خانه اسماعيل نوری علا

فارسی   ـ    انگليسی

تماس:

esmail@nooriala.com

Fax: 509-352-9630

 

در قلمروی فرهنگ

گفتارهای تلويزيونی

مقالات

شعرها

زندگینامه

آلبوم

نوشتن به خط پرسیک

متن هائی به خط پرسیک

 

 

 

 

 

 

 

   يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا

آرشيو جمعه گردی ها

-----------------------------------------------------------------------------------

جمعه 16 تير 1385 - برابر با 7 ماه جولای 2006  ـ دنور، کلرادو، آمريکا

-----------------------------------------------------------------------------------

اکبر گنجی آمده چه بگويد؟

 

دوستی برايم نوشته که: «فلانی، تو که در دوران زندان و اعتصاب غذای اکبر گنجی برای او شعر می گفتی و درباره نظراتش مقاله می نوشتی، اکنون که او از زندان آزاد شده و به خارج کشور آمده چرا سکوت کرده ای و مطلبی نمی نويسی؟»

با خود فکر می کنم به راستی چرا سکوت کرده ام؟ چرا درباره کسی نمی نويسم که سال هاست دوستش داشته ام و رشد و بلوغ او را حادثه ای شگرف در عالم پس از انقلاب ايران ارزيابی کرده ام؟ او کسی است که برای توضيح دوست داشتنش نيازی به تکرار سخنانش نيست چرا که من با تصورات و تفکرات اکبر گنجی درباره نود در صد چيزها هيچ مشکلی ندارم. گاه که به سخنش گوش فرا می دهم می بينم او انگار دارد حرف دل مرا ـ بهتر از آنی که خودم بتوانم ـ می زند. نمی دانم هنوز مذهبی است يا نه اما می دانم که ادعای تماس با هيچ عالم غيبی ندارد، به آزادی برای مخالفش اعتقاد دارد، ضعف ها و ته مانده تعصب هايش را دست کم نمی گيرد، به عقل بيشتر از سنت و به خرد بيشتر از فرهنگ اعتقاد دارد؛ از ارزش ها و باورهايش بتی نمی سازد تا از کسی بخواهد که به سوی بت های او نيايش کنند. و من همه اين ها را دوست دارم.

من، در اين سال ها، گنجی را بخاطر داشتن سه صفت بسيار می پسندم و اتصاف او به آنها را، در مقايسه با ديگر نام آوران صحنه مبارزه با جمهوری اسلامی، نشانه مقام والای او دانسته ام.

نخست اينکه او را آدمی «حقيقت مدار» يافته ام؛ يعنی وقتی به «منشاء حقانيت» آدم های مدعی کار سياسی نگاه می کنم (می بينيد که از واژه «مشروعيت» استفاده نمی کنم چرا که متصل به «شرع» است و من برای شريعت حقی خاص قائل نيستم) می بينم که منشاء حقانيت اکبر گنجی تنها انديشه و گفتار و کردار خود او بوده است. او نه حقانيت خود را از ميراثی «خون پايه» بر گرفته است و نه از زد و بندهائی سياسی. در بين اپوزيسيون داخل و خارج کشور آدم به اصطلاح زرنگ و زد و بندچی بسيار است اما هيچ کدام از آنها نتوانسته اند موقعيت او را به دست آورند؛ چرا که در انديشه و گفتار و رفتارشان هميشه جائی بوده که لغزيده اند، کم آورده اند و لنگ زده اند. گنجی اما دو دهه است که، به عنوان يک انسان تحول يافته، با آنچه خود در ساختنش شراکت داشته به مخالفت برخاسته و در اين راه ـ به قول خودش ـ هزينه پرداخته است. ما به سخنان او با دقت بيشتری گوش می کنيم چرا که او حقانيت اين سخن گفتن را خود در عمل خويش به دست آورده و در اين راستا امتحان پس داده است. در عين حال او، بی پناهگاه و ساحل امن، در داخل ايران مانده، مبارزه کرده، زندان و شکنجه ديده و اکنون هم، نه بعنوان يک «خارج کشوری»، بلکه از موضع يک مبارز درون ايران سخن می گويد. اين نکته نيز گوش را در برابر سخن او تيز تر می کند. يعنی، او حق سخن گفتن با توده ها و ارائه نظراتش در مقياس های وسيع را «از عمل خويش» به دست آورده و «منت از حاتم طائی» نبرده است.

