خانه اسماعيل نوری علا

فارسی   ـ    انگليسی

تماس:

esmail@nooriala.com

Fax: 509-352-9630

 

در قلمروی فرهنگ

جمعه گردی ها

گفتارهای تلويزيونی

مقالات

شعرها

زندگینامه

آلبوم

نوشتن به خط پرسیک

متن هائی به خط پرسیک

 

 

 

 

 

 

 

آرشيو مقالات

-----------------------------------------------------------------------------------

سه شنبه 30 ارديبهشت 1385 - برابر با 20 ماه مه 2006  ـ دنور، کلرادو، آمريکا

-----------------------------------------------------------------------------------

تکنولوژی بازجستن روزگار وصل

(متن ارائه شده به کنفرانس «تأثير رسانه های خارج از کشور بر تحولات فرهنگی، اجتماعی و سياسی اخير ايران» ـ 19 تا 21 ماه مه 2006 ـ واشنگتن دی.سی ـ به دعوت «انجمن پژوهشگران ايران»)

***

اين مقاله گزارشی است از پست و بلند سه دهه پيوندگسستگی ِ ما اهل رسانه های گروهی مهاجر با مخاطبانی که در درون ميهن جا ماندند و، سپس، راهپيمائی شگفت اين مهاجران در مسير تغييرات فن آوری ارتباطات که به بازيابی پيوندی نو با نسلی که جانشين آن مخاطب شده می انجامد. مقاله می کوشد تا به اين پرسش پاسخ دهد که آيا اين تجربهء بلند دست آوردی خردپذير برای اکنون و آينده با خود داشته است؟ مشکلات کار چيست و راه حل ها را بايد در کجا جستجو کرد؟

من اين مقاله را همچون شرح حال و سفرنامه ای شخصی نيز می نويسم، چرا که من خود يکی از دست اندرکاران رسانه های گروهی بوده و هستم و هم در اين سی چهل ساله همواره در ميدان اين مهم حضور داشته و فعال بوده ام.

و اکنون 27 سال است که پست و بلند مسيری را که اين مهاجران طی کرده اند با جسم و روح خويش تجربه کرده ام و در اين مقاله ی مختصر قصد دارم شرح اين راهپيمائی طولانی، اغلب دلشکن و گاه هيجان انگيز را به اختصار بازنويسی کنم؛ چرا که در زندگی من اين 27 سال در خلوت و سکوت و تنهائی و اوقات شخصی نگذشته است.

يعنی، اگر اينجا و آنجا به تکه هائی از تجربه های خود اشاره می کنم هدفم پيش نهادن تصوير ملموس و تجربه شده از زندگی رسانه ها در خارج از کشور است. يعنی، من از تجربه های شحصی ام آينه ای می سازم تا تصوير چهره های گوناگون اين همه بازيگری عرضه فرهنگ در خارج از کشور انعکاسی اگر نه دقيق که صمطمس داشته باشد.

 

1ـ غربت، در پيش و پس هجرتی فرهنگی

از «دست اندرکاران رسانه های گروهی» که سخن می گوئيم در واقع مشغول گفتگو درباره مردمانی فرهنگی هستيم و می خواهيم تا فراز و نشيب سفر بلند سی ساله آنان را در عوالم تاريکروشن غربت و هجرت و تبعيد مطالعه کنيم. برای اين کار دليلی بطش از سليقه و عقيده شخصی هم وجود دارد. اکنون شکی باقی نمانده است که پيروزی اسلام بنيادگرا بر انقلاب 57 صرفاً و هيچگاه يک حادثه سياسی نبوده و حتی شايد بتوان گفت که وجه فرهنگی اين حادثه بر وجوه ديگرش بشدت می چربيده است، و يا، بواسطه وجه فرهنگی اين پيروزی بوده که اسلام بنيادگرا توانسته است بر آن وجوه ديگر پيروزی يابد.

من اين مطلب را در سال 1359 در نشريه کانون نويسندگان، و در مقاله ای بنام «انقلاب مشروعه» شرح داده و نوشتم که: «واضعين اصطلاح انقلاب اسلامی ... انقلاب مشروطه را عدول از موازين اسلامی می دانند. از نظر آنان انقلاب مشروطه که می توانست، پس از دوازده قرن سر در گمی، به پيدايش سازمان قدرت سياسی منشعب از موازين اسلامی بيانجامد، در قانون اساسی خود درست راه خلاف را پيش گرفت... در نتيجه روحانيت شيعه، و طبعاً به زعم آنان شرع اسلام، از واضعين قانون اساسی ضربه خورد... پس اشتباه نخواهد بود اگر در برابر انقلاب مشروطه، انقلاب اسلامی 1357 ايران را "انقلاب مشروعه" بخوانيم.»

اگرچه در آن زمان و در آن متن واژه «فرهنگ» بکار نرفته بود اما، از فحوای کل کلام روشن بود که من ماجرای «انقلاب اسلامی» را امری فرهنگی می دانستم که به زبان سياست ترجمه شده است. انقلاب اسلامی، يا یقول آن مقاله «انقلاب مشروعه»، آمده بود تا، با احراز قدرت سياسی، مسير تاريخ سياسی ما را برگرداند و رشته هاي مشروطيت را پنبه کند. و از آنجا که گوهر اصلی انقلاب مشروطه چيزی نبود جز «مدرنيته» به معنای اخذ فرهنگ و تمدن غربی»، گوهر انقلاب مشروعه هم نمی توانست چيزی باشد جز طرد کليه موارد اخذ شده از غرب و بازگشت به شکل ها و فرگشت های ماقبل مشروطيت. يعنی، همان چيزی که امروزه در کشورمان «تقابل مدرنيسم و سنت» خوانده می شود و، ظاهراً، قرار بوده که در انقلاب مشروعه ی سال 57 با پيروزی سنت بر تجدد پايان گرفته باشد.

من فکر می کنم که اگر روزی کسانی فرگشت مهاجرت گسترده ی ايرانيان را، که در پی پيروزی انقلاب مشروعه اتفاق افتاد، مورد مطالعه قرار دهند بلافاصله در خواهند يافت که اگرچه نخستين مهاجرت ها جنبه گريز سياسی داشته و اين سرکردگان و نمايندگان رژيم سياسی پيشين بوده اند که از چنگال خونريز حکومت جديد می گريختند اما، پس از نيمسالی دلشکن، مهاجرت ميليون ها ايرانی به خارج از آن کشور علت هائی فرهنگی يافته و تنها، سال ها بعد، با خراب شدن کامل اوضاع اقتصادی کشور، موج سوم مهاجران ـ با دلايل اقتصادی ـ تن به دوری از وطن داده اند.

در واقع، انقلاب مشروعه ی 1357، درخت پر شاخ و برگ قشر ـ يا شايد حتی بشود گفت طبقه ـ ای را از ريشه بريد و به مهاجرت فرستاد که حاملان ارزش های برآمده از انقلاب مشروطه و سال های نوسازی ديکتاتورمآبانه ی شاهان پهلوی بودند و ارزش های اسلامی تحميل شده از جانب حکومت اسلامی را بر نمی تابيدند و به ارزش هائی که خود در آن باليده بودند ـ با همه عيب و نقص هايش ـ دل بسته و خو گرفته بودند.

من خود جزئی از اين سيل بودم که، در مسيری بر عکس مسير مهاجران سياسی ِ موج اول، از اروپا به ايران بر گشتم و چندی بعد، همراه با مهاجران فرهنگی موج دوم، به اروپا پرتاب شدم.

من درباره ماهيت فرهنگی اين مهاجرت و هويت فرهنگی اين مهاجران توضيحاتی را ارائه کنم که اگرچه ممکن است کمی طولانی بنظر رسند اما، چنانکه خواهيم ديد، در ترسيم خطوط اصلی اين هجرت مدد رسان ما خواهند بود. يعنی، از منظر اين جستار، ترکيب فرهنگی اين مهاجران اهمطت دارد.

واقعيت آن است که هجرت فرهنگی من از وطنم با پيروزی اسلام بر انقلاب آغاز نشد. و من شش هفت سالی وقت داشتم تا اروپای قبل از مهاجرت را ببينم و معنای غريب افتادگی و دوری از وطن را بچشم. من در واقع مسافر اختياری ِ روزگار پس از جشن های هزار و پانصد ساله و تشکيل حزب رستاخيز بودم. در پی بيش از يک دهه فعاليت فرهنگی که از انتشار نخستين مقالات و شعرها شروع شده و به شرکت در تشکيل کانون نويسندگان ايران انجاميده بود، می ديدم که دهه 1350 آغاز روزگار تنگی های فرهنگی است. سانسور دريده تر و پر کار تر، و نويسندگان و فرهنگ آفرينان ايران جا خورده تر و در خود فرو رفته تر از هميشه بودند. و عاقبت در 1354به بهانه ی ادامه تحصيل از وطنم بيرون زدم. خيال داشتم چند سالی را دور از وطن و دور از مشغله های اداری بگذرانم و مطالعاتم را درباره تاريخ تشيع در ايران ـ که مدتی بود ذهن مرا بخود جذب کرده بود ـ ادامه دهم.

در ابتدای اين دوره تعداد ايرانی های ساکن انگلستان اندک بود. اما هرچه به سال انقلاب نزديک تر می شديم بر عده ايرانيان افزوده تر می شد. آمدن اين گروه ها اما برای گريز از چيز خاصی نبود. طبقه ای به نان و آب رسيده، با دلار ها وپوندهای ارزان، راه کشورهای اروپائی و آمريکائی را در پيش گرفته و هرچه را که دستشان می آمد می خريدند. گروه های ايرانی را می ديدی که در مرکز لندن کيف و کيسه ی خريد بدست می چرخند. رفته رفته سرو کله آژانس ها، هتل ها و مغازه های ايرانی هم پيدا شد. لندن بصورت پايگاهی برای طبقه متوسط به آب و نان رسيده ايرانی در می آمد بی آنکه اعضائش بدانند که اين خانه دوم جايگاه اقامت بلند مدتشان خواهد شد.

