن را در قوالب عينی «دادگاه» و «قاضی» (و، در پی آن، بگيريم، «متهم» و  «زندان») مجسم نکرد.

شغل يا حرفه يا مشغلهء آخوندی از پيچيده شدن مجموعهء دين، احساس عجز پيروان عادی از درک آموزه های آن مجموعه، و نياز آنان به معلم و راهنما سرچشمه می گيرد. شما تصور کنيد که قرار شود مجموعهء يک دين به چند نکتهء اينگونه بسنده کند که «خدای تو فلان اسم را دارد و تو برای اينکه پيرو او شناخته شوی بايد به او و حضور غالب او در زندگی خود ايمان داشته و روزی فلان مرتبه رو به جانب مغرب ايستاده و بگوئی که ای خدای قادر متعال، تو را دوست دارم و ستايش می کنم و می دانم که تو نمی خواهی من به ديگران آزار برسانم و می خواهی که به همه کمک کنم و دشمنی ها را تقليل داده و بر دوستی ها بيافزايم؛ پس از تو می خواهم که مرا در کارهايم کمک کنی تا خلاف ميل تو قدمی برندارم؛ و اگر سهواً خطائی از من سر زد تو مرا به بزرگی خودت ببخش و پس از مرگ مرا بابت آن تنبيه مکن.» در اين صورت چگونه ممکن بود که برای پيرو چنين دينی شدن کسی نيازی به آخوند و مسجد داشته باشد؟ مسئله در اين است که شما هيچ دينی را پيدا نمی کنيد که به همين مختصر اکتفا کند.

تازه، اگر دين هم چنين کند کنجکاوی های خود شما دست از سرتان بر نمی دارد. من، پس از ايمان آوردن به همين دين ساده، از کجا بدانم که وقتی رو به مغرب می ايستم بايد لباس پاکيزه هم به تن داشته باشم يا نه؟ اصلاً آيا می توانم اول دمی به خمره بزنم و بعد به نيايش برخيزم؟ آيا اين بی احترامی به خدای قادر متعال نيست که مستراح خانه ام را رو به مغرب بسازم؟ آيا بهتر نيست که قبل از شروع نيايش نظافتی هم بکنم و عطری هم به خودم بزنم؟ شما، در اين دين ساده ای که برايتان مثال زدم، پاسخ اين پرسش ها را از کجا می آوريد؟ آيا جائی هست که همهء اينگونه پرسش ها را جمع کرده و، مثل يک فرهنگ لغت، برای هر يک پاسخی در خور داشته باشد؟

تکليف آدمی با قوانين خود ساخته اش روشن است. وقتی افرادی از جامعه، چه به لحاظ زور و چه به دليل پذيرش همگان و چه به خاطر نشاندادن قدرت استدلال و استنتاج، به نوشتن قوانينی برای زندگی اجتماعی اقدام می کنند، وظيفه شان اين است که موقعيت های مختلف، حقوق گوناگون و مسئووليت های رنگارنگ را در نظر گرفته و برای هر پرسشی در اين موارد پاسخی در خور بيابند. به همين دليل، در حوزهء قانونگزاری های بشری هميشه چهارچوب تفصيلی خاصی وجود دارد که در صورت نياز می توان به آن مراجعه کرده و پاسخ سئوال خود را يافت. اگر هم موقعيتی جديد و پرسشی نو پيش آيد که در مورد آن پيش بينی های لازم صورت نگرفته باشد، همان قانونگزاران می توانند بنشينند و به راه حل و پاسخی کار آمد دست يابند، و يا اگر در عمل معلوم شد که بخشی از قانون دارای مشکل است و مشکل آفرينی می کند، همان ها می توانند عوضش کنند. اما آيا اين امر در مورد اديان هم ـ که ظاهراً نوعی مجموعهء قوانين رفتاری اجتماعی محسوب می شوند ـ قابل اطلاق است؟

پاسخ اين پرسش به دو دليل عمده منفی است. نخست اينکه اديان به نظم سيستماتيکی که قانونگزاری بشری دارای آن است مجهز نيستند، در طول زمان و با «شأن نزول» های مختلف اعلام موضع می کنند و، از سوی ديگر، معمولاً، با مرگ کسی که دين را آورده (رسول و پيامبر و نبی و غيره) ارتباط با عالم غيب قطع شده  و دريافت يا قوانين جديد ـ لا اقل تا اطلاع ثانوی ـ ممکن نيست. آنچه هائی هم که بنيانگزار دين با خودش آورده، در غياب او، قابل تجديد نظر و تغيير نيستند و اموری ازلی و ابدی محسوب می شوند.

