خانه اسماعيل نوری علا

فارسی   ـ    انگليسی

تماس:

esmail@nooriala.com

Fax: 509-352-9630

 

در قلمروی فرهنگ

گفتارهای تلويزيونی

مقالات

شعرها

زندگینامه

آلبوم

نوشتن به خط پرسیک

متن هائی به خط پرسیک

 

 

 

 

 

 

 

   يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا

آرشيو جمعه گردی ها

-----------------------------------------------------------------------------------

جمعه 22 ارديبهشت 1385 - برابر با 12 ماه مه 2006  ـ دنور، کلرادو، آمريکا

-----------------------------------------------------------------------------------

آيا می شود به اين ها هم «بچه ی ايران» گفت؟

مدتی است که اين پرسش آزارم می دهد؛ ما که سال هاست دور از ايران زندگی می کنيم و فرزندانی داريم که اکنون قد بر کشيده و دوران زندگی اجتماعی خود را آغاز کرده اند تا چه حد نسبت به «ارتباط معنوی ِ» آنان با ايران آگاهی داريم؟ آيا شده که کمی به مشخصات روانی و ذهنی آنان فکر کنيم و دريابيم که آنها به ايران چگونه می انديشند؟ ايران برايشان چه معنائی دارد؟ و نسبت خود را با ايران چگونه می بينند و تعريف می کنند؟

ما در کودکی شان به آنها خيلی چيزها آموخته ايم. به آنها گفته ايم که شما ـ به لحاظ اينکه فرزند مائيد ـ ايرانی هستيد، حتی اگر ايران را نديده و شناسنامه ای غير ايرانی داشته باشيد؛ گفته ايم که زبان خانوادگی شما فارسی يا ترکی يا کردی يا مازندرانی و غيره است و در خانه با آنها به يکی از اين زبان های ايرانی سخن گفته ايم؛ گفته ايم که ايران هم مثل هر کجای ديگر جهان دارای جغرافيا و تاريخی است. برخی شان را به کلاس فارسی فرستاده ايم.. مذاقشان را با مزه های ايرانی پرورش داده ايم. در ميهمانی ها به آنها ياد داده ايم که چگونه بايد ايرانی رقصيد. از ايران برايشان لباس های محلی وارد کرده ايم. در چهارشنبه سوری ها از روی آتش پريدن را يادشان داده ايم. نوروزها لباس نو بر تنشان کرده و اسکناس ها نو را از لای قرآن يا حافظ  در آورده و به آنها عيدی داده ايم. برخی شان حتی تا زمانی که به مدرسه نرفته اند چندان با زبان محل اقامتشان آشنائی ندارند. می خواهم بگويم که ما در اين سر دنيا هرچه را که در توان داشته ايم برای «ايرانی ساختنِ» آنها بکار گرفته ايم. با اين همه، اکنون، با چه درصدی از قاطعيت می توانيم بدانيم که فرزندمان رابطه خود با ايران را چگونه می بيند و می سنجد؟

از نظر من ايرانی بودن، مثل انگليسی بودن يا آمريکائی بودن، لوازم و ملزوماتی دارد که از لحاظ روانشناسی می توان به آن بصورت نوعی «پيوند خوردن» نگريست. در باغبانی هم همينطور است ـ آنجا که بر پوسته درخت چاکی ايجاد می کنيد و انتهای قلمه ای نورس را در آن جای می دهيد. درخت قلمه را بخود می چسباند، از شيره جان خويش به او می خوراند و بزودی زمانی می رسد که قلمه به شاخهء نورسته ای از درخت تبديل می شود، با درخت هستی دارد و فصول را با او و در او طی می کند.

هميشه در اين موارد بياد حافظ شيراز می افتم که شايد زيباترين تعبيرها را از اين «پيوند خوردگی» به ما هديه کرده است؛ پيوندی که داستانش در «ازل» (بعنوان سرچشمه) آغاز می شود و در ابد (به معنی هميشگی) جاری است؛ پيوندی که ذاتش از عشق است و ماهيتش از اشتياقی ناميرنده، هميشه زنده و همواره حاضر در جان آگاه آدمی. به اين معجزه ی حافظی بنگريد تا ببينيد که چگونه می توان عصاره غزلی عاشقانه را گرفت و آن را به معنا و مفهوم پيوند خوردگی عام، به عشق های هستی آفرين گوناگون، و به احساس های ما نسبت به موطن و ميهنمان، تسری داد و لذت حضور و درد غيابش را مزه مزه کرد:

خیال روی «تو» در هر طریق همره ماست

نسیم موی تو «پیوند جان آگه» ماست

اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد

گناه بخت پریشان و دست کوته ماست

 

يا آنجا که چنين شورزده از «پيوند» می گويد:

 

هرگزم نقش «تو» از لوح دل و جان نرود

هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود

در ازل بست دلم با سر زلفت «پیوند»

