خانه اسماعيل نوری علا

فارسی   ـ    انگليسی

تماس:

esmail@nooriala.com

Fax: 509-352-9630

 

در قلمروی فرهنگ

مقالات

شعرها

زندگینامه

آلبوم

نوشتن به خط پرسیک

متن هائی به خط پرسیک

 

 

 

 

 

 

 

   جمعه گردی ها

   يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا

آرشيو جمعه گردی ها

-----------------------------------------------------------------------------------

جمعه 3 شهريور 1384 ـ 26 اگوست 2005 ـ دنور، کلرادو، آمريکا

-----------------------------------------------------------------------------------

ققنوس،

از استوره تا واقعيت...

 

       اين روزها، پاره ای از وقتم صرف خواندن کتابی شده است به نام «از زبان داريوش...» بقلم خانم پروفسور «هايا ماری کخ» و به ترجمه ی دکتر پرويز راجی.

کتاب کوششی است برای بازنويسی تاريخ عهد داريوش هخامنشی، که شايد در حوزه کشورداری (که از پس کشورگشائی می آيد) شاخص ترين کسی باشد که بر بزرگترين امپراطوری جهان حکومت و رياست کرده است. شايد داستان به سلطنت رسيدن داريوش را شنيده باشيد. با مرگ کورش هخامنشی، پسرش کمبوجيه به سلطنت می رسد و بلافاصله برای تصرف مصر، که از برنامه های پدرش، بود بدانسو رهسپار می شود.  

       اما از آنجا که شاه جديد می ترسد که در غياب نسبتاً طولانی اش، برادرش «برديا» کودتا کرده و بر تخت بنشيند، قبل از حرکت بسوی مصر، پنهانی دستور می دهد تا او را بکشند.  کمبوجيه آسوده خاطر براه می افتد، کشور مصر را می گشايد و تا شمال سودان کنونی نيز پيش می تازد. اما همين امر موجب می شود که چندی از غياب او نگذشته يکی از مغان (آخوندهای کيش مهری) به نام «گئومات»، که خود را «برديا» می خواند، در کرمان (به دور از پرسپوليس) به تخت بنشيند. کمبوجيه اين خبر را می شنود و شتاب آهنگ بسوی پايتخت می راند اما اجل مهلتش نداده و در نيمه ی راه جان می سپارد.

            کمبوجيه در سفر مصر عده ای از اعضاء خاندان هخامنشی را هم با خود برده بود. يکی از اين همراهان داريوش هخامنشی بود که با سمت نيزه دار شاه با او به مصر رفته و فرصت يافته بود تا تشکيلات شگرف ديوانی مصر را مطالعه کند. باری، با مرگ کورش و دو پسرش، کمبوجيه و برديا، ديگر وارث مستقيمی برای پادشاهی هخامنشی نمانده بود و، به همين دليل، داريوش تصميم می گيرد تا، از ميان خويشاوندان شاه، خود دست بکار شود و بخت خويش را بيازمايد. او، با شش تن ديگر از خاندان هخامنشی، با «برديای کاذب» می جنگد و او را می کشد. خبر مرگ شاه (هر چند کاذب) موجب می شود که همه ی استان ها سر به شورش بردارند. داريوش در طی 19 نبرد همه شورشيان شکست داده و خود امپراطور عظيم ترين قلمروی می شود که از هند تا مصر و از آسيای مرکزی تا دريای احمر را در خود دارد.

            سخن گفتن از اداره ی کارآمد قلمروی بدين وسعت کار آسانی نيست؛ بخصوص که هم اکنون شاهد فتح عراق و افغانستان بدست بزرگترين نيروی نظامی جهان مدرن هستيم و مشکلات اداره ی سرزمين های گشوده را به چشم خود می بينيم. يقينا داريوش در دوران اقامت خود در مصر بسياری از فوت و فن های کشور داری را فرا گرفته بود؛ اما اين امر به تنهائی برای بپا ساختن يک ديوانسالاری درست و کارا کافی نيست و همه چيز نشان از نبوغ خاص اين مرد، هم در تدوين مقررات و هم در گزينش کارگزاران لايق، دارد. در عين حال، او، در طی 36 سال پادشاهی اش (از 522  تا 486 پيش از ميلاد)، به گسترش تأسيسات پرسپوليس («پارسه شهر» که هيچ ربطی به سلميان نبی و تخت او ندارد) دست زد و اين مجموعه را نوسازی کرد و وسعت داد.

           آنگاه، 2450 سال گذشته از آن دوران، يعنی در سال 1933، هنگامی که باستانشاسان در پارسه شهر به کار حفاری مشغول بودند، بطور اتفاقی ديواری را در قسمت استحکامات اين مجموعه خراب می کنند که راه آنان را بر مخزن عظيمی از الواح گلی می گشايد. اين الواح در زمان فرمانروائی داريوش نوشته شده و از سيزدهمين تا بيست و هفتمين سال پادشاهی او را در می گيرند. تعداد الواح بدست آمده سی هزار بوده که حدود شش هزار تا از آنها کاملا سالم بوده اند. هر لوح شامل يادداشتی به خط عيلامی است و بوسيله ی کسانی از درباريان داريوش مهر و تصديق شده است.

