خانه اسماعيل نوری علا

فارسی   ـ    انگليسی

تماس:

esmail@nooriala.com

Fax: 509-352-9630

 

در قلمروی فرهنگ

گفتارهای تلويزيونی

مقالات

شعرها

زندگینامه

آلبوم

نوشتن به خط پرسیک

متن هائی به خط پرسیک

 

 

 

 

 

 

 

   يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا

آرشيو جمعه گردی ها

-----------------------------------------------------------------------------------

جمعه 23 تير 1385 - برابر با 14 ماه جولای 2006  ـ دنور، کلرادو، آمريکا

-----------------------------------------------------------------------------------

خطر تماس با امام زمان

در ايران، حجه الاسلام سيد حسن ابطحی، پدر آقای محمدعلی ابطحی، دست راست آقای محمد خاتمی، را دستگير کرده اند. چرا؟ زيرا «سيد»، که عمری را در مصاحبت با مدعيان ديدار امام زمان گذرانده و درباره آن «سعادتمندان» کتاب نوشته، گويا اخيراً زمزمه ای هم درباره «تشرف» خودش به آن «آستان قدس» کرده است.

قضيه چيست؟ در کشور امام زمان، در سرزمين چاه جمکران، در سرزمينی که ليست نمايندگان مجلسش را به امضاء امام زمان می رسانند، در سرزمينی که امام زمانش از جمکران خود را به نيويورک می رساند تا رئيس جمهور برگزيده خود را در هاله ای از نور محافظت کند، چه عيبی دارد که سيد حسن ابطحی بيچاره هم با حضرت تماسکی برقرار کرده باشد؟

اما نه؛ اينطور نمی شود؛ يعنی نمی شود که هرکس دلش خواست برود و، مثل قصه های قديمی، دم خانه اش را چهل روز آب و جارو کند تا حضرت خضر به سراغش بيايد و مراد دلش را بدهد. در جمهوری اسلامی هرکسی حق ندارد با امام زمان تماس بگير و يا اگر، بر فرض محال، حضرت خودش با او تماس گرفت، حق ندارد راه بيافتد و اين موضوع را با ديگران در ميان بگذارد.

و چرا نمی شود؟ دليلش را بايد در اين قانون ساده جامعه شناسی جستجو کرد که مجموعه دينکاران، در هر دين و آئين و مذهبی، وقتی بوجود می آيد که قديسان مرتبط با عالم غيب در آن دين از ميان آدميان همعصرشان رخت بربسته و، در نتيجه، رشته ارتباط جامعه با آنها و با عالم غيب قطع شده باشد. يعنی، آخوند، در هر ده و شهر و کشوری، وقتی می تواند «دام بنهد و سرحقه باز کند» که کسی وجود نداشته باشد که بگويد «من با عالم غيب ارتباط دارم» و مردم هم ادعای اين «طبيب مدعی» را بپذيرند. چرا که اين پذيرش مردم می تواند پيامبر را پيامبر، امام را امام، و پير را پير کند.

 آخوند ميراث خوار مدعيان ارتباط با عالم غيب است و از حاشيه سفره آنها نان می خورد. اما، درست برای همين کار، به برخاستن آنها از ميانه نياز دارد تا ميراث آنها را ـ که کتاب مقدس و مجموعه حديث و از اين قبيل چيزها است ـ گرد آورده و در انحصار خود گيرد و به مردم حالی کند که آنها معنای حرف آمده از عالم غيب را نمی دانند و برای فهم اين معنا بايد به او «رجوع» کنند. او «مرجع تقليد» است و بقيه آدم ها «مقلد» او.

و بساط آخوند تا زمانی رونق دارد که يک مدعی تازه ی تماس با عالم غيب از راه نرسيده و مردم را به سوی خود جلب نکرده باشد. تا مردم جلب نشده اند باز می شود مسئله اين نوع مدعی ها را بنوعی حل کرد و، مثلاً، طرف را به عنوان مجنون و بيمار روانی راهی تيمارستان کرد ـ همانگونه که در هر تيمارستانی می توانيد ده ها مدعی ناپلئون و رضا شاه بودن و تماس با اجنه و فرشتگان را پيدا کنيد. اما اگر مردم ادعای طرف را جدی گرفتند و دنبالش به راه افتادند داستان تبديل به سيلی می شود که آمده است خانه آخوند را خراب کند.