تا ابد سر نکشد، و از سر پیمان نرود

هر چه، جز بار غمت، بر دل مسکین من است

برود از دل من، و ز دل من «آن» نرود

آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت

که اگر سر برود، از دل و از جان نرود

 

       ما، زادگان به ايران، در چشمه اينگونه «پيوند» غوطه خورده ايم، آب خاک آلودش را چشيده ايم، در کوچه هايش دويده ايم، در صف سينماهايش عاشق شده ايم، در امتحانات آخر سالش تقلب کرده ايم، در پادگان هايش به سربازی رفته ايم، در رودخانه هايش تن شسته ايم، در حافظيه هايش با می و مطرب نشسته ايم و در جبهه های جنگش تير خورده و در خاکش، همچون قطره ای در دريا، فرو رفته ايم.

       و آيا برای ما فراهم کردن و سامان بخشيدن به يک چنين پيوندی در فرزندان قد کشيده در غربت مان ممکن بوده است؟ آيا توانسته ايم اين پيوند را در رگ و پی آنان بچکانيم و از آنها «بچه های غربت زاده ايران » بسازيم؟ يا نه، به همان ها که گفتم بسنده کرده ايم و، در کنار آن مختصر، او را جلوی تلويزيونی نشانده ايم که هيچ از ايران نمی گويد و در نظامی آموزشی رهايش کرده ايم که برای دادن پيوند بين جان های کودکان محل اقامتمان با همان محل طراحی شده است. صبحگاهان او را تحويل اين دستگاه پيوند آفرين داده ايم و غروبگاهان او را پس گرفته ايم تا به خورد و خواب تنش سامان دهيم، در حاليکه جان او در باغی ديگر، به شاخهء درختی ديگر، پيوند می خورد و جان و هستی اش از آن او می شود.

       با اين همه، ذهن آدمی چندان فراموشکار نيست. چيزی در اعماق آن به فرزندمان گوشزد می کند که تو با باغی ديگر هم پيوند داری، حتی اگر آن را نديده باشی. اين را نه تنها ذهن او، که محيط او هم، تذکر می دهد. در مدرسه همه می دانند که او از خانواده ای ايرانی می آيد و، در نتيجه، چه او بخواهد و چه نه، از او توقع ايرانی بودن دارند. يعنی، آن پيوند و رابطهء ايجاد شده در دوردست خاک البته يک سر ديگر هم دارد و آن سر، پيش از آنکه به واقعيت هستی شناختی و معنوی ايران مربوط شود، به نگاه جامعه های ميزبان ما به ايران ربط پيدا می کند. آنان فرزندان ما را از پشت همان عينکی می نگرند که خود ايران را با آن ديده اند و می بينند. فرزند ما نمی تواند خود را از خيالی که به شکل احمدی نژاد و حمينی و رفسنجانی در ذهن اهل محل زندگی اش وجود دارد جدا کند.

بدينسان، او دارای هويتی دوگانه است که هر دو، هم از درون و هم از بيرون، بر او تحميل می شوند و ديده ايم که او واکنش های گوناگونی را نسبت به آن نشان می دهد. واکنش گروه اندکی از اين جوانان بسيار افراطی است: آنها يکسره از يکی می برند و به ديگری مي آويزند. يا يکسره اين پيوند را پنهان می کند و يا ـ شوريده بر محيط دشمن خو ـ اين هويت ثانوی را بصورت هويت اوليه در آورده و در پشت اين «ماسک» پنهان می شود.

من بسيار ديده ام فرزندان خانواده های گريخته از جمهوری اسلامی را که ـ بی آنکه آنها خواسته باشند ـ تصميم گرفته اند مسلمانانی مومن و متعصب شوند، رو سری سر کرده اند، از مسجد محل سر در آورده اند يا در «پايگاه اشرف» به سينه زنی مشغول شده اند. همين سالی پيشتر يکی از دوستان بچگی پسر بزرگم را ديدم که از طرف مسجد شهرمان آمده بود تا در گور يکی از تازه مردگان مسلمان شهادتين را به در گوش پيکر بيجان آن آشنا «تلقين» کند. در آن سوی ماجرا، بسيارانی را هم ديده ام که اسم خود را عوض کرده اند، کوشيده اند هرآنچه را در خانه شنيده اند فراموش کنند، و آن تکه از هويت خود را که دوست ندارند، از خاطرهء خود و ديگران پاک سازند. از نظر من اين هر دو گونه واکنش در عمق خود نشان از بحران های عميق روحی می دهند و بزرگ تر ها بايد در مورد آن راه حلی بجويند.