دومين صفت مورد پسند من تنهائی و تکروی اوست در عين علاقه واقعی اش به کار دسته جمعی و «خرد جمعی». من اينگونه تکروی را دوست دارم که نه شکلی از مريد و مرادبازی خانقاهی را با خود دارد، نه شبيه رابطه مقلد و مرجع تقليد است و نه از مستحيل شدن هويت منفرد شخص در هويتی جمعی و قالب زننده خبر می دهد. نيز او نه دارای «اطرافيان» و دفتر و دستک و آرم و سرودی بوده و نه عمل هيچکس جز خودش را می توان به پای او نوشت. او هميشه و هوشيارانه به اين تکروی مباهات کرده و از هويت مشترک پيدا کردن با ديگران خودداری کرده است. کسی نبايد تلاش کند تا ثابت شود که «خود گنجی خوب است اما اطرافيانش بد از آب در آمده اند». برای من اين نشانه ويژه زنان و مردان تاريخساز است، چه خوب و چه بد. به همين تاريخ معاصر هم که نگاه کنيم می بينيم که انسان های تاريخساز اغلب در عين بودن با، و در، جمع و مدد گرفتن از همه کسانی که دست ياری به سويشان دراز کرده اند هيچگاه کسی را به عنوان سخنگوی خود انتخاب نکرده اند و همواره بين خود و «اطرافيان» شان فاصله ای عبور نکردنی بوجود آورده اند. ماندلا پس از خلاصی از زندان حتی از همسر محبوب خود جدا می شود تا نگذارد عمل همسرش تصوير تاريخی او را به صورتی ديگر ـ و نامفيد برای ملتش ـ باز سازی کند.

و سومين صفت را در آن مفهوم کميابی می جويم که «شفافيت» نام دارد. خيلی ها می توانند ساعت ها حرف بزنند و با بلاغت تمام هم سخن برانند اما در پايان کار کسی چيز روشنی از آنها نشنود. حرف هاشان هميشه کلی، ملتزم نشونده و نکننده و فرارند. اکبر گنجی اما همواره شفاف و دقيق سخن می گويد و، در هر کلام، خود را به اصول و اهدافی مشخص ملتزم می سازد. ديگران بيشتر اهل کار در پشت درهای بسته است، همواره طوری سخن می گويند که معنايش آن است که در جائی با کسانی حرف هائی زده و نقشه هائی کشيده اند که نتايج آن بعداً به اطلاع مردم خواهد رسيد. جلوت های کوتاه و خلوت های طولانی دارند. اما کسی از اکبر گنجی نشنيده است که مذاکراتی در حال انجام دارد که نتيجه اش بعداً روشن خواهد شد. او هر کاری کرده همه خبرها و دلايلش را بلافاصله روی ميز گذاشته است.

بود و نبود اين صفات، لااقل در اخلاقيات و خلقيات من، می تواند کسی را قابل اعتماد يا غير قابل اعتماد کند و من، به همين دليل، مدت هاست که اعتمادم را به خيلی ها از دست داده ام ـ همانگونه که هيچگاه نتوانسته ام به کسانی چون سعيد حجاريان يا محمد خاتمی و يا شيرين عبادی اعتماد کنم. اينها، همه، چيزهائی را در پسله نگاه داشته و در گوشه های تاريکی نشسته اند که مرا به آن راهی نيست. اکبر گنجی اما ـ لااقل تا کنون ـ با ما پوکر روباز بازی کرده است.

البته می دانم که اعتماد کردن هم چندان کافی نيست. من می توانم يقين داشته باشم که اگر زندگی ام را به دست آدمی مثل آيت الله منتظری بدهم او در امانت من خيانت نخواهد کرد. اما من نمی توانم در هيچ کاری با او شريک شوم چرا که می دانم جهان ذهنی او با جهان ذهنی من در هيچ کجا به هم نمی رسند؛ چه رسد به اينکه بر هم منطبق شوند. اعتماد شرط لازم هست اما اصلاً کافی به نظر نمی رسد. شرط اصلی آن است که بدانيم اين «ستاره مجلس» آمده است تا از من و ما چه بخواهد؟ آيا نه اين است که او هم می تواند چشم به مسند رهبری اپوزيسيون داشته باشد؟ و اگر چنين باشد واکنش ما چگونه خواهد بود؟

ما، در اين بيست و هفت ساله، هزار و يک جور مدعی رهبری ديده ايم؛ شاه داشته ايم؛ دو رئيس جمهور حاضر يراق؛ ده ها رهبر ملی و فراملی و ايالتی و ولايتی. اما هيچ کدامشان هنوز نتوانسته اند در بين جمعيت ناراضی (حتی در همين کشور خارج از کشور) انسجام و وفاقی ايجاد کنند و نخ تسبيحی شوند تا من و توی پراکنده را دور هم جمع کند و شکل بدهد. چرا؟ برای اينکه هيچ کدام از اين هزار و يک چهره جائی در جدول آن صفات که گفتم نتوانسته اند دل های ما را با خود همراه کنند و، در نتيجه، تسبيحشان بيش از شمار انگشتان دست شان مهره ندارد.