به همين دليل هم هست که شما نمی توانيد در تمام دوران زندگی همه پيامبران حتی يک آخوند متعلق به مکتب آنها را پيدا کنيد. از آنجا که، به قول شاعر، «تيمم باطل است آنجا که آب است»، وقتی کسی هست که می شود از طريقش با مقدسين و خود خدا تماس گرفت چرا بايد او را رها نمود و به آخوند مراجعه کرد که اصلاً بنياد کارش بر اين فرض گذاشته شده که با عالم غيب ارتباط ندارد و تنها از طريق دانش مذهبی اش مردم را هدايت می کند؟

بدينسان، قطع ارتباط با عالم غيب آغاز رونق دکان آخوند است. حالا می شود از ميراث پيامبر و امام «علم» ساخت و «علما» را ـ با لباس های عجيب و غريب ـ براه انداخت تا داد خود از کهتر و مهتر بستانند.

اما آخوند نمی تواند اين لقمه را چندان هم به راحتی بخورد. هميشه آدميانی پيدا می شوند که ادعا کنند عالم غيب با آنها تماس گرفته و رسالتی را بر عهده شان نهاده است. و چنين کسی که پيدا شد دور تازه ای هم آغاز می شود. اين مدعی بايد بتواند لشگر جمع کند و سيطره آخوندها را براندازد و آخوندها هم بايد، با بسيج کردن مريدان، اين مدعی تازه را از خر شيطان پائين آورند.

اين داستان را اينگونه هم می توان نوشت: بديهی است که آخوند هميشه هست و فراوان هم هست؛ اما هر پيامبری که آمده قرار است دين و مذهب پيش از خودش را ـ معمولاً با اين بهانه که از راه راست منحرف شده ـ براندازد و،درنتيجه، با اولين معاندی که سر و کار پيدا می کند آخوند متولی «مذهب موجود» است. عيسی را کی بالای دار می کشد؟ آخوند يهودی ـ هر چند که به دست سرباز رومی باشد. مزدک و مانی را کی تير خلاص می زند؟ حضرت «موبد موبدان». اين يکی «فتوا» می دهد و حکومت هم ـ که مشروعيتش را از تأئيد آخوند گرفته ـ مجری فتوا می شود.

محمد بن عبدالله هم سيزده سال آزگار گرفتار آخوندهای بتخانه کعبه بود. اول جدی اش نگرفتند، بعد مسخره اش کردند و بچه ها را وا داشتند که در کوچه به دنبالش راه بيافتند و شکلک در آورند؛ و موضوع که جدی تر شد قصد جانش را کردند، آن سان که او ناگزير شد شبانه از مکه بگريزد و به یهوديان يثرب (که بعداً «مدينه النبی» نام گرفت) پناه ببرد.

در اسلام هم اين خطر بالقوه برای آخوندها هميشه وجود داشته که کسی پيدا شود و اعلام بدارد با عالم غيب در تماس است؛ و کارش هم ميان مردم بگيرد. مگر طرفه تر از اين هم می شود که پيامبری خودش اعلام کند که «خانم ها، آقايان؛ من آخرين پيامبر خدا هستم و پس از من کس ديگری نخواهد آمد»؟ مگر محمد ابن عبدالله خودش را «خاتم النبين» نخواند؟ اما آيا مسلمانان حرف پيغمبر خودشان را قبول کردند و در برابر آخوند لنگ انداختند؟ البته که نه. يکی شان اصلاً مرگ پيغمبر را منکر شد، آنسان که، فردای مرگ محمد بن عبدالله، عمر بن خطاب مجبور شد شمشير بکشد و اعلام کند که «هرکس مرگ پيامبر را منکر شود به دست من کشته خواهد شد.» اما مسلمانان باز هم ول کن معرکه نبودند. بعضی هاشان که از شمشير عمر ترسيده بودند گفتند «دروغ چرا؟ محمد نمرده اما به آسمان ها رفته است!»