آنچه در اين ميان قابل ذکر است نبودن حس دوری در ميان جماعت ايرانی باشنده در لندن بود. به پاريس هم که می رفتی همين را حس می کردی؛ و حتی در لوس آنجلس امريکا که، به تعبيری، منتهی عليه غربی نقشه جغرافيای عالم مسکون است. گسسن و جدائی اگر هم مفهومی داشت در نزد آن دسته از ايرانيانی بود که خود تصميم به مهاجرت قطعی گرفته بودند و وطنی تازه را برای حويش برگزيده بودند. در ذهن اين گروه اندک بهرحال چشم انداز بلندی برای جدائی وجود داشت. اما هرکس از اين گروه هم می توانست بليط هواپيمائی تهيه کند و هر وقت بخواهد به ايران سر بزند.

در اين ميان، که هر تابستان به ايران بر می گشتم، فقط پنج سال وقت داشتم تا برنامه هايم را عملی کنم؛ چرا که بزودی انقلاب 78 از راه می رسيد و همه چيز را دگرگون می کرد. در اين پنج سال بود که با روحيات فرهنگی مردم وطنم بيشتر آشنا شدم، گستره جعل و مرد فريبی روحانيت تشيع امامی را درک کردم و نيز به عمق جهل و خرافه پرستی و خردگريزی عامه مردممان پی بردم. نيز ديدم که چگونه ديکتاتوری ظاهراً سکولار، در هراس از کمونيسم، روز بروز بيشتر به دامن اين روحانيت پناه برده و، همزمان با سرکوب سکولارهای گوناگون (با ظن اينکه سکولاريسم برادر خوانده کمونيسم است) ما به ازائی جز روحانيت برای فردای سقوط خود باقی نگذاشته است.

آغاز زمستانی سال 1357 پيوندی روشن را بين خيابان های شهرهای بزرگ جهان و تهران ايجاد کرد. اغلب روزها در اين خيابان ها راهپيمائی برقرار بود. اغلب کسانی را که بعدها در رديف مخالفان جمهوری اسلامی ديدم آن روزها می شد مشت گره کرده در ميان تظاهر کنندگانی يافت که در خيابان های اصلی مرکز لندن، با شعارهای بلند، مرگ شاه را طلب می کردند. روز 22 بهمن خيلی ها را ديدم که در خيابان کنزيگتون جنوبی شيرينی پخش می کردند. روز  رفراندم تغيير رژيم که رسيد صف رأی دهندگان در برابر کنسولگری ايران در لندن شکل ماری بلند را داشت که به دور پارک روبروی کنسولگری چرخيده پيچيده و انتهايش بداخل يکی از خيبان های غربی ميدان فرو رفته بود.

کنسولگری را بيشتر بچه های مجاهد تصرف کرده بودند و در همانجا هم می شد تنش بين آنها و برو بچه های انجمن های اسلامی دانشگاه های لندن را مشاهده کرد. از حرف و سخن مردمی که در صف ها ايستاده بودند می شد فهميد که اکثريت قاطعشان آمده بودند تا به جمهوری اسلامی آری بگويند. اين که امروز می گويند بقدرت رسيدن حکومت اسلامی کار يک عده اوباش بوده، به نظر من دروغ محض است. اين يک کار دسته جمعی بود و طبقه متوسط در آن نقش عمده را بازی می کرد.

انقلاب فاصله ها را بکلی برانداخته بود. حتی دانشجويان کنفدراسيونی که دير زمانی، در وحشت دستگير شدن به وسيله ساواک، از ايران به دور مانده بودند اکنون گروه گروه به ايران بر می گشتند. به زودی تعداد ايرانيان لندن کاهشی چشمگير يافت.

درس خواندن من هم همان ماه های اول انقلاب تمام شد و من در مرداد 58 به ايران برگشتم. هنوز باور نمی کردم که روحانيت قادر خواهد بود تا کلاً قدرت سياسی را قبضه کند و ناچار خواهد بود که با ائتلاف با نيروهای ديگر زمام امور کشور را در دست بگيرد و، لذا، معتقد بودم اگر روشنفکران لائيک و ليبرال و سوسياليست سبکسرانه بهانه ای بدست انقلابيون مسلمان ندهند، امکان اينکه همه مواضع اداره کشور، بخصوص در زمينه فرهنگ، بدست اينان بيافتد ضعيف است. اما به محض ورود به ايران ديدم که متأسفانه روشنفکران و تحصيل کردگان ما ـ بی اعتنا به کوچکی پايگاه اجتماعی خود ـ همانگونه که پيش از سرنگونی رژيم پادشاهی بی هيچ اما و چرائی زير علم رهبری روحانيت رفتند، در پی پيروزی انقلاب هم بلافاصله تصميم گرفته اند تا در برابر روحانيت بقدرت رسيده خط کشی قاطع کنند. می دطدم که اکثر دوستان نزديکم با نظرات آدمی همچون من مخالف بودند و با عمل خود، بواقع، تنها به نيروهای فرصت طلبی همچون حزب توده امکان می دادند که ـ به نام طبقه متوسط و جامعه تحصيل کرده ايران ـ با حکومت روحانيون به تعامل بنشينند. بدينسان، غير مذهبی ها بدست خود گور خويش را می کندند.

در اين ميان تجربه بازگشائی کانون نويسندگان ايران حادثه ی ای اساسی بود. در اين دوره کانون ما يکسره به وسيله سازمان های سياسی چپ فتح شده بود و همه سياسی انديشان و نويسان احزاب و گروه های چپ، اغلب بی آنکه حتی يک اثر ادبی داشته يا ترجمه کرده باشند، بعنوان «نويسنده» در آن گرد آمده بودند. نتيجه اين بود که کانون نويسندگان يکی از نخستين واحدهای مدنی بود که با حاکميت انقلابيون اسلامی در افتاد و آشکارا نشان داد که در جبهه مخالفين رژيم در حال شکل گيری قرار دارد.

در عين حال، نيروهای چپ حاکم بر کانون با يک نيروی ديگر هم اختلافی تاريخی داشتند و آن حزب توده بود که پيوند ناگسستنی خود را با کشور جماهير شوروی بخوبی نشان داده و، در نتيجع، مورد اعتماد نيروهای چپی که «مستقل» خوانده می شدند نبود. و اين نيروها دعواهای خود با حزب توده را بداخل کانون کشانده بودند و مخالفت دائمشان با پيشنهادهای توده ای ها تنها نوک کوه يخ اختلافاتی بود که زمزمه اخراج اعضاء توده ای را از کانون هر روز رساتر می کرد. توده ای ها در اين ميان تمهيدی انديشيدند و بنظرشان رسيد که اگر اخراجشان عملی شود آنگاه آنان خواهند توانست تشکيلاتی را که آشکارا به «خط امام» وفاداری نشان دهد از جمع نويسندگان و هنرمندان توده ای بوجود آورند.

احساس من اين بود که اگر چنين شود، کانون بلافاصله بعنوان «کانون نويسندگان ضد خط امام» شناخته شده و به سرعت قلع و قمع خواهد شد. به همين دليل هم بود که از عده ای از دوستان همدل و همفکرم خواستم تا در مجمع عمومی رسيدگی کننده به پرونده اخراج توده ای ها پيشنهاد کنيم که آنها، بجای اخراج شدن، از عضويت معلق شوند و تصميم قطعی به شش ماه بعد موکول شود. اين پيشنهاد اگرچه در مجمع عمومی مطرح شد اما با مخالفت سازمان های چپ از يکسو و خود توده ای ها که خواستار اخراج فوری خود بودند، از سوی ديگر، مواجه شد. من همانجا از عضويت در کانون استعفاء دادم و چند روز بعد هم توده ای ها تشکيل «شورای نويسندگان و هنرمندان ايران» را اعلام داشتند و در ماده اول اساسنامه آن به صراحت نوشتند که شورا برای قرار گرفتن در و حمايت از انقلاب اسلامی و خط امام بوجود آمده است.

من اين نکات را می نويسم تا نشان دهم که چگونه سرآمدان طبقه متوسط ايران که قرار بوده است حاملان ميراث انقلاب مشروطه باشند، بدست خود بهانه ی سرکوب خود را فراهم کردند. الگوی کانون نويسندگان همانی بود که از جانب ديگر مخالفان سياسی رژيم نوپا نيز باز سازی شد. يک سال بعد توده ای ها هم هنگامی به اشتباه خود پی برند که پاسدارن حکومت اسلامی در «شورا» شان را تخته کردند و سردمدارانشان را در تلويزيون به نمايش گذاشتند.

بنظر من، سقوط سريع طبقه متوسط  ـ که همه دستگاه های ديوانسالاری و فن سالاری ايران را در دست داشت ـ صرفاً به لحاظ افراطی گری يک گروه در مخالفت با رژيم نوپا از يکسو و فرصت طلبی و سازشکاری مفرط کوته انديشانه گروهی ديگر برای حفظ  موقعيت خود، از سوی ديگر، تحقق يافت و، در پی آن، اسلاميون با دست باز به جا انداختن آنچه که «فرهنگ مشروعه» می پنداشتند پرداختند و تمايل به فرهنگ های نوع ديگر را جرمی نابخشودنی اعلام داشتند. آنگاه، فرگشت «اسلامی کردن» به سرعت از اجباری کردن حجاب به تعطيل دانشگاه رسيد و اين تعطيل با بستن روزنامه ها و به آتش کشيدن چاپخانه ها و برقراری سانسوری خوفناک تکميل شد.

