خانه اسماعيل نوری علا

فارسی   ـ    انگليسی

تماس:

esmail@nooriala.com

Fax: 509-352-9630

 

در قلمروی فرهنگ

گفتارهای تلويزيونی

مقالات

شعرها

زندگینامه

آلبوم

نوشتن به خط پرسیک

متن هائی به خط پرسیک

پويشگران

شکوه ميرزادگی

سايت های ديگر

 

 

 

 

 

 

 

   يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا

آرشيو جمعه گردی ها

-----------------------------------------------------------------------------------

جمعه 21 مهر 1385 - برابر با 13 ماه اکتبر 2006  ـ دنور، کلرادو، آمريکا

-----------------------------------------------------------------------------------

در جستجوی آئينهء مهر آئين

«ميترا بهار را می آورد...»، تابلوئی هديهء مهدی يحيوی به اين مقاله

هر ساله، با فرارسيدن «ماه مهر» و «جشن مهرگان»، که اين يکی در نيمه راه آن يکی فرا می رسد، مقالات متعددی دربارهء مهر، مهرگان، ميترا، ميترائيسم و... نوشته شده و آئين های مربوط به هريک از اين مفاهيم شرح داده می شوند. اما، به راستی، اگر آن مفاهيم و آئين ها ربطی به زندگی ِ امروز ما نداشته باشند، فايده شان چيست و چرا بايد ـ با سعی بسيار ـ به بازسازی چيزهائی پرداخت که در حيات ِ انديشگی و معنوی ِ ما مرده اند و ديگر نقشی بازی نمی کنند؟

می دانم که در اوضاع سياسی ِ امروز، در وضعيتی که ما اکنون در آن به سر می بريم، و با مخدوش شدن هويتی که خيال می کرديم داريم و به آن دلخوش بوديم، بسيارانی (و از جمله خود من) در اين انديشه سر می کنند که با اين مشکل «فرهنگی ـ هويتی» چه بايد کرد و چگونه می توان به بازتعريف ِ «هويت ايرانی»، آنگونه که موجب اعادهء حيثيت و کسب آبرو برای ملتی کهنسال شود، پرداخت؟ نيز، از آنجا که منشاء مشکلات امروز ما ساختاری ضد انسانی است که به نام اسلام عمل می کند، طبيعی است اگر ما به پساپشت ِ اسلام در ايران بنگريم و بخش هائی از هويت خود را ـ که باز ماندهء از آن دوران می پنداريم ـ به جلوی صحنه آورده و بر آنها تأکيد و تکيه کنيم.

اما آيا تکرار اينکه ايرانيان پيش از اسلام چگونه می انديشيدند و عمل می کردند، و کوشش در راستای باز آفرينی ِ آئين های متروک آنان، می تواند ما را در رسيدن به هدفی که داريم ياری کند؟ آيا می توانيم چيزهائی را که در متن گستردهء جامعهء ما يا بيگانه تلقی گشته و يا به دست فراموشی سپرده شده اند ديگرباره به صورت اموری پويا، خودی و يگانه در آوريم؟ در غير اين صورت، آيا چه فرقی خواهد بود بين اينکه بخواهيم ـ مثلاً ـ جهان بينی ِ يونانی را به جای جهان بينی اسلامی بنشانيم و آرزو کنيم که مردم ايران آن نگاه بيگانه را با آنچه که امروز دارند معاوضه کنند؟