آخوند از اين حرف هم بدش می آيد. چرا که اين حرف دری را باز می گذرد که «متوفی راحل» به عالم زندگان برگردد و دکان او تخته شود. پس اين ادعا هم مجازات سنگين دارد. بعضی ها گفتند «لطف خدا که تمام شدنی نيست؛ حتماً جانشينی برای پيامبر هست که راه و چاه آسمان را می شناسد و در مواقع لزوم می تواند با خداوند تماس بگيرد و مسائل ما را حل و فصل کند.» اين ديگر از آن يکی ها هم خطرناک تر است. بايد شهر را گشت و چنين مدعی خطرناکی را پيدا و سر به نيست کرد.

بدينسان بود که در سال های پس از مرگ پيامبر آخوند کرراً می گفت که پيامبر مرد و رفت و رشته ارتباط هم قطع شد و حالا نوبت من است؛ می گفت: «مگر خود حضرتش نگفت که من آخرين ام؛ خاتم النبياء؟» اما کسی که دنبال خط اتصال بود به اين حرف می خنديد و می گفت: «نه آقا جان، مقصود ايشان آن بود که من انگشتری خاتمی هستم در دست پيامبران خدا.» آخوند می گفت اين پر رو را ديگر بايد خفه کرد.

بنی اميه و آخوندهاشان سال ها در سرکوب مدعيان اتصال به عالم بالا توفيق داشتند و در عهدشان سلسله آخوندهای اسلامی رشد کرد و دست به کار توليد «علوم» مختلفه زد؛ اول در لباس «صحابی» خودش را از بقيه خلق الله جدا کرد، بعد «محدث» شد و آنگاه «فقيه»؛ و در پی آن «قاضی شرع». ختم پيامبری آغاز بره کشان آخوندها بود.

 اما، آخر عهد بنی اميه، با بلند شدن بوی الرحمن اين سلسله، بازار رقابت در بين جناح های مختلف «اپوزيسيون» بالا می گيرد. مخالفان مدعی انحراف بنی اميه از اسلام می شوند. می گويند جز آن چهار خليفه اول که داماد و پدر زن و جليس پيامبر بودند، خلافت (يا جانشينی پيامبر) به دست يک مشت آدم سگ باز و مشروبخور افتاده است که به آخوندها باج می دهند و از مردم سواری می گيرند.

همزمان با بالاگرفتن موج نارضايتی، زمزمه ای «تئوريک» هم در اپوزيسيون در می گيرد که جانشين پيامبر اصلاً بايد از يکسو با عالم غيب ارتباط داشته باشد و، از سوی ديگر،  خون قدسی پيامبر در رگ هايش بجوشد. اين تئوری، و جا افتادن تدريجی آن، می توانست بنی اميه را کلاً از مشروعيت بياندازد. در اين افق تازه، چند نفری از قريش و بنی هاشم اين قبا را به اندازه قامت خود می بينند و، به صورت زير زمينی، برای رهبری اعلام آمادگی می کنند. اسمشان هم می شود «امام» که با «خليفه» فرق داشته باشد و چون هر يک پيروانی  ـ لابد از ميان آنها که از دست اتحاد «خليفه و آخوند» به تنگ آمده اند ـ پيدا می کنند، نام آنها هم می شود «شيعيان امام». بعضی از اين شيعيان هم انتخاب می شوند که دور امپراتوری بنی اميه راه بيافتند و مردم را به بيعت با امامشان ـ که از خون پيامبر است و متصل به عالم غيب ـ «دعوت کنند». اسم اينها را هم می گذارند «داعی»، به معنی دعوت کننده.

دوران داعی ها را می شود دوران «غلات» (يا «غلو کنندگان») هم دانست. اينها در اقصی نقاط قلمرو اسلام آنچه را که دل تنگشان می خواهد از کرامات امامشان می گويند. در مذاهب مختلف شيعه احاديث مربوط به اين امامان فراوان است. امام از لحظه تولدش قرآن را بهتر از موذن زاده اردبيلی می خواند، زبان همه حيوانات را می داند، نوکر و کلفت خانه اش فرشتگان و اجنه اند، از نوک ثريا تا کف دريا همه چيز را زير نظر دارد، «سکان عالم امکان» در دست اوست و...

و تنها حرفی که داعی ها در بيانش مجاز نيستند افشای هويت امامشان است. پس هرکه به يکی از داعيان بر می خورد و شيفته کرامات امام او می شود بايد بدون اطلاع از هويت آن امام با او بيعت کند. درست مثل يارگيری احزاب زيرزمينی معاصر.

