خانه اسماعيل نوری علا

فارسی   ـ    انگليسی

تماس:

esmail@nooriala.com

Fax: 509-352-9630

 

در قلمروی فرهنگ

مقالات

شعرها

زندگینامه

آلبوم

نوشتن به خط پرسیک

متن هائی به خط پرسیک

 

 

 

 

 

 

 

   جمعه گردی ها

   يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا

آرشيو جمعه گردی ها

-----------------------------------------------------------------------------------

جمعه 29 مهر 1384 _ 21 اکتبر 2005  ـ دنور، کلرادو، آمريکا

-----------------------------------------------------------------------------------

مکتب انتظار...

 

         امروز از لحظه ای که از خواب بیدار شده ام نمی دانم چرا ذهنم رفته است پیش «آقا، امام زمان». شاید هم علتش آن باشد که دیشب، قبل از خواب، چند لحظه ای «تلویزیون ویترین جهنم» را تماشا کردم که از ایران برای «هم میهنان عزیز خارج از کشور» پخش می شود. یک واریته ی خالی از زن و پر از تعارفات احمقانه به سبک جمهوری اسلامی بود، با یک جوان لاغر اندام قمیش بیا که خودش را به سبک ستاره های هالیودی آراسته بود و با آن لنگرهای مؤنثی که در کلام می انداخت مرتباً از «آقا، امام زمان» صحبت می کرد و اینکه «کی اون جمعه ی مبارک می رسه که چشممان به زیارت جمال ایشون روشن بشه».

          باری، از صبح که از خواب بیدار شده ام ذهنم پیش این «آقا» ست که اتفاقاً ـ بر حسب روایات متعدد ـ هر وقت بیاید اول به سراغ آخوند جماعت می رود  و از خون آنها رودخانه جاری می کند. لابد به همین دلیل هم هست که آخوند جماعت با این «آقا»، بقول روانشناسان، رابطه ی «عشق و نفرت» دارد. از یک طرف صبح تا شب در بوق درخواست آمدنش می دمد و، از سوی دیگر، خدا خدا می کند که نکند داستان راست باشد و حضرتش با اسب پیغمبر و شمشیر علی ظهور کند و دمار از این جماعت سالوس در آورد. بقول حافظ: آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست / هر کجا هست خدایا، تو سلامت دارش (یا بقول هادی خرسندی: همانجا تو نگه می دارش...) بیخود نیست که نام مکتب فکری اینان «مکتب انتظار» است. آقا که بیاید باید کرکره ی این مغازه را پائین کشید. یعنی، تمام حسن این آقا در نیامدنش نهفته است.

          باری، من خود یکبار تجربه ای شگرف را در مورد داستان آقا تجربه کرده ام که بد نیست همین جا ثبت اش کنم. زمستان 1358 بود و یک سالی از حدوث انقلاب می گذشت. کشور بکلی تعطیل شده و مکتب انتظار بر همه چیز سایه افکنده بود. من، بعد از چهار پنج سالی تحصیل در فرنگستان، به ایران و به سر کارم در سازمان برنامه (مدیریت آموزش و پرورش) برگشته بودم. رئیس مان رفیقی قدیمی بود که بعد از انقلاب تمایلات اسلامی اش بیرون زده و در دستگاه سامانی یافته بود و از بابت رفاقت قدیمی کاری به کار من نداشت. من هم، با همان شاعری که وصفش را در یکی از یادداشت های قبلی ام آورده ام در دفتری از دفاتر متعدد سازمان اسیر چرت روزانه بودیم. او براستی می خوابید و من هم سرم را به کتاب و مجله گرم می کردم. گاهی هم پیشخدمت قدیمی که، اگرچه جزو مستضعفین محسوب می شد اما هنوز هیچکس را به جوخه اعدام نسپرده بود، لای در باز می کرد و یک عدد چای استکانی قند پهلو روی میز من می گذاشت و بیرون می رفت.

         اما یک روز صبح هم او از در در آمد که فلانی حضرت رئیس شما را به اطاق کنفرانس احضار کرده است. پرسیدم «چه خبر است؟» گفت «نمی دانم؛ چند نفر آمده اند، با یک آقا، و دارند با رئیس حرف می زنند.» کتاب را بستم، با انگشتان چند تار موی باقی مانده از نوجوانی را شانه ای زدم و رهسپار اطاق کنفرانس شدم. در را که گشودم «آقا» را دیدم، با گردنی مناسب تبر، که در میان چند ریشوی کاپشن سربازی پوش نشسته بود و داشت حبه قندی را در چای فرو می کرد. سلام و علیکی کردیم و نشستم. رئیس مان توضیح داد که فلانی سال ها در سازمان برنامه کارشناس فرهنگ و هنر بوده است و بعد در فرنگستان تحصیل کرده و حالا هم در مدیریت آموزش و پرورش خدمتگذار است. «آقا» نگاه مشکوکی به من کرد و توضیح داد که «ما می خواهیم در سراسر مناطق ده نشین ایران "خانه ی روستا" ایجاد کنیم تا بتوانیم بذر و وسائل کشاورزی و غیره را بصورت منظمی در اختیار کشاورزان بگذاریم و حالا به ما پیشنهاد شده است که همین "خانه های روستا" خدمان فرهنگی را هم به کارهای خود اضافه کنند. و ما آمده ایم اینجا که ببینیم در مورد این خدمات فرهنگی چه باید کرد.»