بازسازی هويت ملی ما، به مدد جهان بينی و گيتی شناخت ِ کهن ِ مردمی که در سرزمين ِ ايران می زيستند، و احتمالاً چند «ژن» آنها هنوز هم در پيکر ما وجود دارد، تنها در صورتی ممکن خواهد بود که بتوانيم نشان دهيم بخش هائی از آن جهان بينی هنوز در ما زنده اند اما، بخاطر عوض کردن صورت خود و بخود گرفتن نام و نشان هائی متفاوت، کمتر می توانيم آنها را بازشناسی کنيم. اگر چنين استمراری وجود داشه باشد، اگر چيزی از آن هويت ِ باستانی هنوز در ما زنده و پويا باشد، آنگاه می توان اميد داشت که ما به کار بيهودهء «احياء موات» و بازگرداندن مردگان به جهان زندگان مشغول نيستيم؛ بلکه بدان همت گماشته ايم که از آنچه داريم رفع شبهه کنيم، گرد و خاکشان را بزدائيم، ديگرباره معناهای اصلی شان را روشن سازيم، و نشان دهيم چگونه می شود، با توسل به اين اقدامات، به هويت و معنويتی نوين برسيم که ـ بی هيچ احساس از خود بيگانگی ـ هم ما را در عالم يگانه کند، هم برايمان آبرو و سرافرازی آورد، و هم ما را به خانوادهء ملل متمدن بر گرداند.

در اين راستا است که، از نظر من، مفهوم «مهر»، در جهان بينی ِ ايرانی، مفهومی بنيادين و آغازگر است؛ مفهومی است که در درون جوامع ماقبل پيدايش فرگشت ِ «تمرکز سياسی» پرورده شده و به صورت بنياد يک جهان بينی پر شاخ و برگ در آمده، و سپس، در روياروئی با مفهوم «خدای يگانه» ـ که نشان از تمرکز و تک گفتاری و زدايش گوناگونی دارد ـ مقاومت کرده و از ده هزار سال پيش تا همين امروز همچنان در حيات معنوی ايرانيان حضور داشته و دارد. و من، در اين مقاله، می خواهم به اين مفهوم زنده و در کار ـ اما صورت عوض کرده و اغلب بيمار ـ بپردازم.

***

در اينکه اقوام آريائی (که اکنون «هند ـ و ـ اروپائی» خوانده می شوند تا وسعت پراکندگی شان مشخص گردد)، قبل از شروع مهاجرت بزرگشان به جهات شش گانهء عالم در هزاران سال پيش، دارای جهان بينی و گيتی شناخت منسجمی بوده اند، شکی وجود ندارد. تعدد منابع اصيل از يکسو، و شباهت های انکار ناپذير عناصر فرهنگی و زبانی ـ و اکنون کشفيات نوپای «ژنتيک» ـ در منطقهء گسترده ای از گيتی، از سوی ديگر، همگی ما را به وجود قطعی ِ يک تمدن و فرهنگ يگانه که در دور دست تاريخ در آسيای مرکزی پديد آمد و در اقصای عالم پراکنده شد رهنمون می شوند.

بديهی است که در آغازگاهان هر تمدنی، عناصر پديد آورندهء جهان بينی و گيتی شناخت ِ مسلط بر آن، از دو منبع «محيط زيست» و «ساختار جامعه» الهام گرفته و، در عين حال، در تقابل دائم با آنها متحول می شوند. در نتيجه، هر اطلاعی دربارهء هر کدام از دو سوی اين رابطه می تواند ما را به مجموعهء فرهنگی و تمدنی ِ آن جامعه رهنمون شود. در اين مورد اطلاعات هر دم افزايندهء  ما از گذشته همچون نشانه هائی هستند که يک کارآگاه را به کشف اسرار يک معما راهنمائی می کنند.

امروزه اين يقين حاصل شده است که در جهان بينی و گيتی شناخت باستانی مردمان «هند ـ و ـ اروپائی»، دو مفهوم ـ يکی «مادی» و ديگری «معنوی» ـ مرکزيت داشته اند.

در عالم «مادی»، مرکزيت از آن خورشيد بوده است که ـ به لحاظ وضع آن زمان ِ محيط زيست ـ سر منشاء همهء زندگی ها و نعمت ها و نيکی ها محسوب می شده است؛ سرچشمهء زندگی، فصول، روز و شب، گرما، و روشنائی؛ عنصری که پهنای آسمان را به روشنی ِ خود می گشايد، در آن می خرامد، در حضورش ماه و ستارگان ناپديد می شوند؛ و چون از چشم ها پنهان می گردد، زمان چيرگی ِ تاريکی، سردی، پژمردگی و مرگ فرا می رسد و ستارگان ِ سوسو زن جرأت ظهور و خودنمائی پيدا می کنند.