پس دينداران چه بايد بکنند؟ در يکی از داستان های مربوط به پيامبر اسلام آمده است که در زمانی که قرآن به تمامی «نازل» نشده بود، چه رسد به اينکه جمع آوری و مدون شده باشد، و هنوز کل آداب و ترتيب دين اسلام در حدود همان مثالی بود که در بالا ذکر کردم، کسی که به نمايندگی از جانب پيامبر به سفری دور می رفت، از او پرسيد که من در آن ديار غربت اگر به پرسشی مبتلا شدم چه بايد بکنم؟ می بينيد که طرف پرسشی منطقی و در عين حال بحران زا را مطرح ساخته است. پاسخ پيامبر اما به او يک کلمه بيشتر نبود. گفت: «تفقه!» (tafaq-qoh!) يعنی «فهم ات را بکار بيانداز!». در اين يک کلمه، که بعدها از دلش تمام فقه و فقهای اسلامی يکجا بيرون آمدند، چه نکته های باريک تر از مو که می توان يافت. روشن است که پيامبر نمی توانسته به سفيرش بگويد که در اين جور مواقع و تنگناها ـ و در غياب تلفن و فکس و ای ميل ـ به رسالهء «توضيح المسائل» ِ آقای خامنه ای مراجعه کن. پس، طبيعی ترين حرف و سخن را به او زده است؛ يعنی که «آقا جان! مغزت را به کار بياندازد و از عقلت مدد بجو. تو، بلا نسبت، سفير مائی و با حال و هوای کارها و حرف های ما آشنائی داری و می توانی خودت را در کفش های من تصور کنی و بپرسی که اگر رسول خدا بجای من بود چه می کرد؟»

اما شما اگر حال و توان «تفقه» کردن نداشته باشيد، خودبخود، دنبال کسی می گرديد که بتواند بجای شما اين کار را انجام داده و برای پرسشتان پاسخی فراهم کند. فکر کنيد آن سفير اعزامی، در آن سر دنيا، بعلتی در رختخواب بستری شود و نتواند به هنگام نيايش رو به جانب مغرب راست بايستد، و هرچه هم فکر می کند يادش نمی آيد که پيامبر را در بستر بيماری ديده باشد تا از روی نسخهء عملی او تقليد کند. و معلوم هم نيست که اگر پای خودت را دراز کنی و در همان حال خوابيده با خدا راز و نياز نمائی او عصبانی نشود و تو را پس از مرگ به آتش جهنم نسوزاند. براستی اين آدم چه خاکی بايد بر سرش بريزد؟

پيامبر، هر پيامبری، هنوز چشمش را از جهان نبسته که سر و کلهء «فقها» پيدا می شود که با در اختيار گرفتن کتاب و سنت و حديث، مشغول «تفقه» می شوند. و اين کار را طوری کش می دهند که خواب و خوراک و پوشاک و دنيا و آخرت ايمان آورندگان را پوشش دهد. کار آنان «استخراج احکام از منابع» است. برای اين کار روش ها جعل می کنند و «علوم» مختلف می آفرينند. وضعيت های بغرنج خيالی را در نظر می گيرند و می کوشند به صورتی ظاهراً «روشمند» برای آنها راه حل پيدا کنند. آنگاه، ايمان آورندگان در هزار توی پيچيدهء فقه و فتوا به عجز انسانی خود پی می برند و برای رستگاری به دامن آخوند می آويزند.

می دانيم که در «حوزه های علميه» هر طلبه وظيفه دارد که برای همدرسش مسئله ای طرح کند و طرف مقابل هم بايد بکوشد از طريق به کار بردن «اصول فقه» برای مسئله پاسخ و راه حلی بيابد. سيد نعمت الله جزايری، از آخوندهای اواخر عهد صفوی، کتابی دارد به نام «زهرالربيع» که در آن بخشی از پرسش های خنده آور و پاسخ های مضحک طلاب را گردآوری کرده تا آنها آن را در اوقات فراغت خود خوانده و تفرج خاطری کنند. مردم عادی اما از اين روش ها و جريانات بر کنار و بی خبر بوده و چيزی از آن نمی دانسته اند. اما پس از انقلاب، و بخصوص پس از فتح راديو و تلويزيون به دست طلبه ها، مردم ايران يکباره با مطرح شدن «علوم حوزوی» در اين رسانه ها روبرو شدند که، از ميان شنيده های آن دوران، مسئلهء وقوع زلزله و افتادن عمه جان از طبق دوم به روی برادرزاده تازه بالغ و نيز «مبحث شيرين لواط» هنوز بر سر زبان ها مانده است. اينها فقط دو «مسئله» ء فرضی بودند که طلبه بايد جوابشان را به مدد «اصول فقه» پيدا می کرد. اما ماهيت و چگونگی شان همانی است که کل «توضيح المسائل» های آيات عظام بر اساس آن ساخته شده است. يکی پرسش می کند و آيت الله جوابش را پيدا می کند.