آنک آنان که گروه گروه از ايران خارج می شدند بازندگان فرهنگی اين انقلاب بودند. سياسيون وابسته به رژيم سابق پيش از اين يا گريخته بودند و يا قتل عام شده بودند. در آن کشاکش، آنچه روح را می فرسود محضورات فرهنگی مسلط بر محيط و غريبگی فرهنگ اسلامی حکومت جديد بود که رفته رفته تا پستوی خانه ها رسوخ می کرد و نفس کشيدن را برای «ناخودی» ها مشکل می ساخت. من خود در پائيز 1359 به لندن برگشتم، بی آنکه باور کرده باشم که برای سه دهه قطعاً  ـ و اگر باز هم زنده بمانم برای سال هائی ديگر احتمالاً ـ روی وطن را نخواهم ديد.

 

2 ـ دوران بازبينی و محافظت

فضای لندن در فاصله چيزی کمتر از دو سال بکلی عوض شده بود. کافی بود تا سری به اداره مهاجرت در جنوب لندن بزنی تا اجتماع بزرگ پناهندگان فرهنگی را ببينی که می کوشيدند برای تقاضای پناهندگی خود دلايل سياسی اقامه کنند. غرب ـ اين کعبه طبقه متوسط و قشر تحصيل کرده ايران ـ هنوز نفهميده بود که فرار از برابر حکومت اسلامی بيش از آنکه دليل سياسی داشته باشد دلايلی فرهنگی دارد و از متواريان مدارک سياسی طلب می کرد.

آن روزها بخوبی می شد حس کرد که مردمی مضطرب و بلاتکليف بر سفينه ای از وحشت و خشم و نفرت به سرعت برق و باد از وطن خويش دور می شوند و اميد به تغيير اوضاع و بوجود آمدن امکان بازگشت را از دست می دهند.

هيچ چشم انداز بلند مدتی در برابر نبود. اما همين موجب می شد که نياز به اطلاع گيری و اطلاع رسانی از يکسو، و نياز به تبليغات سياسی برای يار گيری، از سوی ديگر، روز بروز بيشتر شود. در هنگامه ی اين سيل مهاجرت، پول و مهارت با هم از کشور گريحته بودند. گردانندگان اصلی يکشوری ثروتمند و در خال توسعه، همه چيز را رها کرده و جان خود را بدر برده بودند. و در ميانشان روزنامه داران و نگاران بسياری در سراسر غرب پراکنده بودند. آن روزها هنوز بازار جلسات سياسی و بحث های مارکسيست ـ لنينيستی گرم بود. در اين ميان سردمداران سياسی رژيم سابق نيز رفته رفته می کوشيدند تا نيروهای پراکنده را سامان دهند. اينگونه بود که، رفته رفته سر و کله روزنامه های خارج کشور نيز پيدا شد.

من آن روزها هيچ نقشه ای برای آينده نداشتم و نمی دانستم که، با تعليق همه نقشه ها و آرزوها و خواب و خيال هايم، بايد چه کنم. اغلب روزها را در دفتر کار دوستی می نشستم که پيش از انقلاب برای تجارتی که در تهران داشت شعبه ای هم در لندن زده و کارش با اعطای خدمات توريستی به ايرانيانی که برای گردش و ولخرجی به لندن می آمدند می گذشت. اما انقلاب اسلامی يکباره کل مشتريان او را از دستش گرفت. من، که از لحاظ مالی چيزی نداشتم که در اين انقلاب از دست داده باشم، عمق درد از دست دادگی را در او می ديدم که رفته رفته وجودش را از نفرت پر می کرد. او بود که تصميم گرفت نوارهائی را در مورد «رژيم آخوندی» بسازد و منتشر کند. در اين کار مرا هم با خود همراه ساخت. بزودی نخستين نوار با نام «قصه ملاخورون» با شعر و آهنگ پرويز خطيبی و گويندگی نادر صديقی و ويراستاری فنی من به بازار آمد. می شد ديد که اين نوار دل خريدارانش را خنک می کند و از بار دردی که بر دوش دارند می کاهد. بزودی نوار دوم هم به بازار آمد. در خيابان کنزينگتن، درست زير گوش سفارت، رضا فاضلی هم در زيرزمين ساختمانی قديمی بساط کتابفروشی براه انداخته و با کمک عده ای از هنرپيشگان و کارگردان های سابق سينما و تئاتر ايران به توليد نوارهای ضد آخوندی پرداخته بود. هادی خرسندی اصغر آقايش را بدست چاپ سپرده بود و منوچهر محجوبی هم «آهنگر» ش را ـ که بلافاصله پس از انقلاب در ايران چاپ شده بود و توقيف شده بود ـ اکنون در لندن منتشر می کرد. هم او، با شراکت شکوه ميرزادگی مجموعه «ممنوعه ها» را منتشر می ساخت و ميرزادگی خود مستقلاً دست به انتشار نشريه هفتگی «مقاومت» زده بود.

آنگاه، در بهار 1981 و در طی ديد و بازديدهای نوروزی بود که من در خانه همان دوست تاجر ناشر شده به شکوه ميرزادگی برخوردم. او را از 15 سال پيش تر می شناختم، از روزهای صفحات شعر مجله فردوسی. اما در آخرين روزهای زندگی ام در ايران بود که داستان دستگيری او و همراهانش پيش آمد و آخرين بار چهره دردکشيده اش در دادگاه نظامی بر ذهنم خطی از آتش کشيد و پس، گفتم که، ديگر نمی شد ماندن را تحمل کرد و من بيرون زده بودم. باری، شکوه مرا به همکاری با هيئت تحريريه مقاومت دعوت کرد و، بدينسان، دوره ای تازه در زندگی ام آغاز شد که با پيدايش و گسترش رسانه های خارج از کشور پيوند داشت. من رسماً به کسانی پيوسته بودم که بهيچ روی سر آشتی با حکومت اسلامی را نداشتند.

چند سال بعد، در مقدمه ی نخستين مجموعه شعری که با نام «هنوز، دماوند» در غربت به چاپ رساندنم  و به شکوه ميرزادگی تقديم شده بود، از آن روزگار چنين ياد کرده ام: «از پانزده سال پيش تر... ديگر دلی برايم نمانده بود تا از سرچشمه های آن، که سرچشمه های جان و جهان آدمی است، بارور شوم و بنويسم. و همچنان بود تا وقتی که دلمرده و خاکستر گرفته از شکست قيام به لندن آمدم تا بقيه السيف عمر را در اين دل گرفته، به حسرت و آرزوی فراموشی، بگذرانم. اما همينجا بود که رفيق راهی به سراغم آمد که آرام آرام در زنده شدن و زنده ماندنم کوشيد، و پيگيرانه خواست تا ـ همچون خود او ـ بر فراز همه تلخکامی ها پلی از اراده و آرزو بزنم و به آن جوانی گمگشته ای برگردم که دوست داشت شاعر باشد و جهانش را با عطر تصاوير و رقص کلمات بيارايد.»

من اين خاطره ها را بدان دليل می نويسم که بتوانم ـ با مرور دوباره از پست و بلندهای راهپيمائی روحی خود و همگنانم ـ  وارد بحث درباره رابطه بين آفريننده و مخاطب در فضای آن روزگار شوم. چرا که در پس همه اين هيجان ها و کارهای آفريننده جمعی پرسشی هم وجود داشت که همواره در ذهن می لوليد و رهامان نمی کرد: براستی ما برای کدام مخاطب می نوشتيم؟

طنين تاريخ مشروطيت در ذهن ما زنده بود، با نام هائی چون «روزنامه قانون» و «نشريه کاوه» و ديگران. آنک ما آمده بوديم تا همان راهی را در پيش بگيريم که آنها پيموده بودند. اما بزودی می شد دريافت که مقایسه تنها تا همين حد که ما در غربت عليه رژيم حاکم بر ايران روزنامه منتشر می کنيم و آنها هم چنين می کردند تمام می شد و جلوتر نمی رفت. چرا که آنان برای مخاطب داخل کشور می نوشتند، روزنامه را با هزار ترفند به ايران می رساندند، و با پخش خبر و نظر پايه های رژيم قاجاری را می پوکاندند. ما اما در ايران صدائی نداشتيم، راهی برای رساندن نشريات و آفريده های هنری ما به ايران وجود نداشت، صدامان به ديوارهائی نامرئی برمی خورد و پژواکش بسوی خود ما باز می گشت. بزودی می شد فهميد که ما برای مردمی می نويسيم که همه آنچه را می گوئيم خود بهتر می دانند و تنها با خواندن مطالب ما تسکينی برای درد هاشان می يابند.

يک تلفن مأموران سفارت به رفيق ناشرم کافی بود تا دست از انتشار نوارهايش بردارد. گفته بودند خانه ات را بمب می زنيم و زن و بجه ات را تکه تکه می کنيم تا ديگر به امام جسارت نکنی. دو سه روزی پليسی هم بر گرد خانه او گشت زده و بعد به کلانتری اش بازگشته بود. اگرچه رفيقمان زود دست  از کار شست اما رضا فاضلی هم بود که خيال پا پس کشيدن نداشت. به همين دليل هم بود که، بزودی، تهديد در مورد او عملی شد و بمب کار گذاشته شده در کتابفروشی شان پسر جوانش را تکه تکه کرد.