            خانم «هايا ماری کخ» کتاب خود را بر اساس تحليل محتوای اين الواح نوشته و، از اين راه، ميزان پيچيدگی و دقت ديوانسالاری عهد داريش را بازگشائی کرده است. خود او می نويسد: «وقتی هزاران لوح ديوانی را بررسی می کنيم، ناگهان هسته ی مرکزی و حکومتی شاهنشاهی بزرگ ايران آکنده از زندگی می شود. از صدها آبادی نام برده می شود که اغلب موقعيت جغرافيائی آنها ـ دست کم به تقريب ـ روشن است... کارمندان با نام ناميده می شوند و وظايفشان مشخص است.» و در جائی ديگر می افزايد: «اين لوح ها اطلاعات زيادی را در اختيار ما قرار می دهند ـ اطلاعاتی نه تنها درباره مسائل ديوانی، بل درباره محيط، شيوه ی زيست و زندگی روزمره مردم، مزدها و اقدامات اجتماعی، موقعيت زنان و دين و آئين و رفتارهای مذهبی ـ فرهنگی و همچنين جغرافيا و اقتصاد. مورخ به هنگام بررسی اين سندها پيوسته شگفت زده در می يابد که امپراطوری ايران باستان تا چه حد سازمان يافته و، از بسياری جهات، مدرن بوده است.»

            بدينسان گشايش بايگانی امور اداری و  مالی دربار داريوش هخامنشی منبع غنی و بی نظيری را در اختيار پژوهشگران ايران شناس قرار می دهد. خانم «کخ» تشريح می کند که منابع بررسی تاريخ ايران باستان، تا پيش از بدست آمدن و سپس خوانده شدن اين الواح گلی، نخست عبارت بوده است از سنگ نبشته های شاهان هخامنشی که اگرچه بعنوان منابع دست اول از اهميت ويژه ای برخوردارند اما هم تعدادشان کم است و هم محتوای آنها بيشتر به توجيه مشروعيت شاهان و کشورگشائی هاشان اختصاص دارد. منابع دوم نيز شامل گزارش های متنوع تاريخی و فرهنگی نويسندگان غير ايرانی است که نوشته هاشان «همواره زير نفوذ نوع روابط ميان اقوام شرق و غرب در زمان های گوناگون قرار دارد و، در نتيجه، عاری از بی طرفی است.»

            اينجاست که خزانه ی ديوانسالاری داريوش مهم ترين منبع را در اختيار پژوهشگران قرار می دهد. خانم کخ می نويسد: «هنوز در آغاز خواندن و بررسی اين الواح هستيم ـ لوح های گلی پخته شده و شکننده ای با متن های کوتاه...»

            من اما اين همه را نوشتم تا به بازی شگفت آوری از تاريخ اشاره کرده باشم که می تواند نمونه ای روشن از انديشه ی ققنوسی باشد. می دانيم که ققنوس پرنده ای استوره ای است که بهنگام مرگ آتش می گيرد و جوجه هايش از دل خاکستر او بيرون می آيند. برای اين استوره هزار و يک تعبير و تأويل شده و می تواند بشود اما، در اين مورد خاص، تاريخ ايران تحقق آن را بصورتی حيرت آور در سرگذشت تاريخی خزانه ی اين الواح گلی بما نشان می دهد.

            خانم «کخ» می نويسد که اين «لوح ها به صورت خام نگهداری می شدند (و در نتيجه از بين رفتنی بودند) اما وقتی اسکندر در سال 330 پيش از ميلاد، و پس از تسخير تخت جمشيد، مجموعه ی کاخ ها را به آتش کشيد، در حالی که تعداد نامشخصی از لوح ها برای هميشه نابود شد، تصادفاً بخشی از آنها در لهيب آتش بزرگ پخته شد و برای ما محفوظ ماند.»

            و ياد نيمای بزرگ يوش بخير که نخستين شعر نوی نيمائی خويش به نام ققنوس را با اين ابيات به پايان می برد:

 

                        ناگاه، چون بجای پر و بال می زند،

                        بانگی برآرد از ته دل، سوزناک و تلخ،

                        که معنی اش نداد هر مرغ رهگذر؛

                        آنگه، ز رنج های درونی ش، مست

                        خود را بروی هيبت آتش می افکند.

                        باد شديد می دمد و سوخته ست مرغ!

                        خاکستر تنش را اندوخته ست مرغ!

                        پس، جوجه هاش، از دل خاکسترش به در...

 

 

پويشگران

شکوه ميرزادگی

سايت های ديگر