همهء ماجرا اين است: هر چقدر منابع دينی مبهم و پيچيده تر باشند نان آخوند هم بيشتر در روغن است. همچنين، هر چقدر که وسواس های مؤمنانهء مردمان بيشتر شود دنيا به کام آخوند شيرين تر می شود. آخوند از ايجاد ترس هم غافل نيست. «مسئله» را طوری طرح می کند که مؤمن بيچاره نتواند حلش کند و آنگاه خود به صورت ناجی به ياری مؤمنين می آيد. يادم است که سی و چند سال پيش من هم، به زيارت مکه رفته بودم، بر اساس ايمانی که در همان سفر بر باد رفت. با کاروانی بودم که «روحانی» آن جوان گردن کلفتی از اهالی کرمان بود که لهجهء غليظ و شيرينی داشت. يکی از خدمات يا کاسبی های مشروع او انجام مناسک حج از جانب زواری بود که توان انجام اين وظايف را نداشتند. پير مردان و پير زنان چرخ نشين، مثلاً، به او پول می دادند تا از جانب آنان به دور حرم بچرخد و بين صفا و مروه «هـَروَله» کند. يا زنانی که وسط کار به عادت ماهيانه گرفتار می شدند و از انجام بقيهء کارها باز می ماندند. اما يکی از مهمترين منابع درآمد آخوند کاروان ما به آخرين عمليات حج مربوط می شد، و آن گذاشتن دو رکعت نمازی است بنام «نماز نساء»، در محلی که «مقام ابراهيم» نام دارد و نمی توان جز آنجا در جای ديگری ايستاد و آن را خواند. حاجيان با خواندن اين دو رکعت نماز از مراسم حج فارغ می شوند و لباس احرام را در می آورند و آنچه در ابتدای اين مراسم چند روزه بر آنان حرام شده (مثل مال و ثروت و همسر) به آنها حلال می شود.

حال، فکر کنيد که کسی فراموش کند که در پايان مراسم حج، اين دو رکعت نماز را به جای آورد. در تاريخ صفويه می خواندم که در زمان شاه صفی گروه حاجيان اصفهان، که ماه ها در راه رفت به مکه و بازگشت از آن بودند، چون به اصفهان رسيدند معلوم شان شد که نماز نساء را نخوانده اند. وحشتی عظيم بر همه مستولی شد. به دستور «علماء»، در بيرون از شهر اصفهان چادرها زدند و حاجيان اجازه نيافتند که به سر خانه و زندگی شان برگردند؛ تا سال گذشت و ديگر باره موسم حج شد و آنها به مکه برگشتند و در «مقام ابراهيم» نماز نساء شان را خواندند. اعتقاد «علماء» بر اين بود که اگر آنها به خانه هاشان رفته بودند و مثلاً با همسرانشان همبستر شده بودند، از آنجا که همسرانشان در ايامی که آنها همچنان در احرام بودند بر ايشان حرام شده بودند، در واقع عمل زنا انجام داده بودند. آنگاه، علاوه بر ايجاب اجرای مجازات های شرعی، بچه ای هم اگر در اين ميانه بوجود می آمد «حرامزاده» محسوب می شد.

باری، از روزها قبل، آخوند کرمانی ِ کاروان ما مريدان را برای آن لحظهء خطرناک آماده می کرد. او به کليهء کاروانيان می گفت که خواندن اين نماز کافی نيست؛ مهم اين است که نماز را درست بخوانيد. بخصوص در اهميت تلفظ درست کلمات نماز داد سخن می داد؛ که غلط خواندن نماز همان و قفل شدن در احرام (حرام شدن ها) همان. اين امر دلهره ای عظيم را در دل کاروانيان بوجود آورده بود. لذا نود در صد آنان از او می خواستند که پولی بگيرد و از جانب آنها اين دو رکعت نماز شر برانگيز را بخواند؛ تا اگر نماز خودشان مقبول نشد، حاج آقا گره از کار فرو بسته شان گشوده باشد.