گروهی هم در پی گسترش راديوهای موج کوتاهی بودند که امواجشان تا بداخل ايران می رفت. آن صدا ها را هم بريده شدن سر دکتر شاهپور بختيار و فريدون فرخزاد خفه کرد.

گسترش جنگ ايران و عراق خود موجبی اساسی بود که رشته ارتباط ها را به حداقل برساند. ايران جنگزده نه گوش و نه حوصله شنيدن سخنان ما را داشت. فقط مسافرانی که از ايران می آمدند بما می گفتند که در آنجا مردم تنها خواستار ترانه های شادی آفرينی هستند که در لوس آنجلس ساخته می شود و از راه های گوناگون به پياده روهای تهران می رسد. يادم است که دوستی از تهران آمده بود تعريف می کرد که جلوی دانشگاه فروشنده ای دورگرد کنار گوشش زمزمه کرده بود که: «نوار مبتذل هم داريم!» و او، با حيرتی در حد ناباوری، می گفت: «می بينی؟ اين ها کاری کرده اند که مبتذل بودن هم حالا يک ارزش شده است!»

با پذيرش اينکه به اين زودی ها بازگشتی در کار نيست، ايرانيان پراکنده در غربت رفته رفته چمدان هاشان را باز کردند، درس هاشان را خواندند، مغازه هاشان را براه انداختند، هر کجا توانستند «انجمن فرهنگی» بوجود آوردند و ـ در همه اين کارها ـ پذيرفتند که ما صدائی در ايران نداريم و صدای آنها که در زير بمبارن گير کرده اند نيز به ما نمی رسد. جوامع ايرانی خارج از کشور بصورت گروه های کوچک خودکفائی در آمدند که برحسب تعداد اعضاء شان دارای تسهيلات و خدمات مختلفی ـ از جمله خدمات رسانه ای گروهی ـ بودند. ما خود در لندن روزنامه های کيهان و نيمروز را داشتيم و «گروه ايران کوچک» را براه انداخته بوديم که جلسات هفتگی اش با چهار نفر شروع شد و در طول سه سال و اندی تعداد اعضائش از 70 نفر برگذشت. در اين جلسات چهره های مختلف رسانه ای، از نويسنده و مترجم گرفته تا شاعر و موسيقی دان و نوازنده و هنرپيشه شرکت می کردند. هر هفته يک نفر عهده دار می شد تا مطلبی را در جلسه مطرح کند. ما در آن سه سال و ها تاريخ فرهنگ ايران را يک بار اجمالاً چنان دوره کرديم که بتوانيم با جشم باز به سال های قبل از انقلاب ـ روزگاری که خودمان هم جزو فرهنگ آفرينانش بوديم ـ برسيم.

معنای اين سخن آن است که ما گذشته مان را دوره می کرديم و با هر دوره کردنی، با واهمه، به بن بست انقلاب اسلامی می رسيديم. و پرسش ها هم همه اين بود که چرا چنين شد؟ در برابر اين پرسش مزاحم هرکس پاسخی داشت و پاسخ هيچکس هيچ کس را قانع نمی کرد.

گهگاه مسافری ساکن ايران هم از راه می رسيد و از اينکه کارمان را «بی هوده» و «بی پيوند» می يافت حيران می شد. اما او نيز با خود حرفی نداشت؛ مثل حلزونی به اعماق لاکش خزيده بود؛ حوصله شعر خواندن و پرسش های ادبی را نداشت؛ دلش می خواست هر شب مهمانی باشد و همه با هم زير آواز بزنند. نوعی «مذهب خوش باش» که ديگر صلابت خيامی و حافظی خود را هم از دست داده بود.

باری، در اين دوران رسانه های ما با خود و در خود می گفتند و می شنيدند، آنسان که نشريات کوچک محلی در همه کشورهای خارج عمل می کنند.

من اوج اين وضعيت را در 1987 تجربه کردم. آن سال برای ديدن اقوامم به آمريکا سفر کرده بودم و دوستان پراکنده ام در آمريکا که از سفرم با خبر شده بودند، مرا برای سخن گفتن درباره ادبيات به شهرهاشان دعوت کردند. مجموعاً در چهار جلسه شرکت کردم؛ در لوس آنجلس، فيلادلفيا، واشنگتن و نيويورک؛ و در هر کجا به دعوت «انجمن ايرانيان» آن محل و در هر شهر ده ها رفيق و آشنا بديدنم آمدند. وقتی به لندن بازگشتم و «انجمن هنرمندان و نويسندگان ايرانی در بريتانيا» ـ که از دل همان «گروه ايران کوچک» در آمده بود ـ تصميم به انتشار نشريه ای گرفت، من در آن شرح سفرم را، با عنوان «اين خانواده بزرگ»، نوشتم و فهرستی از نام هنرمندانی که فقط در کاليفرنيا ساکن بودند آوردم که شامل چيزی بيش از 600 نفر می شد. آن مقاله با اين جمله پايان می گرفت که: «به ديدار خانواده ای کوچک رفتم و خانواده ای بزرگ را جستم... پس در ايران کی باقی مانده است؟.. و پيکر اگر پاره پاره شده است، دل اما می طپد، به اشتياق حفظ اصل و هويت، که از آن ماست، زير هر آسمان که باشيم.»

می بينيد که در همين دو سه خط هم تنها سخن از «حفظ کردن هويت» است. گوئی می خواهد بگويد که: «من با دو چشم خويشتن ديدم که جانم می رود...» آيا فيلم "فارنهایت 451" را ديده ايد؟ داستان فيلم در جامعه ای می گذرد که دستخوش حکومت خودکامگانی است که با هرگونه حس و عاطفه بشر مخالفند و، در اين راستا، ادبيات و هنر و کتاب و موسيقی را ممنوع کرده اند. نارضائيان از اين حکومت، مخفيانه از قلمرو آن می گريزند و در جنگل های انبوهی مخفی می شوند. در آنجا آنها به يادآوری و بازسازی ادبيات و هنر از دست رفته می پردازند. در انتهای فيلم می بينيم که هرکس خود به يک کتاب گويا و متحرک تبديل شده است، يکی باباگوريو است، يکی خوشه های خشم و يکی هم مجموعه شعرهای آرتور رمبو. آنها سراسر روز در جنگل راه می روند و کتابی را ـ که خود همان شده اند ـ با صدای بلند می خوانند تا از يادشان نرود.

آن روزها ما نيز در خارج از کشور به همان گونه می زيستيم: ما حافظان پير شونده دست آوردهای مدرنيسم فرهنگی ايران بوديم و قصه هامان را آنقدر برای هم می گفتيم که خود عاقبت به قصه تبديل شويم.

 

3 ـ روزگار دفاع و مقاومت

آنگاه، تعرض با حکومت اسلامی آغاز شد. همپای کشتار و ترور مخالفان سياسی و فرهنگی، رژيم اسلامی ـ با پايان گرفتن جنگ هشت ساله ـ بر آن شده بود که در خارج کشور حضوری موثر داشته باشد. ذخائر بنياد پهلوی در نيويورک، که آنک تحويل بنياد علوی شده بود، به اين کار می آمد که چهره ای بزک کرده از رژيم را در خارج از ايران ارائه کنند. در اين راستا به خيلی ها پيشنهاد کمک مالی شد و خيلی ها هم اين کمک ها را پذيرفتند و «انجمن» هاشان را تبديل به پايگاه های فرهنگی جمهور اسلامی کردند.

حکومت اسلامی نخست هنرمندان رام و دست آموز خود را به خارج از کشور گسيل داشت تا برای مردمی که از وحشت آن حکومت به چهار گوشه جهان گريخته بودند موسيقی اجرا کنند و تئاتر بگذارند. کوشيدند در دانشگاه ها جا باز کنند؛ اين کار از طريق اعطای بورس تحصيلی و دعوت دانشجويان و «دانشمندان» به ايران انجام می گرفت. بعد نوبت به فيلم هائی رسيد که اگرچه در ايران اجازه نمايش نمی گرفتند اما با کمک های دست و دلبازانه مالی رژيم به فستيوال ها می آنند و جايزه درو می کردند.

روزنامه و مجلات و کتاب های چاپ داخل کشور هم به اين سو روانه شدند. دها کتابفروش بزرگ و کوچک به ارائه اين کتاب های سخت ارزان قيمت پرداختند. کار بجائی رسيد که يکی از ناشران داخل کشور اعلام داشت که فروش عمده کتاب های ما در خارج کشور انجام می گيرد.

و اين وضعيت دريچه ای فراخ را گشود بر آنچه در طی ده ـ دوازده سال بر هنر و فرهنگ ما گذشته بود. آنچه می ديديم هنری بود گنگ و گيج و انتزاعی و، آنطور که نظريه پردازان ادبی داخل کشور می گفتند، «غير مفهومی». آنان، در برابر سانسور و سرکوب بی رحمانه هنرمند و نويسنده، چاره کار را در پناه بردن به شطحيات و مبهمات عرفانی يافته و آن را ـ برای خالی نبودن عريضه ـ به نظريات مکتب «پست مدرنيزم» غرب وصله زده بودند. کار بدانجا کشيده بود که منتقد شعر جوانی از احمد شاملو چنين ايراد گرفته بود که شعرهای او دارای معنا و مفهوم اند. بدينسان، اگر در نخستين قدم «مبتذل بودن» ارزش شده بود آنک «نا مفهوم يا بی مفهوم بودن» نيز ارزشی بشمار می رفت که نه در پياده روهای جلوی دانشگاه که در کتاب ها و نشريات روشنفکرانه مطرح می شد.