اما مفهوم «معنوی» ِ مرکزی در جهان بينی و گيتی شناخت اين مردمان چه بوده است؟ به نظر می رسد که اکنون می توان، به دلايل متعدد، يقين داشت که آنان عامل پيوستگی و استمرار و شادزيستی ِ خانواده و دوستی و جامعهء خويش را در عنصر «عشق» (يا «مهر») يافته بوده اند. از نظر صائب آنان، «عشق» آدميان را به هم می پيوندد، صلح و دوستی می آفريند، آفرينندگی و زايش را موجب می شود، شراکت و فداکاری و آبادانی را در پی می آورد؛ و چون از ميان برخيزد زمانهء چيرگی نفرت، جنگ، ويرانی، و مرگ فرا می رسد.

و در اين ميان، چه شباهت عميقی بين عنصر مادی خورشيد و عنصر معنوی مهر وجود دارد، آنسان که هر يک می تواند جلوه گاه ديگری باشد. در واقع، تاريخ فرهنگ ها نشان می دهد که، در زندگی هر اجتماعی، چون زمان منظم کردن و منسجم شدن جهان بينی ها و گيتی شناخت ها فرا رسد، نخست عناصر مادی و معنوی مرکزی آنها با هم يکی انگاشته می شوند و، سپس، همهء دست آوردهای مربوط به آنها و پيوندشان، در درون مجموعه ای سر ريز می کند که به زبان ايران باستان «اهورا شناسی» نام می گيرد. و اين همان مفهومی است که ما، در سخن روزمرهء امروز خود، از آن به عنوان «دين» نام می بريم. در هر مجموعهء دينی کهن، از پيوند هر عنصر طبيعی ـ به فراخور قدرت و تأثير «محيط زيستی» اش ـ با هر عنصر معنوی ِ مورد احترام آن جامعه، پديده های «نيمه آشکار و نيمه پنهانی» ساخته می شوند که «خدايان» (و به تعبير آريائی ها، «اهورا» ها) نام دارند.

«خدا / اهورا» ی بزرگ و اصلی ِ اقوام آريائی  آميزهء «خورشيد» و «مهر» بوده است که با نام «ميترا» شناخته می شده است. در «دين ميترائی»، خورشيد و آتش نمودگاران ِ مادی ِ اين اهورا بشمار می رفته اند؛ و تجلیگاه معنوی اين اهورا نيز در درون سينهء انسان، در جايگاهی به نام «دل» (که خانهء عشق و مهر محسوب می شده و با مفهوم پزشکی ِ «قلب» فرق دارد) قرار داشته است. آريائيان «اهورا ميترا» را گرامی می داشتند چرا که او نگاهبان زندگی و آفرينندهء مهر و دوستی و پاسبان پيوندها و قرارها بوده است. او هم بر آسمان و هم در دل آدمی حضور داشته و استمرار زندگی و خوشبختی او را ممکن می ساخته است.

مهر، ماه او و مهرگان جشن سپاس از اوست که تابستانی ديگر را در باوری و همدلی به پايان رسانده و می رود تا به خواب زمستانه اش فرو رود تا در بلندترين شب سال، که «يلدا» (مشتق از واژه «ميلاد») نام دارد، ديگرباره زاده شود، زمستان را بشکند، بهار را بياورد و تابستان را بر تارک فلک بنشاند.

در اين «اهوراشناسی» يا دين ِ باستانی، همه چيز در ارتباط با «ميترا» قرار داشته است، بخصوص دو «اهورا» ی ديگر ـ اهورا «مزدا» (خداوند خرد) و اهورا «وارونا» (خداوند قانون) ـ که يکی شان با اقوام مهاجر به ايران آمده و ديگری به هند رفته است. بدينسان، در «دين ميترائی»، هم «خرد» و هم «قانون» تابع و فرمانبردار «مهر» اند و، بدون اين ارتباط، هر دو به عناصری اهريمنی مبدل می شوند. خرد ِ بی مهر به خودپسندی و تخريب جهان می انجامد و قانون بی مهر به سلطه و خودکامگی مجريان قانون می انجامد.