شبی که فردای آن نوبت به نماز نساء می رسيد، همانطور که ما کاروانيان در کاروانسرای محل اقامت مان بر مخده لميده بوديم و قهوه چی ِ عرب برايمان چای و قهوه می آورد، من از قهوه چی خواستم که سوره الرحمن را بلند بخواند. او هم شروع به خواندن کرد، با آن کسره های کشيده و عين های از ته گلو و ... و چون تمام شد به آخوند کرمانی گفتم: «حضرت آقا، آيا شما هم می توانيد اين کلمات را آنگونه که اين مرد عرب تلفظ کرد، و لابد به تلفظ پيامبر نزديک است، بدون لهجهء کرمانی، ادا کنيد؟ چرا که اگر نتوانيد، هم نماز شما باطل است و هم نماز اين همه آدم که به شما متوسل شده و نمايندگی داده اند و، به اين ترتيب، معصيتی بزرگ گريبانتان را می گيرد. حق اين است که همگی به اين مرد عرب نمايندگی بدهيم که او نمازمان را با قرائت کاملاً درست بخواند». حاج آقا از همان لحظه با من قهر کرد؛ و برخی از کاروانيان هم، دور از چشم او، مشغول مذاکره با قهوه چی شدند.

باری، در بازگشت از سفر، وقتی تحقيقکی در مورد اين نماز نساء کردم معلومم شد که نماز مزبور به دوران پيش از اسلام مربوط می شده و پيامبر ادامهء آن را، به اصطلاح آخوندها، «امضاء» کرده است. بعد هم، چون کار دست و پا گيری بوده، عمر در زمان خلافت خود آن را ملغی کرده است ـ همانگونه که صيغه کردن را هم لغو کرده بود ـ اما شيعيان، که با هر کار عمر سر دشمنی دارند، بيشترين اهميت را برای «نماز نساء» و «صيغه کردن» قائلند، که جالب است هر دو هم به زنان مربوط می شود. بعد هم از يکی از علماء قم شنيدم که می گفت، به استناد همين ترک «نماز نساء» در پايان حج، همهء سنی های به حج رفته از آن پس کارهاشان لغو و حرام است.

می دانم که از «مطلب» دور افتادم اما، فکر می کنم، خود «مطلب» خودش را در همين پيچ و خم های زندگی روزمره بيان می کند. قصدم نتايج وخيم و دلهره آور ايمان های مذهبی و نقش آخوند ها، از يکسو در مشتعل ساختن هرچه بيشتر دلهره ها، و از سوی ديگر، در معرفی خود بعنوان منجی و راهنما برای بيرون شدن از ظلمات آن دلهره ها است.

يعنی، دين، اعتقاد به آخرت، و ايمان به عالم غيب ميدانگاهی فراهم می کنند که ـ خواسته و نخواسته ـ آخوند در آن ظهور می کند، به «تفقه» می پردازد، و در «توضيح المسائل» ِ خود راه ها و چاه های ورود و خروج به آسمان را پيش پای مؤمنان می گذارد. پس از انقلاب، وقتی هنوز از ايران بيرون نيامده بودم و کار جنگ با عراق بالا گرفته بود، شبی در تلويزيون ديدم که آيت الله منتظری به جبهه رفته است و عده ای بسيجی معصوم را زير درختی جمع کرده و برايشان موعظه می کند. در «پس زمينه» ء تصوير هم می شد صدای بمب و خمپاره را شنيد. يک لحظه فکر کردم که حضرت آيت الله برای آن جوانان ِ خام ِ جان بر کف حديث کربلا و نجات بلافاصلهء مصاديق «قتلو فی سبيل الله» را بيان می کند تا بر آتش شجاعتشان دميده باشد، اما ديدم که خير، اميد امت و امام مشغول آموزش «آداب خلا رفتن» به کسانی است که چند ساعت يا چند روز ديگر به احتمال قريب به يقين به «لقاء الله» نايل می شدند. توضيح المسائل ِ خود «امام» را هم که بخوانی می بينی بيشرش مربوط به شرايط «وطی» ِ با شتر و الاغ است و اينکه چگونه می شود با دختر زير نه سال عشقبازی کرد. اين «احکام» همه از طريق «تفقه» از دل «منابع فقهی» استخراج شده و به گردن خدا انداخته شده اند.