در عين حال، نشريات و ناشران داخلی، قطعاً به سفارش وزارت ارشاد و فرهنگ اسلامی، در را بروی نويسندگان و هنرمندان مقيم خارج هم گشوده بودند. مگر نه آنکه مشکل اغلب آنها با حکومت اسلامی دارای طبيعتی فرهنگی بود و نه سياسی؟ اين مشکل را اينگونه می شد حل کرد که نويسنده و هنرمند در خارج ساکن باشد و از «مزايا» ی غير اسلامی اين اقامت برخوردار باشد اما برخی از آثار غير سياسی خود را در داخل چاپ کند. در اين کار دليلی موذيانه وجود داشت. در فردای جنگ و آغاز دورانی که حجه الاسلام رفسنجانی آن را «عصر سازندگی» خوانده بود، حکومت اسلامی می کوشيد تا از انزوای بين المللی بيرون آيد و در جهان متمدن خودی نشان دهد. در چنين راستائی ترفندهای مزبور می توانستند بسيار کارا باشند. براستی هم صدای معترض تو در برابر سازمان های بين المللی به کجا می رسيد وقتی بخشی از هنرمندان و نويسندگان خارج از کشور و مشهور به مخالفت با رژيم می توانستند آثار خود را در داخل کشور منتشر کنند؟

واکنش «خارج کشوری ها» ی مخالف تماميت حکومت اسلامی نسبت به اين جريان ها چندين شکل داشت.  شايد پرويز صياد نخستين کس بود که در لوس آنجلس پلاکارد بدست گرفت و در برابر تئاترها و سينماهائی که آثار داخل کشوری را نشان می دادند به اعتراض ايستاد. برخی دست به قلم بردند و در اين مورد شکايت کردند، برخی نامه های سرگشاده نوشتند و امضاء جمع کردند. شکوه و من در لندن تصميم به انتشار يک نامه سرگشاده و تشکيل يک سازمان فرهنگی گرفتيم که نامش «پويشگران» انتخاب شده بود.

ما می دانستيم که صدايمان از ديوارهای ستبر حکومت اسلامی نمی گذرد و به داخل کشور نمی رسد. اما آنچه ما را نگران می کرد وضعيت آفرينش های فرهنگی در خارج کشور بود. نسل جوانی از شاعران و نويسندگان ايرانی در اين خاک سر بر کشيده بودند که از يکسو در خارج کشور مخاطب چندانی نداشتند و، از ديگر سو، وسوسه انتشار در داخل کشور بشدت در اطرافشان وجود داشت. ما فکر کرده بوديم که با طرح پيشنهادهائی برای نوع هنر و فرهنگی که می توانست در خاک غربت برويد و با انتشار نشريه ای که بتواند در برابر هجوم فرهنگی حکومت اسلامی مقاومت کند شايد بشود در اين مورد کاری کرد. در پی انتشار نامه سرگشاده و استقبالی که از آن شد، ما «بيانيه ی پويشگری» را منتشر کرديم که بخش از آن چنين می گفت: «بايد بکوشيم تا تلاطمی در فکر و روح هنرمندان و روشنفکران خود ـ در سراسر جهان ـ به وجود آوريم، و اين تلاطم را به پويايي بر معنا برای کارا کردن چرخ های نوآوری و خلق آثار واقعا  امروزين تبديل کنيم. اگر اين ندا پاسخ گيرد و مغزهای خلاق و دست های آفريننده به هم پيوند خورند، بی شک جنبشی نو در هنر و فرهنگ ما سر برخواهد کشيد. جنبشی که پيشاهنگی فرهنگی جامعه ی ما را بر عهده خواهد داشت، جنبشی که به نوزايي و گسترش هنر و ادب مدرن ايران کمک خواهد کرد.. (و) از لحاظ محتوا، سر سختی در مقابل ارتجاع فکری- فرهنگی، رو به جانب صبح فردا داشتن و مبارزه با تسلط خرافه ها و گمان های ضد عقلايي بر تفکر (را پی خواهد گرفت)».

          انتشار اين بيانيه، در عين حال، نشانه پذيرش اين واقعيت هم بود که سرگذشت گذشته و شکل آينده توليدات فرهنگی خارج از کشور بايد بسوی جدا شدن از ملزومات و انواع آفريده شده های در داخل کشور حرکت کند. حرف ما اين بود که «اگر دليلی برای ماندن و بودن در خارج از کشور وجود داشته باشد اين دليل مسلماً دارای ماهيتی شديداً فرهنگی است.»

          درستی اين برداشت هنگامی بر ما مسلم شد که حکومت اسلامی بلافاصله ورود نشريه «پويشگران» را ـ که نشريه ای فرهنگی بود و سخن از سياست نمی گفت ـ به ايران ممنوع کرد و در چند مورد کسانی را که اين نشريه با خود به ايران برده بودند در فرودگاه مهرآباد توقيف کرد. حکومت در برابر مقاومت فرهنگی خارج کشوری ها حساسيت شديد نشان می داد.

          يکی از لحظات جالب اين «مقاومت فرهنگی» را در مجلس بزرگداشت اجمد شاملو در تورنتوی کانادا تجربه کرديم ـ وقتی که من، بعنوان يکی از سخنرانان آن جلسه، به ارتباط مشکوکی که با داخل کشور برقرار شده اعتراض کرده و تنی چند از شاعران و نويسندگان خوبمان را که در جبهه سياسی هم فعاليت داشتند به دليل انتشار کتابشان در ايران مورد شماتت قرار دادم و در عين حال ـ چشم در چشم دوستان قديمی همچون جواد مجابی ـ گفتم که از من نخواهيد تا به لحاظ حضور نويسندگانی که از ايران آمده اند و بايد برگردند حرف سياسی نزنم. آن شب حرف هايم در هر جمله با استقبال شديد حاضران در تالار روبرو شد و بخوبی نشان داد که مردم عادی بيشتر از برخی از هنرمندان و نويسندگان ما در اين مورد حساسيت دارند و با دست زدن به مقاومت فرهنگی در برابر هجوم حکومت اسلامی موافقند.

          بگذريم که برخی از آن نويسندگان، اکنون و به مرور زمان آ دريافته اند که کارشان چيزی جز خسران برای آنان و پيروزی برای سياست های فرهنگی حکومت اسلامی چيزی به همراه نداشته است و، به همين دليل، اکنون بازگشته و به صفوف مقاومت فرهنگی پيوسته اند.

          باری، جدائی فرهنگی از آنچه در ايران می گذشت، در عين حال، می توانست به ايجاد هويتی نو و مستقل برای ايرانيان خارج از کشور بيانجامد. من برخی از فکرهای مربوط به اين امر را در آخرين شماره نشريه «پويشگران» که پس از مهاجرت ما از لندن به دنور منتشر شد، در مقاله بلندی با نام «کشور خارج از کشور» مطرح کردم. در جائی از آن مقاله آمده بود: «ما ساکنان سرزمينی به نام "خارج از کشور"يم... يعنی "خارج از کشور" خود نام کشوری شده است که ما در آن زندگی می کنيم... (و) اگرچه زيستنگاهمان ديگر موطن و وطن ما نيست اما، در عين حال، حکم ميهن ما را پيدا کرده است. حالا، حتی اگر دست به عصا راه رفته باشيم جمهوری اسلامی هم پاسپورتمان را بی درد سر تجديد کند و بتوانيم به "داخل کشور" سفر کنيم، بلافاصله در می يابيم که مردمان آنجا نيز به ما به چشم ميهمان و مقيم موقت نگاه می کنند.. که برای تجديد خاطره به وطن برگشته ايم اما بزودی آن هيولای هواپيما از راه خواهد رسيد و ما را به "خارج از کشور" خواهد برد.»

          در واقع، برای بسياری از ما ـ که از سر فرصت طلبی به غربت نيامده و با حکومت مسلط بر کشورمان هم رابطه نامشروع برقرار نکرده بوديم ـ اين ميهن جديد، اين کشور خارج از کشور، وقتی معنای دلپذير می يافت که بر تفاوت های فرهنگی، اجتماعی و سياسی ما با داخل کشور تأکيد می شد. هر گونه ايجاد شبهه و تشابه بين اين دو «کشور» از يکسو حضور ما را درخارج بی محتوا می ساخت و، از سوی ديگر، وجود حکومت اسلامی را توجيه می کرد. و اين دومی همان چيزی بود که جمهوری اسلامی سخت به آن دلبسته و در راهش از خرج دلارهای باد آورده نفتی دريغ نداشت.

          پيش آمدن واقعه دوم خرداد وضع را از آن هم که بود بدتر کرد، چرا که اين جريان علاوه بر جذب بسياری از روشنفکران داخل کشور و به تنگ آمده از جور حکومت اسلامی، در خارج کشور هم در ميان رسانه ها و برنامه سازان و روشنفکران و آفرينشگران فرهنگی هم پيمان های بسياری يافت و، در نتيجه، کار را بر آنان که حکومت اسلامی را در تماميت خود اصلاح ناپذير می يافتند تنگ تر کرد. شايد پر بی راه نباشد اگر من مرگ نابهنگام دوست بزرگوارم نادر نادرپور را به همين روند نسبت دهم. ديگر روزهائی رسيده بود که می شد تعداد منکران امکان اصلاح پذيری حکومت اسلامی را با انگشتان دست شمرد.