ابومسلم (که خراسانی نيست) يکی از اين «داعی» هاست که برای دعوت به خراسان اعزام می شود و به صورتی اعجاب آور لشگری بزرگ از اعراب ناراضی منطقه (که قبيله قبيله از عربستان به خراسان کوچ داده شده بودند و اعقابشان ـ مثل خزيمه ها و علم ها ـ هنوز هم در خراسان هستند) فراهم می کند و با «علم سياه»، که نشانه خاندان پيامبر است، منزل به منزل با سپاهيان خليفه می جنگد و به سوی بغداد می تازد.

در طول اين تازش، که همه جا با شکست خليفه همراه است، ايرانيان ناراضی هم از فرصت استفاده می کنند و سر به شورش بر می دارند. اما اين واقعيت که ابومسلم تمام اين شورش ها را نيز در هم می شکند و خون ايرانيان بسياری را بر زمين می ريزد خود بازگوی اين نکته است که او کارگزار «اپوزيسيون عرب» است و نه (بر خلاف تصور و تبليغ رايج) «ناجی» ايرانيان شکست خورده و به زور مسلمان شده.

فکرش را بکنيد که ابومسلم به بغداد رسيده است و دستگاه خليفه در هم ريخته و آخوندها هريک به گوشه ای گريخته اند و ابومسلم قرار است «امام خويشاوند پيامبر و متصل به عالم غيب» را معرفی کند. خيلی ها منتظرند که نام «امام جعفر صادق» را بشنوند اما ابومسلم فاش می کند که او داعی فرد ديگری از خاندان نبوی است، از فرزندان عباس ـ عموی پيامبر. يکباره غوغا می شود. عده ای اعتراض می کنند و عده ای شمشير می کشند. لشگر ابومسلم و بيعت کنندگان با آل عباس به جان پيروان جعفر صادق می افتند. خود امام هم دستگير و احتمالاً شکنجه می شود.

پايان اين ماجرا همان است که تاريخ ها نوشته اند: امام جعفر صادق در علن مخالفت خود را با «غلو» هائی که در حق او کرده اند اعلام می دارد، امامت و اتصال خود به عالم غيب را تکذيب می کند اما، در خفا، فرمان «تقيه» را برای پيروانش صادر می کند.

آل عباس سريعاً آخوندها را به مسند خود بر می گردانند، چرا که، از پس پيروزی، ديگر نه به اتصال با عالم غيب ـ که آخوند از آن متنفر است ـ نيازی دارند و نه در کنار گذاشتن آخوندهائی که می توانند حريف «جعفر صادق» باشند صرفه ای وجود دارد. به اين ترتيب، آل عباس از ادعای رسمی اتصال با عالم غيب دست بر می دارند و آخوندهای عصر اموی هم خلافت عباسی را مشروعيت می بخشند.

جنگ پنهان و آشکار اما در عصر عباسی ـ که با وعده «اتصال» به قدرت رسيدند و فراموشش کردند ـ ادامه می يابد و بيشترين کشتارها از پيروان امامان و ديگر مدعيان اتصال به عالم غيب در اين دوران صورت می گيرد؛  و در همه اين کشتارها آخوندها هستند که تکفير می کنند و فتوای قتل می دهند. مشهورترين واقعه شايد ماجرای حلاج باشد که اگرچه ادعای امامت نداشت اما الله را «زير جبه» خود يافته بود و «انالحق» می زد که «من متصلم!»

خاندان جعفر صادق و اعتقاد پيروانشان به اتصال امام با عالم غيب، برای ده ها سال ديگر يکی از دردسر های حکومت عباسی به شمار می رفت و آنها برای حل اين «مسئله» راه های مختلفی را آزمودند. موسی بن جعفرصادق عمری را در غل و زنجير گذراند، اما پسرش علی بن الموسی الرضا تا وليعهدی خليفه عباسی برکشيده و بلافاصله کشته شد. سه امام بعدی هم عمرشان در حبس خانگی گذشت. امام يازدهم آنقدر در زندان سربازخانه (عسگر) ماند که به «حسن عسگری» مشهور شد و بالاخره نوبت به آن رسيد که خلافت عباسی خود را کلاً از شر امامت علوی خلاص کند.