باری، نتيجهء ظهور آخوند آسوده شدن طبيعی ِ خيال مؤمنان است که از شر نصيحت «تفقه!» پيامبرشان خلاص می شوند و با انداختن ريسمان تقليد بر گردن خويش «اين مهم» را به دينکاران می سپارند؛ و اگر هم پاسخی که از آنها بگيرند به کارشان نخورد آرام آرام «مرجع تقليد» شان را عوض می کنند (هرچند که آخوند کهنه کار همين را هم حرام اعلام کرده است!) و يا يک جوری دم خود آخوند را می بينند تا در «تفقه» بعدی جواب بهتری برايشان از کيسه شامورتی خود بيرون آورد. فتوای آيت الله خمينی در حلال کردن خاويار هم از اين مقوله بود.

اما مهمترين پرده ای که جمهوری اسلامی و امامش در برابر ما ايرانيان گشودند به موضوع «تشخيص مصلحت» بر می گردد که يکسره از دل «تفقه علماء فرقهء ناجيهء اماميه» بيرون آمده است. تا پيش از اين واقعه تصور می کرديم که چيزی بالاتر از اصول دين، يعنی ايمان به توحيد و نبوت و معاد نيست (که البته شيعيان دو اصل ايمان به امامت و عدالت را هم، به زور، وارد آن کرده اند). يعنی، برای يک مسلمان معتقد، وحدانيت خدا و پيامبری رسول او و معاد روز قيامت اموری تعطيل ناپذيرند. اما آقای خمينی، پس از چشيدن مزهء «قدرت»، که از آن با عنوان «نظام» نام می برد، در تفقهات خويش به اين نتيجه رسيد که اگر مصلحت نظام اقتضا کند می توان توحيد اللهی را هم تعطيل کرد.

اين طرز فکر، در ادبيات جامعه شناسی سياسی، «اپورتونيسم» خوانده می شود که به درستی به «فرصت طلبی» ترجمه شده است و امری است بينابين «عملگرائی» (پراگماتيسم) و «ماکياوليسم» که اگرچه می شود آن را آئين واقعی اهل سياست دانست اما هيچکس از معلمين دين و ايمان و اخلاق انتظار اعمال آن را ندارد. جمهوری اسلامی و آقای خمينی، با مطرح کردن «تشخيص مصلحت» بعنوان يک پيشگزاره فقهی، نشان دادند که اساساً فقه جعفری (که همان فقه جبل عاملی باشد) تا چه حد به فرصت طلبی، قدرت گرائی و سياست بازی آلوده است. اما اين تأکيد بر فکر و کردار دينکاران امامی نبايد ما را از اين امر غافل کند که اساساً دينکاری با «تشخيص مصلحت» و «فرصت طلبی» آميزشی تنگاتنگ دارد و هر آن دينکاری که چنين نخواهد ناگزير است يک سره جامهء بی تقوائی را بر تن خود دريده و از مسجد کفر بيرون آيد. من خود اينگونه آخوند را به چشم نديده ام، هرچند که دفاتر خانقاهی ما از داستان های آنان پر است.

در عين حال اين نکته نيز يک امر مسلم جامعه شناختی بشمار می رود که «آخوند» محصول بازار عرضه و تقاضا است و تنها با تغييرات آن است که تغيير می پذيرد. خود آخوندها در اين مورد مطالب مختلفی را بيان می کنند. يادم است زمانی که، پيش از انقلاب، در لندن دانشجوی جامعه شناسی بودم، تابستانی را به تهران برگشته و در مجلسی به آخوند فقير احوالی که می شناختم برخوردم. پس از حال و احوال و خوش آمدگوئی ها، از من پرسيد که در لندن چه می کنيد؟ گفتم درس می خوانم. پرسيد: چه می خوانيد؟ گفتم «جامعه شناسی». چشم هايش گرد شد و لبخندی بر لب و صورتش نقش بست. پرسيدم: حاج آقا چرا می خنديد؟ گفت: «آخر اگر جامعه شناسی را برای اين جامعه می خواهيد که راه عوضی رفته ايد؛ بايد برويد قم تا جامعهء ما را بشناسيد». خواستم به او بگويم شناختن علمی جامعه با شناختن نقاط ضعف آن برای دستکاری در افکار و بهره کشی از جهل مردمان فرق دارد اما ديدم طرف اصلاً معنای «شناخت علمی» را نمی فهمد و همچنان خيال می کند که «علم» تنها نزد «علمای حوزوی» است. پس سکوت کردم و از هم گذشتيم. چند ماهی پس از انقلاب هم که به ايران رفتم باز او را ديدم که اين بار دو تا پاسدار جوان اسکورتش می کردند. دستی برايم تکان داد و گفت: «با جامعه شناسی چه می کنيد؟» و خنديد و آمرانه به راننده اش نهيب زد که «حرکت کن!»