اما اين پايان ماجرا نيست. اقتضای مهرورزيدن پذيرش انسان های مستقل و آزاد هم هست، اجتناب از خشونت و زورگوئی هم؛ و اجتناب از اين دو، به احترام گذاشتن به عقايد و آزادی ديگران، پذيرش چند گفتاری و اهميت يافتن خرد جمعی و مشارکت همگانی و خودمختاری واحدهای خانوادگی و قومی می انجامد. هيچکدام اين ها بدون حضور عنصر «مهر» ممکن نيست. در غياب مهر، خرد و قانون دست به دست هم می دهند و جهنم را بر زمين می آفرينند.

اينگونه است که من در آغازگاهان تاريخ سرزمينمان به جهان بينی شگرفی بر می خورم که می توان مفاهيم زير را به صورتی منطقی از دل آن بيرون کشيد:

- اصالت دادن به «مهر»، که گرما بخش و آفرينندهء «زندگی اجتماعی» است، و بکارگيری خرد در سايه آن،

- پی بردن به اينکه لازمهء تحقق «مهر» پذيرش وجود مستقل «ديگری» است.

- پذيرش حقوق ديگران بر اساس قانونی برآمده بر بنيان مهر (همانکه «اشا» نام داشت).

- پذيرش ضرورت کثرت گرائی و چند صدائی،

- پذيرش آزادی و انتخاب همگان به عنوان شرط تحقق مهر،

- همپيوند دانستن خود با جهانيان و با محيط زيست که معنای مادی وحدت وجود است،

- اجتناب از خشونت و کشتار و انهدام، حتی به هنگام دفاع از خويش،

- راه ندادن به برتری صورت ها بر معانی، پوست بر مغز، ظاهر بر باطن، ريا بر رفتار،

- نپذيرفتن مهری که خردمندانه و خردپذير نيست،

- تحقير خردی که از مهر بر نمی آيد و آن را مزاحم کار خويش می بيند،

- خار شمردن قوانينی که بر بنياد مهر و شناخت حقوق همگان ساخته نشده باشند،

- و...

اما در عين حال گفتم که، از نظر من، مفهوم «مهر»، که در جهان بينی ِ ايرانی مفهومی بنيادين و آغازگر است، هيچگاه از حافظهء تاريخی و جان پايدار ايرانی ما پاک نشده و تا به امروز راه آمده است. پس، بگذاريد به لحظات عمده ای از اين راهپيمائی بلند هم اشاره کنم.

اگرچه در پی ِ مهاجرت بخشی از اقوام آريائی به سوی فلات ايران، زرتشت، نخستين حکيم (و نه پيامبر) جهان، تحولی در جهان بينی قوم خود ايجاد کرد و در آموزه های خويش به اهورا مزدا، خداوند خرد، برتری داد و او را بيش از اهورا ميترا ستود اما در هيچ کجای سخنانش نشانه ای از انکار اهميت اين دومی وجود ندارد. بايد مشکل زرتشت را درک کرد تا راه حلی را که ارائه داده است بخوبی دريافت.

بنظر من، زرتشت، همچون يک آسيب شناس اجتماعی، متوجه آن شده بود که در طی قرون، و در پی پيدايش آخوندهای ميترائی (با نام «کرپَـن ها») که توانسته بودند از دين ميترائی تشکيلات مذهب ميترائی را با آئين ها و قربانی های پيچيده اش بوجود آورند و بر گردهء مردم سوار شوند، جامعه به سوی انحطاط و دور شدن از زيبائی های  دين کهن خود حرکت کرده بود. زرتشت ديده بود که، به دليل تبليغات آخوندی، مردم معناهای دلکش دين کهن خود را فراموش کرده و به آداب و ترتيب ها و قربانی کردن های مخرب و بی معنا و خرافی ِ مذهبی پرداخته اند. او می ديد که برای نجات دين ميترائی بايد با مذهب و آخوند ميترائی بجنگد؛ و چنين کرد.