حوادث تاريخی به سختی گويای تفصيلات اين دورانند اما می دانيم که، از ميان گرد و خاک های بسيار، يک خبر به بيرون درز کرده است: «امام يازدهم فرزند خردسالی داشته که به امر الهی در پرده غيبت فرو رفته و از اين پس تنها از طريق کسی که "نايب امام" خوانده می شود با پيروان خود تماس خواهد گرفت.»

بدينسان عصر «غيبت صغری» آغاز می شود. اما آنها که در اردوی شيعيان امامی بصورتی بالقوه می توانند علم آخوندی را بلند کنند هنوز نمی دانند که چگونه بايد از شر اين «نايب» راحت شد. تا نايب وجود دارد کسانی هم می توانند مدعی تماس با امام غايب شوند و از طريق او به عالم غيب پيوند خورند.

عباسيان در دستگاه اداری خود برای دومين "نايب امام" دستک و دفتری هم فراهم کردند و، بدين ترتيب، تماس گرفتن به امام زير نظر «وزارت اطلاعات» آن دوره قرار گرفت. اما بالاخره وقت آن رسيد که اين «منصب» هم کلاً منحل شود. پس از اعلام مرگ چهارمين نايب امام گفته شد که او جانشينی برای خود تعيين نکرده و ديگر اتصال به امام ممکن نيست. گفته شد که عصر «غيبت کبری» آغاز شده است و امام زمان می رود در «جزيره الخضرا» (که اکنون گويا يکی از وروديه هايش از چاه جمکران قم سر برکشيده است) منتظر بنشيند تا فرمان الهی برای خروج و ظهورش آماده شود

بدينسان، پرونده امامت هم بصورتی محترمانه بسته می شود. می توان تصور کرد که بلافاصله بايد بره کشان آخوندهای اماميه آغاز شده باشد. از فردای آغاز غيبت کبری از زمين و زمان آخوند شيعه امامی ـ در هيئت محدث و فقيه و حتی قاضی شرع ـ می جوشد و بالا می آيد. به شرح احوالات آخوندهای شيعی دوازده امامی نگاه کنيد: هيچ کدامشان به ماقبل آغاز غيبت نمی رسد.

از اين پس دعوا هم اگر باشد دعوای بين آخوند سنی با آخوند شيعه است که هر دو بر بستر انقطاع پيوند با عالم غيب بوجود آمده اند. هر کدام هم دنبال گردن کلفت شمشير زنی هستند که بتواند آنها را در موقعيتشان تثبيت کند. دوران هم دوران دست به دست گشتن قدرت است؛ از يکسو سلطان محمود غزنوی «انگشت در عالم کرده است» تا شيعه غالی بيابد و خونش را بريزد و، از سوی ديگر، آل بويه شيعی مسلک حساب آخوندهای سنی را می رسد و آخوندهای امامی را می نوازد. مغول ها هم که می آيند وضع به همين صورت ادامه پيدا می کند. آخوند شيعی به تيمور راه و رسم خليفه کشی می آموزد و به خدابنده اولجايتو تلقين می کند که قبور همه امامان را نبش کند و بازمانده پيکرهاشان را به «سلطانيه» بياورد؛ و آخوند سنی هم رأی او را می زند و برای شيعه پاپوش درست می کند. تا نوبت می رسد به عصر ظفرنمون صفويه و اعلام رسميت تشيع دوازده امامی بعنوان مذهب رسمی ايران.

با صفويه آخوند شيعی بالاخره به آرزوی ششصد ساله خود می رسد و بر خر مراد سوار می شود. نرخ تورم تعداد آخوند شيعه و سيد علوی و موسوی در عرض سی سال اول حکومت صفويان حيرت انگيز است.

اما دغدغه اين آخوندها چيست؟ از يکسو برای آنها چاره ای جز پذيرش وجود امام غايب نيست. اين رکن مهم تشيع امامی است. اما، از سوی ديگر، اين امکان وجود دارد که کسی مدعی اتصال با عالم غيب شده و موی دماغ آنان شود. پس، راه های رسيدن به امام بايد مسدود باشد تا آخوند بتواند بر مسند خود باقی بماند. هر وقت هم که شرايط اجتماعی ايجاب کرد که اتصالکی صورت گيرد خود آخوند اين کار را می کند.