يعنی، تا تقاضا برای حل المسائل وجود دارد آخوند حل المسائل نويس هم «تقاضا» را درک می کند و به آن پاسخ می دهد. تا ما خيال می کنيم که خدایمان نگران آن است که کدام پايمان را اول در مستراح  می گذاريم، آخوندی هم هست که وسط جنگ ايران و عراق برايمان حل اين مسئله کند. تا ما به تعطيل عقل و تعطيل تفقه شخصی ادامه داده و کار را بر عهدهء ديگری می گذاريم، اين ديگری طبعاً سر رشتهء زندگی ما را در دست می گيرد و می کشد هرجا که خاطرخواه اوست!

يک نکته ديگر بگويم و تمام کنم. فقها برخی از مشاغل را «مکروه» می دانند؛ يعنی معتقدند که برخی کارها «کراهت» دارند. اين واژه يک معنای زمينی دارد، که در فرهنگ ها يافت می شود، و يک معنای مذهبی. معنای زمينی اش آن است که فلان کار ناپسند و زشت است و خوش آيند نيست يا حتی زشت و نفرت برانگيز است. اما معنای مذهبی اش آن است که اگرچه خدا انجامش را حرام نکرده (چرا که مردم به آن احتياج دارند) اما از نکردنش هم بدش نمی آيد. دو کار مکروه مشهور در نزد «علماء» يکی انواع حرفهء پزشکی و يکی هم مرده شوئی است؛ چرا که معتقدند شاغلين اين دو کار برای گذران امر خود نيازمند مريض و مرده اند و همواره نگران آنند که مبادا مريض شدن و مردن تعطيل شود! اما من می خواهم بگويم که کريه ترين کاری که من در زندگی خود به آن برخورده ام آخوند شدن است.  برای اين نظرم هم از همان استدلال خود آخوندها استفاده می کنم. آخوند شدن مکروه است چرا که آخوند برای ادامهء کار و گذران رزق خود بايد بکوشد که مردم جامعه اش جاهل و نادان و خرافه پرست و ترسان از آخرت و معطل در کار خدا باقی بمانند تا او همچون يک مهدی موعود از افق ظاهر شود و مشکلاتشات را رفع کند. و وحشت آخوند از شيوع تعقل و خردمداری هم دقيقاً از همين بابت است. او می کوشد مدرسه و دانشگاه را تعطيل کند، روش راه بردن عقل را مشوب و مکدر سازد، و مردمان را، ميمون وار، در قلادهء تقليد نگاه دارد.

پس، اگرچه نمی توان تأسيس دين کرد و، در عين حال، از پيدايش «دينکاران» و «نيايشگاه» جلوگيری نمود اما می دانيم که کيفيات فکری آخوند های هر جامعه ساختهء حد رشد فرهنگی آن جامعه است و، در نتيجه، مختصات و کارکردهای آخوند هر جامعه بيشترين اطلاعات را از چند و چون فرهنگ انبوه مردمی که در آن زندگی می کنند و اختيار خود را به دست او سپرده اند در اختيار ما می گذارد.

از اين منظر که بنگريم ناگزيريم سخن آن روحانی آشنای مرا تصديق کنيم که کار اصلی آخوند را «جامعه شناسی»، البته به قصد گسترش جهل و خرافه و سوار شدن بر گردهء خلايق، می دانست. با اين حساب، و از لحاظ جامعه شناسی، بديهی است که احوالات و کردارهای آخوند هر جامعه يکی از سنجه های اصلی ميزان رشد فرهنگی آن جامعه به حساب می آيد.

و به همين دليل هم هست که «نوع» آخوند در جوامع سکولار با جوامع غيرسکولار تفاوتی از زمين تا آسمان دارد بی آنکه «نقش» او در زندگی خصوصی مردم تفاوتی عمده يافته باشد. اما اين مقوله ای ديگر است که مقاله ای ديگر را طلب می کند. که باشد اگر عمری بود.

پيوند برای ارسال نظرات شما درباره اين مطلب