اکنون بيست و هفت سال است که صحبت رهبری هست و رهبري در کار نيست، درست به اين خاطر که ما هنوز دل به کسی نبسته ايم، حرفش را باور نکرده ايم، کمی دور و برش گشته ايم و سپس، بی خيال، رهايش کرده ايم و، بدين سان، «رهبر مصرف شده» در دور و برمان زياد به چشم می خورد. و يقيناً حالا هم سر دم نشسته ايم تا ببينيم که اکبر گنجی کی ادعای رهبری خواهد کرد تا حق اش را کف دستش بگذاريم؛ پرونده اش را ببنديم و بادش را خالی کنيم. من اما تا اين لحظه اکبر گنجی را هوشيارتر از اين ديده ام که فريب مردم کوفه را بخورد و باد در آستينش بيافتد. گوئی کسی همراه اوست که مرتب در گوشش می گويد: «اکبر! مبادا خر اين حرف ها بشوی.» و او هم می خندد و موضوع را با شوخی و جدی منتفی می سازد.

اما بالاخره اين هم هست که او حرفی دارد و قصدی. آدمی است سياسی و مبارز، آدمی است سنت شکن و فرهنگ آفرين، آدمی است انديشنده و حاصل انديشه را عرضه کننده، آدمی است که نه سر يأس دارد و نه قصد خانه نشينی و نه اراده پرداختن به «امور مهمی» همچون مطالعه و تحقيقات آکادميک. او مرد عمل است، قلمش را که بگيری سحن می گويد، دهانش را که ببندی با «اشارت های ابرو» ارتباط برقرار می کند و ابرويش را که بتراشی از جانش مايه می گذارد و غذا نمی خورد تا ـ بقول تی. اس. اليوت، شاعر بزرگ آمريکائی / انگليسی ـ «زندگی اش را در قاشق های کوچک اندازه زند». پس او با ما کار دارد و از ما چيزی را مطالبه می کند. و همين خيلی ها را به وحشت می اندازد.

اينگونه است که عميق تر به سخنانش گوش می سپارم تا بدانم که او از جان ما چه می خواهد.  و می بينم که او نيز همين دلمشغولی های ما را دارد اما به مسئله از زاويه ای ديگر نگاه می کند و منظری نو را در برابر چشم مشتاقان ظهور رهبری می گشايد. مثلاً می بينم که او از ايجاب گريزناپذيری سخن می گويد که پروتستان ها و کاتوليک های جنگنده با هم را روزگاری در کنار هم نشانده و وادارشان کرده است که همديگر را تحمل کنند و با همديگر در مدارا باشند. او اين آينده را ـ بی آنکه زمان تعيين کند ـ در برابر رو می بيند و بدان بشارتمان می دهد. نيز از ضرورت تشکل و داشتن تشکيلات سخن می گويد بی آنکه بگويد هر خيمه ديرکی می خواهد و هر گرد هم آمدن سقيفه ای. و در اين نگفتن است که من جای پای انتظاری آزمون کننده را می بينم ـ محک زدن ديواری که بايد فرويش بريزيم تا به هم برسيم. و روشن است اگر آن دو هدف شدنی باشند مسئله رهبری در پس فرو ريختن اين ديوار حل و فصل خواهد شد.

اما، با اين همه که گفتم، می بينم که هنوز چيزی آزارم می دهد و دستم را از نوشتن باز می دارد. نه؛ مشکل من گذشته های دور اکبر گنجی نيست. کسی هنوز از عمکرد او در سه چهار ساله آغازين انقلاب گزارش دقيق و مستندی نداده است. تنها اتهام است که ـ بخصوص پس از شرکت او در کنفرانس برلين ـ از در و ديوار باريدن گرفته است. آنها که او را در سرکوب کردستان و شکنجه زندانيان و تشکيل ساواما دخيل می دانند برای سخنان خود هنوز مدرکی رو نکرده اند. اخيراً ديدم که جرم او  را «سکوت در برابر اعدام ها» دانسته اند يا «نويسندگی در دوران سرکوب». و، راستش اينکه، اغلب اين ايرادگيران را کودکان بهانه گيری يافته ام که می کوشند هر جور شده اتهامی را برای او تعبيه کنند. و اين کار تنها از جانب طرفداران سلطنت، که می دانند گنجی ـ به عنوان يک جمهوری خواه ـ به صراحت موضع خود را در مورد آن اعلام داشته، انجام نمی شود. گوئی هرکسی که رهبری را حق مادرزاد خود می داند در اين ميانه با او گرفت و گير دارد.