          بهر حال، می توان گفت که ما، در سراسر دهه 1990، روزگار مقاومت فرهنگی را می گذرانديم. به اين معنی که، برخلاف ده ساله ی قبلی که در انزوا و خموشی صرف شده در بازبينی گذشته طی شد، در دهه 90 هر يک به سهم و شيوه خود دست به فعاليت های سازنده زديم. اما اين فعاليت ها همچنان در محدوده ی محيط زندگی ما انجام می شد و راهی به داخل کشور نداشت. از اين منظر که بنگريم، مفهوم «رسانه خارج از کشوری» نيز مفهومی بی ربط به داخل کشور بود، چرا که نظر بخود داشت و فقط به جامعه ای که در آن فعال بود خدمت می کرد.

          در اين ميانه باز تنها رسانه ای که از اين بابت مستثنی بود به حوزه ترانه ها و آهنگ های خارج کشوری، بخصوص لوس آنجلسی، مربوط می شد. در دوری ما از وطن، کشورمان دو نسل را پشت سر نهاده بود و آنک اين کشور کهنسال جوان ترين کشور جهان محسوب می شد. نسلی آمده بود که نه پيش از انقلاب را ديده و نه در دوران جنگ هنوز عقل رس شده بود؛ نه شور انقلاب را داشت و نه حرارت اسلامزدگی را. و زبانی که می فهميد زبان شادی ها و آزادی های ممنوع اما مندرج در موزيک ريتميک و ترانه های ساده ای بود که از راه های مختلف، در کنار مشروب و هروئين و ترياک بداخل کشور قاچاق می شد و احتمالا بخش هائی از رژيم هم از جريان آن منتفع می شدند. آيا بايد اين امر را يک تعرض و پيروزی فرهنگی ـ رسانه ای تلقی کرد؟ هم آری و هم نه. آری از آن جهت که تفاوت های فرهنگی اميال و آرزوهای جوانان درونمرز را با خواست های فرهنگی حکومت نشان داده و بيان می کرد و، نه، از آن جهت که در آنان حسی از ادراک سياسی و ميلی به جنبش اجتماعی پديد نمی آورد و، شايد به همين دليل، همراه با مواد مخدر گوناگون بصورتی غيرمجاز اما گسترده پخش می شد.

          آنگاه، از اواخر دهه 90 و سرآغاز قزن جديد، ماهواره ها توانستند راديو و سپس تلويزيون را به خانه های بخشی از اهالی کشور خارج از کشور بياورند. اين حادثه نيز بر تفاوت فرهنگی دو سوی مرز انگشت می نهاد اما هنوز نمی توانست اثری بر داخل کشور داشته باشد.

 

4 ـ فصل تهاجم

          اکنون 4 ـ 5 سالی هست که ما وارد مرحله نوينی از تاريخ فرهنگی کشور خارج از کشور شده ايم. کشف اتفاقی اين واقعيت که مردم داخل کشور هم می توانند برنامه های تلويزيونی ما را با ديش های خود دريافت کنند موجب شد که يکباره چندين و چند ايستگاه تلويزيونی بوجود آيند و امواج خود را به داخل کشور بفرستند.

          مسلماً دور تازه ای از روابط داخل و خارج آغاز شده بود. اينک می شد بداخل خانه های مردمان رسوخ کرد و با آنان روياروی سخن گفت. يعنی، ما از دوره حفاظت و بازبينی و نيز دوره مقاومت فرهنگی گذشته و اکنون به دوره ای وارد می شديم که می شد نام آن را «دوره تهاجم متقابل» گذاشت.

          ما اين مرحله را با غافلگيری آغاز کرديم. هرگز کسی تصور نمی کرد که بشود  راحت جلوی دوربينی نشست و با مردم داخل کشور سخن گفت. حکومت اسلامی هم هنوز از اين ضربه در گيجاگيجی فرو رفته است. جمع آوری شتابزده بشقاب های گيرنده، تصويب مقررات و قوانين برای کنترل اين وسيله، و تهيه وسائل گوناگون توليد پارازيت بر روی امواج ماهواره ای همه خبر از غافلگير شدن حکومت و کوشش آن برای بحداقل رساندن تأثير شکافی می دهد که بر ديوار عايق اطلاعاتی کشيده شده بر گرداگرد کشور بوجود آمده است.

          بعنوان يک تجربه شخصی، بايد بگويم که برای خود من و شکوه ميرزادگی اين پرسش مطرح بود که با اين امکان تازه چه بايد کرد؟ پس از بيست و يکی سال قطع ارتباط با مردمی که به زبان ما سخن می گفتند، و ما خود را شاعر و نويسنده آنها می دانستيم، يکباره امکانی پيش آمده بود تا سخن گفتن با هم ميهنانمان را آغاز کنيم. اما، در سوی ديگر معادله، اين باور قديمی هم با ما بود که تلويزيون يک وسيله مصرفی است که مدام کالای توليدی می خواهد و طبيعت آن را با طمئنينه ی آفرينش های هنری و صبوری ضروری برای کارهای فرهنگی در تضاد است. وقتی تو می نويسی و بدست چاپ و يا انتشار اينترنتی می سپاری می دانی که نوشته ات ماندنی و هميشه قابل دسترس است. خواننده آثارت می تواند، هر وقت که بخواهد، به اين منابع مراجعه کند و با نوشته های تو آشناشود. اما آنچه در برابر دوربين تلويزيون اتفاق می افتد، چه در پخش زنده و چه در بازپخش، باد هواست؛ لحظه ای آغاز و لحظه ای ديگر در هياهوی برنامه های ديگر و آگهی های تبليغاتی گم و گور می شود. اين امر البته در مورد درصد بالائی از برنامه های تلويزيونی کشورهای مختلف دنيا صادق است، حتی در آنجا ها که آرشيوی برای برنامه ها وجود دارد و مخاطب اگر بخواهد و اهل جستجو باشد بالاخره مطلوب خويش را می يابد. اما، بهر حال، تجربه انقلاب و بلائی که بر سر نوارهای آرشيو های راديو و تلويزيون ايران آمد خود نشانگر بی وفائی اين وسيله و ناپايداری محصولات آن است. پس، چگونه می توان همه وقت و توان خود را برای توليد برنامه هائی گذاشت که عمری يکی دو ساعته دارند؟ اصلاً نويسنده و شاعر را چه به نشستن در برابر دوربين و برنامه اجرا کردن؟

ما، در همه اين موارد با هم به بحث های بسياری نشستيم و عاقبت به يک فرمول مشترک رسيديم: اين وسيله ارتباطی جديد فرصتی نادر و تکرار نشدنی را پيش روی ما گذاشته است که اگر از آن استفاده نکنيم بايد بپذيريم که سرگذشت آينده ما در دوری و بی ارتباطی با وطن فرهنگی مان و نسلی که قرار است حامل ميراث نويسندگان و شاعران معاصر آن باشد به پايان خواهد رسيد. آنان از حضور و سخن ما با خبر نخواهند شد و حرف و سخن ما را نخواهند شنيد.

          می بينم که در اينجا نکته ای بديهی انگاشته شده که در خور گشودن و وارسی بيشتر است. آيا ما ـ براستی ـ فکر می کرديم حرفی برای گفتن داريم که می تواند بکار نسل جوان کشورمان بيايد؟ يا نه، صرفاً اين ميل به خودنمائی و تظاهر بود که ما را وسوسه می کرد؟ پاسخ هر دوی ما روشن بود: اگر چيزی در چنته نداشته باشيم همين خودنمائی و تظاهر، بيش از هر عامل ديگری، موجب رسوائی ما خواهد شد. بقول سعدی، تا مرد سخن نگفته باشد / عيب و هنرش نهفته باشد. نشستن در برابر دوربين و سخن گفتن با مخاطبی ناشناس که هزاران کيلومتر دورتر از تو روبروی دستگاه تلويزيونش نشسته است هم جرأت می خواهد، هم اعتماد به نفس و هم احساس نياز به انجام وظيفه ای که تو برای خودت قائلی. يک مجری حرفه ای تلويزيونی دچار اين وسوسه ها نمی شود. او حتی می تواند متنی را که ديگری نوشته چنان بخواند که گوئی خودش صاحب آن حرف و سخن است. اما تو بايد از جان و ذخيره تجربه و دانش و آبرويت مايه بگذاری تا ساعتی را در برابر دوربين به پايان رسانی.

          بگذاريد در مورد فکر های خودم بگويم: فکر سفر و تحصيل در اروپا را نخستين بار در اوائل دهه 1350 استاد و دوست زنده يادم دکتر نادر افشار نادری، رئيس آن زمان دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران، که من هم در آنجا تدريس می کردم در ذهن من ايجاد کرد. او، با توجه به علاقه من به مطالعات دينی و کنجکاوی هايم در اين مورد، اعتقاد داشت که من بايد در رشته جامعه شناسی دين تحصيل کنم و در پايان تحصيل اين رشته را در دانشکده علوم اجتماعی بوجود آورم. پايان نامه تحصيلی من، درباره «تحولات سازمان مذهبی شيعه امامی در ايران» يک سال قبل از انقلاب تمام شد و تنها دفاع از آن و انجام تشريفات مربوط به آن باقی ماند. در سال 1356، در سفر تابستانه خود به تهران، رفيق زنده ياد ديگرم شاهرخ مسکوب، که مسئوول کتاب های درسی رشته تاريخ دانشگاه آزاد شده بود و از پايان نامه من هم خبر داشت، پيشنهاد کرد که پايان نامه را بفارسی ترجمه کرده و بعنوان کتاب کمک درسی رشته تاريخ برای چاپ به دانشگاه آزاد بدهم. من هم پذيرفتم و در طول تابستان ترجمه را به پايان رسانده و دست نوشته ها (آن روزگار هنوز کامپيوتر از راه نرسيده بود تا کارمان را آسان کند) را تحويل او دادم و به انگلستان برگشتم.