او، برای جنگيدن با خرافات مذهب ميترائی، اهورا مزدا را بر کشيد و در مرکز جهان بينی خود قرار داد؛ چرا که، به گمان او، ديگر زمان تبليغ در مورد اهميت «خرد»، خردمندی و خردپذيری فرا رسيده بود. تنها به مدد خرد است که می توان به جنگ خرافه رفت. اما او هرگز نه رابطهء خرد با مهر را گسست و نه ميترا را بی مقدار ساخت.

زمان گذشت و همانگونه که قانون ازلی ِ پيدايش ِ ساختارهای اجتماعی حکم می کند، دو قرنی پس از او، از دل آموزه های او نيز مذهبی جديد (که می توان آن را «زرتشتيگری» خواند) بوجود آمد و آخوندهای آن نيز بر زمين جولان دادند. بدينسان، در سرزمين ايران و از دل دين ميترائی، دو مذهب «ميترا گری» (که آخوند هايش نام جديد «مغ» را يافتند) و مذهب «زرتشتی گری» (که آخوندهايش «موبد» نام گرفتند) در کنار هم حضور يافتند؛ قلمروی مغان بيشتر نيمهء شمالی ايران بود (از خراسان تا کردستان) و قلمروی موبدان در نيمهء جنوبی ايران گسترده بود (از سيستان تا خوزستان).

اگرچه از پيدايش مذاهب و سازمان های مذهبی گريزی نيست اما اهميت تاريخ باستانی ايران در آن است که رهبران سياسی جامعه توانستند با برقراری آزادی های مذهبی، اجازه دادن به در کنار هم زيستن معتقدان به مذاهب گوناگون، و شريک نکردن هيچ کدامشان در قدرت و حکومت (که اغلب از از طريق رسمی شناختن تنها يک مذهب صورت می گيرد)، از تمرکز قدرت و زدايش چند صدائی و اجبار در عقيده جلوگيری کنند. و اوج اين همزيستی را می توان در دو واقعه ديد؛ يکی صدور اعلاميه حقوق بشر از جانب کورش هخامنشی به هنگام فتح بابل، و ديگری مراسم خاکسپاری او که مغان و موبدان ـ و همچنين دينکاران يهودی ـ همگی در آن شرکت کرده و هريک مطابق آئين خود سوگواری کردند.

سپس، اگرچه داريوش هخامنشی بيشتر به اهورامزدا پرداخت و از اهورا ميترا دور شد اما، بلافاصله پس از مرگ او، هخامنشيان به تعادل بين اين دو اهورا و تساهل مذهبی و عقيدتی عهد کورش برگشتند و ايران، در سايهء پيوند مهر و خرد، دو قرنی را به آسودگی و آبادانی زيست.

از نگاه تاريخی که بنگريم، آمد و شد اسکندر مقدونی بيش از توقفی کوتاه در چرحهء تاريخ جاری يک فرهنگ نيست. به زودی اشکانيان ِ خراسان نشين ِ مهرآئين بر ايران مسلط می شوند و برای مدت های مديد آسايش به ايران بر می گردد. شواهدی که از نوع حکومت اشکانيان در دست است، همچون انتخابی بودن پادشاه و وجود مجلس «مهان» که می توانست شاه را خلع و نصب کند، و نيز ايجاد حکومت منطقه ای (فدراليسم) و نظاير آن، همه نشانهء کارکردهای اجتماعی آئين ميترائی (يا «مهری») بوده است. نيز وجود واژهء «مهر» در نام شاهان اين سلسله گرايش آشکارشان را به آئين ميترائی نشان می دهد.

ساسانيان اما يکسره از آئين مهر بريدند و راه «زرتشتي گری»، و نه زرتشت، را برگزيدند. تفاوت اين دو در آن است که آئين زرتشتی نه يک مذهب که يک جهان بينی است و در آن امور مذاهب و حکومت از هم جدايند، اما «زرتشتيگری» يک مذهب است و يکی شدن آن با حاکميت در تضاد با اصول بنيادين جهان بينی ايرانی قرار می گيرد. همانگونه که شد و وجود ارادهء معطوف به قدرت در سازمان مذهبی زرتشتی گری موجب آن گرديد که که آخوند و شاه يکی شوند. ساسان، جد بزرگ ساسانيان، يک آخوند زرتشتی گر و رئيس آتشکدهء فارس بود. و با افول رابطهء مهر و خرد در عصر ساسانی، کار آن همه تمدن سازی و کشورداریِ شگرف رفته رفته به انحطاط کشيد، آنسان که ايران کهن در پای اعراب گرسنه قربانی شد.