و نه؛ مشکل من همراهی گنجی با اصلاح طلبان دوم خردادی هم نيست. گنجی بی شک از ميان آنها برخاسته است، با آنها همدم و هم نفس بوده است اما، بنا بر خصلت تکروی که داشته، هر کجا که لازم شده خط خود را از خط آنان متمايز کرده است. اصرار او به ضرورت عدم التزام به قانون اساسی جمهوری اسلامی (که «ولايت فقيه» جزء لاينفک و ستون قائمه آن است) بعنوان شرط اول مبارزه، مخالفت او با انديشه «ولايت مشروطه» که رفيقش حجاريان آن را به ميان انداخته، رفتار و سخنش با دکتر معين به هنگام برگذاری انتخابات رياست جمهوری (آنجا که گفت «مردم انتظار ظهور دکتر مصدقی ديگر را دارند» و نگفت که «اين لباس برای قامت شما دوخته نشده»)، مقدمه ای که بر «مانيفست جمهوری خواهی» اش نوشته و آن را همچون پرسش و پاسخی در رد نظرات اصلاح طلبان مطرح ساخته است، همه و همه به او موقعيت يکتائی بخشيده که راهش را از راه ديگر اصلاح طلبان دوم خردادی جدا می کند. پس اگر او موافق انقلاب و شورش و خشونت نيست و می خواهد که مبارزه اش را در مسير جنبش های مبتنی بر عدم خشونت دنبال کند ما نمی توانيم اين خواست ها را نشانه  هم سنگری او با اصلاح طلبان دوم خردادی بدانيم.

با اين همه من با اکبر گنجی مشکل دارم و بد نمی دانم که ـ لااقل در پاسخ به آن دوست پرسشگر ـ اين مشکل را همينجا مطرح کنم. يعنی، بگذاريد باريکه هائی از تاريکی را در اين قصه دلشاد کننده و روشن ناگفته نگذاشته باشم.

واقعيت آن است که من هم اين روزها از خود می پرسم: چرا رژيم اسلامی چنين کسی را از زندان بيرون کشيده و رخصت سفر به فرامرز داده است؟ چرا گنجی ـ اين انسان پر از دليل و استدلال ـ در اين مورد سخنی نمی گويد؟ چرا شفافيت مورد علاقه و توصيه خود را در اين مورد کنار گذاشته است؟ چرا به ما نمی گويد که چگونه اجازه خروج گرفته است؟ هزينه سفرهايش از کجا تأمين می شود؟ کدام دست او را در شهرهای مختلف می گرداند و برايش کرسی خطابه می گذارد؟

نيز پرسشی ديگر هم ـ که ممکن است کلاً بی معنا بنظر رسد و در لبه پرتگاه پوچی ايستاده است و فرو نمی افتد ـ در ذهنم می لولد و خلاصم نمی کند: چرا او در شعاری که برای خود انتخاب کرده (ببخش و فراموش مکن) واژه «ببخش» را مقدم بر عبارت «فراموش مکن» آورده است؟ آيا اين نتيجه يک وسواس زبانی است که در گفتار او به صورت اصول سخنوری و زينت کلام، و در فکر من به صورت ترديد در «معنای تلويحی» آن ظهور کرده است؟

مگر نه اين که با بخشيدن در ابتدای راه، نه حقيقت يابی عبرت آموزی انجام می گيرد و نه فراموش نکردن «چيزی که به تحقيق کشيده نشده» تضمين می شود؟ و مگر نه اين است که، با مقدم داشتن فراموش نکردنی انسانی و  مدنی و متمدنانه، راحت تر می توان از مسير حقيقت يابی گذشت و برای آينده پندها و درس ها آموخت و، تنها آنگاه، به بخششی بزرگوارانه رسيد؟

جوابی ندارم و در دل به خود می گويم: گويا صبر را برای همين گونه روزها آفريده اند.

 

پيوند برای ارسال نظرات شما درباره اين مطلب 

 

پويشگران

شکوه ميرزادگی

سايت های ديگر