       سومين نوع واکنش هم از آن جوانانی است که وضعيت شان موجب بحران نشده و، با ذهنی روشن و جانی کاونده و بيدار، خود به يافتن کمبودهای پيوند خويش با ايران بر می خيزند و در اين جستجوی  آگاهانه به سرند کردن آنچه که از خانواده به ارث برده اند می پردازند؛ آنچه را که با جهان نو نمی خواند کنار می زنند و آنچه را که در دنيا می تواند ارزشمند و يگانه باشد می يابند و با آن چاله چوله های پيوندشان با ايران را پر می کنند. آنها از اينکه پاره ای از ايرانند احساس لذت می کنند اما ايران آنها چيزی ورای ايرانی که اکنون با حرکات جنون آميز و باورهای مشمئز کنندهء يکی شده، قرار دارد. جالب اينکه اين ها اغلب نه کاری با ايران دارند و نه توقعی؛ اغلبشان اهل حرفه و تخصصی هستند و سرشان بکار خودشان گرم است. اما کافی است تا به خلوت جانشان راه پيدا کنی تا ببينی که چگونه عاشقانه به ايران فکر می کنند و درباره آن سخن می گويند. و اگر روزی کسی مثلا بخواهد به جای «خليج فارس» بگويد «خليج»، آنها هزاران نامه اعتراض می نويسند و امضا جمع می کنند. اين ها مفاخر غربت ما هستند، اغلب با ديدی کمتر سياسی اما بشدت فرهنگی.

       اما در ميان گروه چهارمی هم وجود دارند که، در واقع، آشنائی با آنها پرسش سرآغاز اين مقاله را به ذهن من متبادر کرده است. اين گروه از جوانان ايرانی ِ قدکشيده در غربت اين را يا از اعضاء خانواده خود ياد می گيرند و يا خود به اين نتيجه می رسند که اگرچه پيوندشان با ايران سست است اما براحتی می توان از دهش مختصر فرهنگی ـ تربيتی خانواده به صورت يک «دارائی» مفيد استفاده کرد. چرا که آشنائی با ايران و ايرانی بودن در مجامعی که اين دو ويژگی مورد نياز آنهاست تبديل به سرمايه ای می شود که می توان از آن استفاده کرد. من به آن بخش از اين جوانان که به استخدام سازمان های خفيه در می آيند کاری ندارم چرا که چنين کسانی خود را به شما معرفی نمی کنند. اما گاه به اينگونه جوانان در رشته های ايرانشناسی و باستانشناسی و اسلامشناسی و فلسفه شرق دانشگاه های مغرب زمين برخورده ام. آنها بطور طبيعی دارای دانش و مهارتی هستند که همگنان زاده شده در خانواده های غير ايرانی آنها از آن محروم اند. اين «سابقه» مزيت و دارائی مفيدی است که به ايشان امکان می دهد تا، بعنوان آدميانی مطلع و مجهز، به سلک کارشناس رشته های مزبور در آيند و در دپارتمان های مربوطه جا و راه باز کنند. يعنی رابطه ای که آنان با ايران دارند همچون مزيتی بزرگ بکار گرفته می شود.

مثلاً يک باستانشناس مصری نمی تواند در ايران جای چندان ويژه ای برای خود باز کند اما يک باستانشناس ايرانی الاصل راهی گشوده بسوی ايران دارد. يک استاد زبان های ايرانی که در بيرون از ايران باليده و اکنون در دانشکده ای به کار ايرانشناسی مشغول است به سرچشمه ها و اسناد و مدارک مربوط بکار خويش بيشتر و بهتر از غير ايرانی ها دسترسی و اشراف دارد.

       اما پرسش آن است که «ايرانيت» اينگونه ايرانشناسان باليده در غربت را چگونه می شود اندازه گيری کرد؟ آنها چقدر ايرانی هستند؟ چقدر با ايران پيوند هستی شناختی دارند؟ و اين پيوند در کجاها خود را، و شکل و اندازه خود را، نشان می دهد؟

       من با مشخصات اين «بعضی ها» در چند ماه گذشته بيشتر آشنا شده ام ـ چند ماهی که در آن ـ دوشادوش شکوه ميرزادگی و ياران هیئت اجرائی کميته بين المللی نجات آثار باستانی دشت پاسارگاد ـ به فعاليت اعتراضی در مورد ساخته شدن سد سيوند در وسط منطقه باستانی «پارسه ـ پاسارگاد» مشغول بوده ايم. ما، در اين تجربه، با واقعيتی شگرف روبرو شده ايم که در بادی امر باور کردنش سخت مشکل بود: بسياری از ايرانشناسان و باستانشناسان ايرانی پراکنده در جهان که بطور طبيعی انتظار می رفت پيش و بيش از همه ی ما به ويران شدن هميشگی آثار باستانی موجود در حوزه آبگيری سد سیوند منطقه اعتراض کنند، از يکسو کمترين واکنش ها را نسبت به اين مسئله نشان داده و، از سوی ديگر، دو سه نفری شان هم به مبارزه علنی با اعتراض ما برخاسته و کوشيده اند که ـ عليرغم شواهد بی شماری که روز بروز تعدادشان بيشتر شده ـ اين اعتراض را بی پايه و جعلی وانمود کنند. و من از خود می پرسم که چرا چنين است؟