          رئیس مان بلافاصله در مورد تعیین نوع و محتوای خدمات فرهنگی صحبت کرد و بقیه هم دخالت کردند و بحثی سرگردان و طولانی شروع شد که من در آن سهمی نداشتم. بالاخره «آقا» رو به من کرد و گفت «حضرتعالی چرا چیزی نمی گوئید؟» کمی جایجا شدم و با اکراه گفتم که «حاج آقا، بنظر من سازمان برنامه هیچوقت جای تعیین محتوا و سیاست گزاری برای برنامه ها نبوده است. اینجا برنامه هائی را که در جای دیگری تعیین می شوند دوره بندی و بودجه بندی می کنند. محتوا و سیاست برنامه ها را همیشه به سازمان برنامه ابلاغ کرده اند.» آقا فرمان داد که «مثالی بزنید.» به شوخی گفتم: «مثلا در رژيم سابق تصمیم می گرفتند که، از نظر فرهنگی، مدل آدمی که می خواهیم بسازیم شخصی است بنام ژان ژاک روسو. و می خواهیم مشدی حسین دهاتی را در عرض 5 سال تبدیل به موسیو ژان ژاک روسو کنیم. این تصمیم که گرفته می شد و این مدل که تعیین می شد، کارشناسان سازمان برنامه مراحل و مخارج این کار را تعیین می کردند.» گل از گل آقا شکفته شد. نگاهی به همراهان کرد و گفت: «این آقا درست می گوید. ما باید برویم و مدل اسلامی را تعیین کنیم.» و رفتند.

         دو هفته بعد پیشخدمت قدیمی خبر داد که آقایان برگشته اند. مجلس تکرار شد. «آقا» سخت خوشحال بنظر می رسید و تا نشستم گفت: «ما، در اسلام مدل خودمان را داریم. مدل هم حضرت علی است.» نمیدانستم چه باید بگویم؛ اینجای کار را نخوانده بودم. بالاخره گفتم: «حاج آقا؛ ببخشید اما اینجا یک مشکلی پیش می آید و آن هم اینکه، به باور شیعیان، حضرت علی یک آدم عادی نیست؛ در واقع انسان کامل است، با عالم غیب در تماس است، اهل معجز و کرامت است. آدم عادی که نمی تواند این ويژگی ها را داشته باشد.» قیافه آقا در هم رفت و بعد از کمی سکوت به دوستانش گفت: «این آقا کار را هر دفعه مشکل تر می کند. برویم و فکری کنیم.» و رفتند.

          این بار بیش از دو هفته طول کشید تا بر گردند. پیشخدمت چای را روی میزم گذاشت و خبر داد که «برادران» برگشته اند. چای را رها کردم و رفتم. «آقا» چایش را هرت کشید و با غرور اعلام کرد که: «مشکل خوشبختانه حل شد. برادران ما، در کتاب اصول کافی، روایتی پیدا کرده اند که می گوید در زمان ظهور حضرت مهدی ـ عجل الله تعالی فرجه الشریف ـ همه ی آدمیان خصوصیات انسان کامل را پیدا می کنند. بنا بر این راه برای کار ما هم باز است.»

          براستی باورم نمی شد که ما داریم زیر سقف سازمان برنامه و بودجه کشور این خزعبلات را تحویل هم می دهیم. اما دیگر نمی شد بازی را در نیمه رها کرد. اگر ایمانم را سال ها پیش از دست نداده بودم باید قبل از گشودن دهان «توکلت علی الله» ی می گفتم؛ اما در غیاب ایمان بر باد رفته دل به دریا باید می زدم که زدم و گفتم: «ببینید حاج آقا، شما بکل موضوع برنامه ریزی را عوض کرده اید. یعنی، می گوئید هدف از کارتان تبدیل مشدی حسین به حضرت علی است اما، در عین حال، اظهار می فرمائید که این کار تنها در زمان ظهور حضرت می تواند متحقق شود. پس در هرگونه برنامه ریزی، بجای توجه به تبدیل مشدی حسین به انسان کامل، باید نظرها معطوف برنامه ریزی برای ظهور حضرت بشود. مثلا بگوئیم که می خواهیم حضرت در پنج سال دیگر ظهور کنند و برای انجام این امر این سلسله کارها باید انجام گیرد. آن وقت سازمان برنامه می نشیند این کارهای لازم را تبدیل به طرح های عمرانی می کند و برای هر طرحی هم بودجه ای محاسبه می شود. یعنی، همانگونه که ملاحظه می فرمائید هنوز این فکر برای آمدن به سازمان برنامه پخته نشده است و موضوع فکر هم از حدود کار کارشناسی امثال بنده خارج است.»

          حاج آقا آهی کشید و گفت: «درست می گوئید برادر، این کار کار شما نیست، کار علمای حوزه است. ما باید برای مطالعه مقدمات و لوازم ظهور حضرت پرونده را به حوزه علمیه قم بفرستیم و نتیجه را بعداً به سازمان برنامه ابلاغ کنیم.»

          و به دفترم که بر گشتم دیدم که رفیق و همکار شاعرم همچنان در خوابی عمیق فرو رفته و صدای تلاوت قرآنی که از بلندگوهای سر در بهارستان در هوا پراکنده می شود اطاق پر کرده است. چای مادر مرده هم سرد شده  و هوا غلیظ بود و کش می آمد. یکباره بنظرم رسید که آن هیکل فرو خفته بر صندلی و آن پای گسترده بر میز کار سازمان برنامه خودش مظهر روشنی از کارکرد «مکتب انتظار» این آقایان است؛ انتظاری که هیچکس خواهان به سرآمدنش نیست.

پويشگران

شکوه ميرزادگی

سايت های ديگر