اما در عصر قاجاريه اين دغدغه به کابوس بدل می شود. مهمترين آخوند شيعه امامی ـ شيخ احمد احسائی ـ مدعی می شود که کار دين بدون اتصال با امام از پيش نمی رود و يکباره خود را محل اين اتصال معرفی می کند؛ با اسم تازه ای به نام «رکن رابع». در طول تاريخ پيش از او آخوندهای ديگری هم داشته ايم که گفته اند در خواب و بيداری و مراقبه و مشاهده امام را ديده اند، اما اين ديدارها موقتی و غير ارادی توصيف شده اند. اما  شيخ احمد احسائی آمده است بعنوان «رابط» کار را يکسره کند.

اگرچه او کم کسی نيست اما عاقبت زور مجموعه آخوند ها به او هم می رسد. در پی برگزاری همآيشی در قزوين، «علما اعلا» حکم تکفيرش را صادر می کنند، وارونه بر خرش می نشانند و به عتبات تبعيدش می کنند تا در گمنامی و ذلت بميرد. بازی اينگونه تثبيت می شود که امام در غيبت کبری است و هيچکس هم نمی تواند مدعی اتصال با او باشد. و بهم زدن اين بازی مصداق کفر و مستوجب مجازات است.

اما زمانه نيمه دوم عصر ناصرالدينشاهی زمانه آشوب و کوشش برای رهائی از ترکتازی آخوندها است. مدعی بعدی سيدمحمدعلی شيرازی، از شاگردان شيخ احسائی، است که بجای «رکن رابع» خود را «باب» می خواند و ملت به جان آمده از دست دربار قاجاری و آخوند فاجر عهد را به دور خود جمع می کند. اما باز مجمع آخوندها ـ اين بار در شيراز ـ تشکيل می شود، مدعی را به پرسش و آزمون می کشند و حکم تکفيرش را صادر می کنند و از شيراز تا تبريز منزل به منزل می برندش تا در آنجا تيرباران شود.

جالب است که می بينيم مدعی جانشينی «باب» از خير باب شدن می گذرد تا در جای ديگری از عالم (که اسرائيل امروز باشد) مدعی پيامبری شود و «بهائيت» را جانشين «بابيت» کند.

اين تاريخچه مختصر نشان می دهد که مشکل آخوند امامی آن است که نمی داند با اين امام غايب ـ که هزار سال است هم هست و هم نيست ـ چه کند. مشروعيت خود را از طريق در سايه او بودن بدست می آورد اما می داند که خطر اصلی هم بصورتی بالقوه در اعتقاد به همين امام غايب خفته است.

و اگر نيک بنگريم می بينيم که داستان امروز ما هم همان داستان تکراری عهد خلافت عباسی است. آخوند امامی که جانشين خليفه عباسی شده  می گويد: حال که نمی شود از مشکل امام غايب خلاص شد پس بهتر است کانال های ارتباطی با او را در دست خودمان بگيريم. آخر اگر قرار بر ارتباط داشتن باشد چه کسی بهتر از، مثلاً، مقام عظمای ولی فقيه برای اين کار؟ تماس با امام که کار هر بی سر و پائی نيست.

و، در اين مسير، می رسيم به حکايت روحانی ساده دلی به نام سيدحسن ابطحی که عمری با فکر امام زمان خوابيده و بيدار شده و شرح حال ده ها نفر را که به خدمت امام رسيده اند يادداشت و منتشر کرده است و در واقع نوعی «متخصص نظری امور تماس» با امام غايب محسوب می شود.

و لابد فکر کرده حالا هم که پسرش رئيس دفتر رياست جمهور اسلامی بوده و در جمهوری اسلامی کيا و بيائی دارد می شود کمی پرده را بالا زد و به اطرافيان گفت که چند باری هم معشوق «نيمه شب مست به بالين من آمد، بنشست.»

گفت: «آنجا که عقاب پر بريزد ؟ از پشه نازکی چه خيزد؟» نمی دانم وقتی اين مقاله منتشر می شود سيد در چه حال است. اميدوارم آقای محمدعلی ابطحی مجبور نشود در «بيمارستان» چهرازی برای پدرش دسته گل ببرد.

پيوند برای ارسال نظرات شما درباره اين مطلب 

 

پويشگران

شکوه ميرزادگی

سايت های ديگر