اما فتح ايران با مرگ آئين مهر همراه نشد. در ايران پس از اسلام، اگرچه آخوندهای مذهب زرتشتيگری گروه گروه به اسلام پيوستند و مذهب خود را به مذهب تسنن ترجمه کردند، اما آئين مهر همچنان زنده و پويا باقی ماند و پيروانش، در سلک مبارزان ايرانی، با اعراب جنگيدند و آئين کهن خود را تسليم مسلمانان نکردند. اگر در تاريخ مبارزات چهارصد سالهء ايرانيان با اعراب خيره شويم در می يابيم که اغلب اين مبارزات دفاعی بر پايهء آئين مهر، اما با نام هائی همچون «پاکدينی» و «خرمدينی» و غيره، سامان داده شده اند. و شايد مهمترين نمود اين امر در قيام بابک خرمدين يافت شود که در سراسر داستان زندگی اش می توان الگوهای مهر آئينی را به وفور و آشکارا ديد.

اما قلمروی مهمی که آئين مهر توانست در آن به حيات معنوی خود ادامه دهد همانی است که با نام «عرفان ايرانی» از آن ياد می کنيم. اين آئين نيز البته و در طول زمان، همچون خود آئين کهن ميترائی، صورت های منحرف متعددی پيدا کرد که در آنها نيز رابطهء مهر و خرد از هم گسيخته شد؛ گاه «مهر» به تحقير «خرد» پرداخت و گاه «خرد» ضرورت وجود «مهر» را منکر شد و، بدينسان، راه درويشی گری و خرابات نشينی و خرافه پرستی و شطح و طامات از يکسو، و سلطه و ظلم و جور حکام، از سوی ديگر، هموار شد و جامعه به همان انجطاطی رسيد که، روزگاری بس دور، زرتشت حکيم شاهد آن شده و عليه آن قيام کرده بود.

عرفان مهرآئين اصيل ايرانی اما همچنان در گوهر ادبيات شگرف ما زنده ماند و دستمايه ای شد که تا همين امروز راه آمده و ما را به امکان داشتن زندگی خوشبخت و سرفرازی در آينده نويد می دهد. مگر از حافظ تا سپهری، از مولانا تا شاملو، و از سهروردی تا ميرزا آقاخان، بزرگی را در تاريخ ادب و انديشه مان سراغ داريم که به انکار ارزش های کهن ميترائی برخاسته و يا از تبليغ صريح آنها خودداری ورزيده باشد؟

و اينگونه است که من می پندارم اگر معنای «مهر» و «مهرگان» را بفهميم و تخم بارور آن را در جان انسان امروز بنشانيم، ديگرباره شاهد زايش و رويش درختی خواهيم شد که در اعماق جان فرهنگی ما ريشه دارد و می تواند ما را برای رسيدن به مردم جهان متمدن امروز ـ که تازه دو قرنی است منادی ِ همان ارزش های کهن بومی ما شده اند ـ ياری کند.

به قول حافظ، که «دل» خود را «آئينهء مهرآئين» می خواند:

دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل

مرد يزدان شو و ايمن گذر از اهرمنان

کمتر از ذره نئی، پست مشو، مهر بورز

تا به خلوتگه خورشيد رسی، رقص کنان

پير پيمانه کش ما، که روانش خوش باد،

گفت: پرهيز کن از صحبت پيمان شکنان!

باری، در آستانهء مهرگان ـ اين جشن بزرگ رستاخيز و نوزائی آئين راستين مهر ـ طلوع خورشيد فرهنگ انسان مدار و آزادی خواه کهن ايران را در دل  همهء شما آرزو می کنم. مهرگان تان شادمانه باد.

 

 

پيوند برای ارسال نظرات شما درباره اين مطلب