       بگذاريد من در برابر اين پرسش پاسخ خود را صادقانه با شما در ميان بگذارم: چرا آن جوان ايرانی که در جان خويش پيوندی با ايران و فرهنگ آن ندارد اما، بعنوان يک «ايرانشناس» فرصت آن را دارد که هر ساله به ايران سفر کند، مورد بهترين پذيرائی ها قرار گيرد، برايش اينجا و آنجا سخنرانی بگذارند، هر وقت خواست در مهمترين مناطق باستانی کشور دست به مطالعه بزند و برای مقالاتی که در نشريات باستانشناسی معتبر جهان خواهد نوشت خوراک دست اول تهيه کند، و در آمريکا نشسته سردبيری نشريات تخصصی چاپ شونده در ايران را بر عهده داشته باشد، در مخالفت با جريانی که عده ای دلسوز آثار باستانی ايران براه انداخته و نسبت به اقدام نابخردانه ی ساختن اين سد به اعتراض برخاسته اند ترديد کند؟

       بنظرم می رسد که اين نکته را اتفاقاً جمهوری اسلامی بسا پيشتر و بهتر از ما دريافته، و متحدان واقعی خود را از بين همين فرزندان ما يافته و انتخاب کرده است. اينان بهترين مدافع حکومت اسلامی در خارج از کشورند چرا که منافع شغلی شان بر اساس پيوند نيمبندشان با ايران بوجود آمده و قطع ارتباط با داخل کشور زوال اين منافع را موجب می شود. اينان بيشترين خدمت را به ادامه حيات اين حکومت و گسترش طرح هايش می کنند.

و قالبی هم که اين «بچه ها» برای کار خود انتخاب می کنند جالب است: آنها دانشگاهی اند و اهل آکادمی؛ و آکادمی ـ در سخن ايشان ـ «جنجال سازی»، «عوامی گری»، «سياست زدگی» و «مصالح گروهی» را بر نمی تابد. اين ها جزو موجودات «خون سرد» هستند و در جانشان پيوندی با جائی بنام پاسارگاد و آدمی به نام کورش وجود ندارد تا در برابر خطر به زير آب رفتن اين اولين پايتخت آن نخستين فرمانروای عادل سراسر ايران، و نخستين مبشر حقوق بشر، خونشان بجوش بيايد و جانشان از درد آکنده شود. آنها می توانند مقالاتی بلند درباره آن مرد بنويسند، استوانه ی منشورش را با هزار قرائت بخوانند، در هـُزوارش ِ کلمات و درآميختگی خطوط  اش تحقيق کنند. اما، چون اهل آکادمی هستند (!)، بخود اجازه نمی دهند که شور و عاطفه و حسی در ميان کلماتشان بدود و برايشان اسباب درد سر شود. آخر قرار است آنها دو هفته ديگر به تهران بروند و در انجمن فلسفه درباره ملا صدرای شيرازی سخن بگويند، و چند روز بعدش هم نوبت به کنفرانس باستانشناسی منطقه سيستان و بلوچستان که در جزيره کيش برگزار می شود می رسد ـ منطقه ای بکر و دست نخورده که هزاران قبر نشکافته و شهر سوخته و تل باز نشده دارد و می تواند خوراک تخقيقات و مقالات عمری را برايشان فراهم کند. مگر آنها مريض اند که اين همه موهبت را به گذاشتن امضائی در پای نامه سرگشاده ای که به تخريب آثار باستانی دشت پاسارگاد اعتراض می کند تاخت بزنند؟

       شايد من دير به اين واقعيت رسيده باشم، اما اکنون اين واقعيت را بروشنی می بينم که درهای حکومت اسلامی هميشه به روی اين دسته از «بچه های ايران» باز بوده است؛ چرا که آنها از ايرانی بودن همانقدر جدا و بيگانه اندکه حکومت جمهوری اسلامی..

شما هم يادتان باشد، اين بار وقتی ديديد که يکی از اين «بچه ها» عازم ايران است تا در سميناری شرکت کند، يا دست به حفريات باستانشناسی زند، و يا قرارداد انتشار کتابی را امضاء کند، نظرش را درباره به زير آب رفتن بيش از 130 محوطه باستانی (ار هفت هزار سال پيش تا عهد سعدی شيراز) در ايران جويا شويد. باور کنيد، ميزان ايرانی بودن بچه هامان همين جاها مشخص می شود.

 

 

پيوند برای ارسال نظرات شما درباره اين مطلب 

 

پويشگران

شکوه ميرزادگی

سايت های ديگر