اما بالا گرفتن ماجراهای سياسی در طول دو سال بعد، داستان اين کتاب را بکلی از ذهن من زدود. تا اينکه سالی پس از انقلاب، يک روز عصر در روزنامه کيهان مصاحبه ای را خواندم با حاجی آقائی که رئيس انتشارات دانشگاه آزاد شده بود. او در آن مصاحبه گفته بود که «اينجا ـ يعنی دانشگاه آزاد ـ هم يک نوع لانه جاسوسی بوده است و ما در اينجا کتاب هائی را کشف کرديم که به دستور آمريکا و صهيونيسم بر ضد اسلام و تشيع نوشته شده بودند و قرار بود از طرف دانشگاه منتشر شوند که خوشبختانه پيروزی انقلاب موجب شد تا جلوی اين کار گرفته شود.» و حاجی آقا سپس، بعنوان مستوره ای در روشن کردن عمق توطئه لابد، کتاب مرا مثل زده و گفته بود: «اين کتاب به خدا و پيغمبر و دين بعنوان پديده هائی اجتماعی نگاه می کند!» چه جرم بزرگی! مصاحبه مزبور، که عاقبت موجب خروج هميشگی من از ايران شد، يکباره مرا با پرسشی بنيادی روبرو کرد: «علمی بعنوان جامعه شناسی در حکومت اسلامی چه جايگاهی خواهد داشت؟ و تو می خواهی از اين پس با اندوخته ای که در اين حوزه فراهم کرده ای چه کنی؟» پاسخم را «انقلاب فرهنگی» آقايان بزودی فراهم کرد: نخستين رشته های دانشگاهی که بسته و ممنوعه اعلام شدند رشته های علوم اجتماعی بودند.

          من به تبعيد و مهاجرت آمدم. 26 سال پيش. و همواره اين بغض در گلويم مانده بود که چرا ما نبايد در دانشگاهمان رشته های علوم اجتماعی داشته باشيم و به خدا و پيغمبر و دين بعنوان پديده های اجتماعی هم نگاه کنيم؟ چرا نبايد بتوانيم از مقوله هائی اين چنين، بقول ماکس وبر، رمزگشائی کنيم؟ من اين درس ها را فقط بخاطر گرفتن مدرک نخوانده بودم. می خواستم به سهم خودم در جريان روشنگری وطنم شراکت داشته باشم؛ و انقلاب اسلامی، در همان اول کار، نوکم را چيده بود. بيست سالی را هم در اروپا و آمريکا پرسه زده بودم بی آنکه لحظه ای هوس کنم که برای تدريس جامعه شناسی در اين همه دانشگاهی که بوفور در اين سرزمين ها پراکنده اند تقاضا نامه ای بفرستم. داستان من و جامعه شناسی و دانشگاه تهران مثل يک حرف ناتمام در هوا مانده بود. سال ها پشت در کلاسی ايستاده بودم که در داخلش شاگردانم پير و بی حوصله و رنگ باخته می شدند. گاه بر می خاستند تا فرزندانشان بجايشان بنشينند. آن روز که من از پايان نامه ام دفاع می کردم اين جوانان که اکنون بر خيابان و چمن دانشگاه می خرامند و بر نيمکت ها می نشينند هنوز بدنيا نيامده بودند. و چون می دانستم که دهان و دست يارانی که اکنون در ايران به تدريس علوم اجتماعی مشغولند بسته است و نمی توانند به خدا و پيغمبر و دين همچون پديده هائی اجتماعی بنگرند، حس می کردم وظيفه ای بر عهده من نهاده شده است.

          در عين حال علائق و آرزوهای ما در مورد ادبيات هم بود. ما عمری به سرودن شعر و نوشتن داستان و مطرح کردن نقد و نظرهای ادبی گذرانده بوديم. ما حاصلی گرانقدر از تجربه دوران غربت زده ی بررسی و محافظت فرهنگی را با خود داشتيم که اگر بصورتی درست بدست مخاطب امروز می رسيد می توانست او را از فرو افتادن در ورطه نظريه های ادبی عقيم کننده و جوشيده در بن بست برهاند.

          و آنک دری در فضای مغناطيسی امواج گشوده شده بود و کسی به من می گفت تو می توانی از همينجا که هستی با اين جوانان سخن بگوئی و مطالبی را مطرح کنی که هنوز نمی شود آنها را در کلاس های جامعه شناسی دانشگاه تهران بازگو کرد. آنگاه، اگر کسی در سخن تو گوهری بدرد خوردنی بيایبد از آن يادداشت برخواهد داشت، ضبط اش خواهد کرد، به ذهن خواهدش سپرد، و با نفس تو دگرگون خواهد شد. اگر هم در سخن تو چيزی قابل توجه وجود نداشته باشد او تلويزيون را خاموش خواهد کرد و تو را به دست خدايان همان امواج مغناطيسی خواهد سپرد تا گم و گورت کنند.

          شکوه ميرزادگی هم عوالمی هم از اين دست داشت. بهر حال ما يک ربع قرن را در مغرب زمين گذرانده و، بعنوان آدم هائی اجتماعی، درس های بسياری در مورد تمدن غرب، چرائی و چگونگی تحولاتش و زير و بم تاريخ اش فرا گرفته بوديم که انتقال آنها به نسل جوان کشورمان می توانست، در حد اندک کار ما، اثر بگذارد.

          اينگونه بود که سه سال پيش ما دو نفر عاقبت در برابر دوربينی نشستيم که نخستين برنامه ی «کارگاه انديشه» ی ما را می گرفت تا به سوی ايران بفرستد. هيچگاه بغضی را که آن روز در گلويم حلقه زده بود از ياد نخواهم برد. در عمق وهم زده یچشم دوربين آن صدها هزار جفت چشمی را می ديدم که به صورتم خيره شده و کنجکاوانه می خواستند بدانند که اين پير مرد مو سفيد از کجا آمده و چه می خواهد بگويد. حال شکوه هم کم از حال من نبود. او لابد خود در آينده درباره اين تجربه سخن خواهد گفت.

          و بزودی نخستين ای – ميل ها و فکس ها از سراسر وطن گمشده مان بدستمان رسيد. جوانان آن سوی آب ها به ما خوش آمد می گفتند و بيشتر می خواستند. کار سختی بود، بايد از وقت و درآمد و زندگی مان می زديم تا اين سودای پيرانه سر را متحقق کنيم. اما بزودی می شد خون تازه و پر از اکسيژنی را که در رگ هامان جاری شده بود حس کرد. گفتگوئی شيرين آغاز شده بود که می رفت تا تاريخچه کوچک و درياد ماندنی خود را در اين بخش از زندگی ما بنويسد.

          پيروزی بزرگ اما روزی بود که دوستی از تهران آمده برايمان تعريف کرد که از کنار دانشگاه تهران می گذشته و فروشنده دوره گردی در گوشش زمزمه کرده است که «نوار کارگاه انديشه هم داريم!»

 

5 ـ آخرين نگاه       

به گمان من، هنوز اين دوره نه تنها به پايان نرسيده که از نقطه شروع هم چندان به پيش نرفته است؛ هنوز فکر می کنم که راه درازی در پيش است اگر ما، دست اندرکاران رسانه های گروهی باور و هدفی را در ذهن داشته باشيم. سال پيش در جريان کنفرانس «سيرا» که در فيلادلفيا برگذار می شد, سخنرانی شب اول را بر عهده من گذاشته بودند. و من برای سخنم اين عنوان را انتخاب کرده بودم: « تهاجم فرهنگی: واقعيت يا ضرورت؟» اين سخنان با اين پاراگراف که حاصل تجربه سه ساله کار تلويزيونی ما بود، به پايان می رسيد: « من معتقد شده‌ام که، برای پايان دادن به اين سلوک دلشکن و اين سرگذشت دردآلود، اکنون وقت آن رسيده است تا ما نيز، متقابلاً و بر اساس باورهای راستين خويش، دست به يک هاجم فرهنگی" گسترده زده و ارزش‌های مورد قبول خود را تا هرکجا که می‌توانيم و با هر وسيله‌ای که در دست داريم در وطنمان تبليغ کنيم. به عبارت ديگر، ما ناچاريم که بر ترديدهامان فائق آئيم و قبول کنيم که "نسبيت فرهنگی" يک دروغ بزرگ است ـ همانگونه که "غربی بودن ِ» ارزش‌های عامی همچون آزادی و دموکراسی و حقوق بشر دروغی بزرگ محسوب می‌شود. اين ارزش‌ها در جهان کوچک ما، در اين دهکده‌ی جهانی، به لحاظ اينکه تأثير مثبت و کارای خود را نشان داده و اثبات کرده‌اند، اکنون ارزش‌های عام بشری محسوب می‌شوند و ما چاره‌ای نداريم که، برای بازپس گرفتن وطن خود، آنها را در غالب يک "تهاجم فرهنگی ِ" گسترده بميان مردم خود ببريم. بنظر من اين هم وافعيت و هم ضرورت تهاجم فرهنگی‌ی ماست. بايد ياد بگيريم چگونه از آنچه قبول داريم دفاع کنيم. و بهترين "دفاع"، فوتباليست‌های قديمی به ما گفته‌اند که، "حمله" است. دوستداران مبارزات بدون خشونت از اين سخن من کهير نزنند؛ تهاجمی که من می‌گويم از جنس گلوله و خون نيست، بلکه هجمه‌ای است ساخته شده از خرد و انسانگرائی رها شده از خرافات، با آرزوی برقراری عدالت و آزادی و دموکراسی ـ همچون ارزش‌هائی ايرانی و خودی.»

اما، اگر بخواهم پا را از دايره کوچک تجربه خودمان بيرون بگذارم و کل جريان انديشه ای را که سوار بر امواج مغناطيسی به سوی ايران می تازد بر اساس اين چشم انداز مورد ارزيابی قرار دهم، ناچارم به اين حقيقت تلخ اعتراف کنم که حاصل کار فرهنگی همه ما چيز چندان درخشانی نبوده است. من اين بخش از مقاله حاضر را به آوردن مثال هائی و ارائه نتيجه گيری هائی به پايان می برم:

1. بخش عمده وقت صرف شده در تلويزيون های هدفمند ما مصروف امور سياسی شده و اغلب گردانندگان اين رسانه ها وظيفه خود را کنار نهاده اند تا به هدايت سياسی مردمان بپردازند. اين هدايت شايد عيبی نداشت اگر در زهدان خود چيزی مفيد و امروزی و متمدن را برای جامعه ی مادر بهمراه داشت. اما ما فقط دل و روده اختلاف ها، کوته بينی ها و بی برنامگی ها و متفرق بودن هامان را در برابر ناظران داخل کشور بيرون ريخته و اعتبار ذهنی مربوط به يک اپوزيسيون خارج کشور را مخدوش ساخته ايم. ما به مخاطبان داخل کشور نشان داده ايم که مبشر هيچ پيام سنجيده و کارآمدی برای گذر از ديکتاتوری ـ آن هم از نوع بد مذهبی اش ـ نداريم؛ نشان داده ايم که به بلند مدت فکر نمی کنيم و مصالح جمع را بر مصالح خود اولويت نمی دهيم.

2. به اين تعبير، ما در واقع کاری جز باز آفرينی همان که داريم نکرده ايم. اين واقعيت به حوزه فرهنگ که می رسيم نمود بيشتری پيدا می کند. ما فرهنگ مخروبه، فاسد شده و التقاطی خود را در رسانه های خارج از کشور باز آفريده ايم. من اين امر را در فرصتی که پيش آمده بود در يکی از برنامه های تلويزيونی ديگری که با نام «بر ميز تشريح» داشتيم مطرح کرده ام. زمانی بود که آدمی به نام دکتر يزدی مطلق بر خود نام «اهورا يزدی» نهاده و مدعی داشتن انرژی های فوق انسانی شده و وعده کرده بود که در فلان تاريخ به ايران می رود و پيش از رسيدنش به ايران حکومت مذهبی سرنگون می شود. من به جريانات خارج کشور کاری نداشتم اما می ديدم که در داخل ايران هم اين جريان شوری برانگيخته است. نکته ای که می خواهم مطرح کنم ـ و در آن برنامه هم مطرح شد ـ آن بود که در طول اين ماجرا بسياری از دست اندر کاران رسانه های گروهی خارج از کشور با لحنی تحقيری و با نگاهی از بالا به اين مجری خرافه زده (اگر نه شياد) نگريسته و او را به استهزاء کشيده بودند. من ياد داستان عيسای مسيح و زن فاحشه افتاده بودم آنجا که عيسا تن به سنگسار زن می دهد اما می گويد نخستين سنگ را کسی بايد بزند که خود گناه نکرده باشد. اعتقاد من اين بود که نود در صد کسانی که در برابر دوربين تلويزيون های ماهواره ای به آقای اهورا پرخاش می کردند خود مستقيماً در آفرينش فضائی فرهنگی که به رشد اينگونه تفکر امکان می داد سهيم بوده اند.

بيائيد به محصولات فرهنگی اين رسانه ها نگاه کنيم. اگر منصف باشيم مجموعه ای خواهيم ديد پرورش يافته در فضائی جادوزده و خرافی که ادامه زندگی فرهنگ فاسد شده ای است که می تواند خمينی و آخوندهای ديگر را در ايران بر سرير قدرت بنشاند و چاه های جمکران را رونق بخشد و شفای خواسته از دعای ندبه را بر جای دوای درد خلايق بنشاند. هر رسانه را که روشن می کنی درويشی مشغول جن گيری و فال بينی و انرژی درمانی است. هزينه گرداندن اين رسانه ها را مسجد و خانقاه و کليسا و کنيسه تأمين می کنند. بچه رقاص ها در محرم و صفر پيرهن سياه می پوشند و سينه می زنند. هر ترانه را که می شنوی می بينی دخترکی يا پسرکی بظاهر امروزی مشغول راز و نياز با خدا و دعا و نذر است. و آنوقت، در ميانه اين غوغا، اينان را چه حقی است تا آقای اهورا را شماتت کنند؟ آقای اهورا ماهی دريائی است که همين ها برای او فراهم کرده اند.

5. آن سوی ديگر اين معادله را هم جنگاوران ضد اسلام و دين اشغال کرده اند و با سخن تند و تيز و محاکات آميز و تخقيرگر خود کاری جز رماندن توده های مردم مذهبی به دامان حکومت اسلامی انجام نمی دهند.

4. آنوقت ما خيال داريم، در ميانه اين غوغای بدآموزی و مغزشوئی و اهانت و تحقير، از سکولاريسمی بگوئيم که دين روائی را ترويج می کند، يا از آن دموکراسی که بر خرد جمعی و وفاق اجتماعی تکيه دارد و یا از آن آزادی که پادزهر هر اجبار و اکراه و تحديد است؛ و می خواهيم توضيح دهيم چرا خدا و پيغمبر و دين هم، چون پديد آمدند و دست به ايجاد نهادهای اجتماعی زدند، پديده هائی اجتماعی هستند که از ديدگاه جامعه شناسی قابل مطالعه و بررسی اند. بنظر من اين دو جريان، بی آنکه حکومت اسلامی در آن مدخليتی داشته باشد خنثی کننده و فلج ساز يکديگرند.

5. البته که اين فضا را حکومت اسلامی به عمد و روز بروز مشوب تر کرده است. اين حکومت با فرستادن امواج تلويزيونی خود در جوامع ما رسوخ کرده و با خرج پول های هنگفت برای فراريان از چنگال خويش سرگرمی آفريده است. همچنين با خريد آدم هائی دست اندر کار فعاليت های رسانه ای کوشيده است در برابر رسانه های به اصطلاح سياسی خارج کشور بنگاه های شادمانی متعدد بپا کرده و هرچه را که خود در داخل کشور در دايره «منکرات» قرار می دهد با مدد اين اقمار ـ اما بصورات ممنوعه هائی که جاذبه بيشتری هم پيدا می کنند ـ به خورد مومنان و مومنات دهد.

6. در عين ها تعدد اينگونه رسانه های «ساز _ زن _ ضربی» موجب گرديده است که منابع مالی رسانه های مخالف جمهوری اسلامی به سرعت تحليل رود. بازرگانانی که به دادن آگهی نياز دارند، در غياب بنگاه های شادمانی ناگزير بودند از رسانه های مردمی استفاده کنند اما اکنون که اين همه رسانه ی به اصطلاح «غيرسياسی» وجود دارد که دادن آگهی به آنها موجب گرفتاری پيدا کردن با حکومت ايران هم نمی شود، آنها چرا با دادن آگهی به رسانه های سياسی سری را که درد نمی کند دستمال ببندند؟ اينگونه است که رسانه هائی که می توانند در سرگذشت آينده جامعه ما تأثير داشته باشند تعطيل يا تبديل به فروشگاهی برای فرش های صادره از جمهوری اسلامی می شوند. مخاطب خارج از کشور هم هيچگاه عادت نکرده است که به پای آنچه می خواهد و می طلبد پول خرج کند و هزينه بپردازد و در نتيجه از اين رسانه های محروم شده از آگهی های تجاری حمايت نمی کند.

 

پس آيا بايد نااميد بود و کار را رها کرد؟ آيا ما اين سه ساله را به بطالت در برابر دوربين ها گذرانده ايم؟

طبع اميدوار من نمی خواهد به اين پرسش ها پاسخ مثبت دهد و، پس، همواره در اينگونه بن بست ها به جستجوی مفر و راه حلی بر می آيد. من فکر می کنم که دست اندر کاران رسانه های خارج کشور آنچنان درگير کار خود بوده اند که هرگز به معنا و اثر کارشان توجه نکرده اند. فکر می کنم خيال کرده اند که مشروعيت آنان را تنها شعار «مرگ بر حکومت اسلامی» تأمين می کند و در برابر آن کسی نبايد به نيات خير آنان شک کند. اما اين شعار، حتی اگر تا پای تحقق هم پيش رود، وافی به مقصود و شفای درد ما نيست. ما نيازمند به داشتن درک روشنی از ساختار فرهنگی مطلوب و مورد تبليغ خويشيم. بايد تضادها را در اين مجموعه التقاطی کناری بگذاريم و کار خود را راستائی هدفمند ببخشيم. ما از کمبود يک سياست فرهنگی برساخته از فرهنگی ضد حکومت اسلامی نيازمنديم.

در عين حال حل مسائل مالی اين رسانه ها تنها با همکاری، و نه رقابت، قابل حل و فصل است؛ آنگونه که منابع اندک مالی شان با کارائی هرچه بيشتر بکار گرفته شوند، از تکرار کار ها و کنش ها و گفتارها خود داری گردد و، از طريق همدلی و همفکری، برنامه هائی با سطح بهتر و مطلوب تر و جذاب تر توليد شود.

و به همين دليل هم هست که من با تمام دل و جان از برگذاری مجالسی برای بحث و بررسی و ارزيابی نقش رسانه های خارج از کشور استقبال می کنم و همه ايران دوستان راستين را به شراکت در اين بحث و داد و دهش موثر برای تحقق اين امکانات فرا می خوانم.

 

پويشگران

شکوه ميرزادگی

سايت های ديگر