خانه اسماعيل نوری علا

فارسی   ـ    انگليسی

تماس:

esmail@nooriala.com

Fax: 509-352-9630

 

در قلمروی فرهنگ

جمعه گردی ها

گفتارهای تلويزيونی

مقالات

شعرها

زندگینامه

آلبوم

نوشتن به خط پرسیک

متن هائی به خط پرسیک

 

 

 

 

 

 

 

آرشيو مقالات

----------------------------------------------------------------------------------- جمعه 10 شهريور 1385 - برابر با اول سپتامبر 2006  ـ دنور، کلرادو، آمريکا

-----------------------------------------------------------------------------------

روزی که ديگر ايرانی نباشيم...

          از آنجا که انسان ها ساخته شرايط زمان و مکانی هستند که در آن چشم بر جهان می گشايند و می بالند و آموزش می بينند و صاحب فکر و عقيده می شوند، هر فرد آدمی لزوماً لوح فشرده ای از ويژگی های زيستنگاه (به دو معنای زمانی و مکانی) خويش است. اگر می شد دست در دل تاريخ کرد و از درون آن هر تنابنده ای را بيرون کشيد نيز می شد در گفتگو با او بی شمار آگاهی و اطلاع از زيستنگاهش به دست آورد. هر توده ی خاکستری رنگی که در کاسه سری جا دارد چنين لوح فشرده ای است. اما نه سر بجا می ماند و نه آن توده خاکستری. مرگ رشته ها را قطع می کند و عايق ارتباط و انتقال می شود.

          آنچه باقی می ماند اما حرف و حديث درباره آدميان رفته است؛ داستان ها که از کردار و گفتار آنان می دانيم، اسباب و ساختارهائی که از آنها بجا می ماند، و تاريخی که ـ هرچند کوچک ـ بر حول محور آنها تنيده می شود. ما با اين هاست که می توانيم به گذشته نقب بزنيم و به اعماقی برويم که ريشه هامان در آنجا بافته شده و برگ و بارش به صورت فرهنگ و هنر و ادب و رسم و رسوم و عقايد و باورهامان به بر نشسته است. خاطره ها، يادداشت ها، استوره ها، افسانه ها، کتيبه ها، مهرها، سنگنوشته ها، کتاب ها، روزنامه ها و مجله ها همه بازماندگان و بازگويندگان واقعی آدميان گذشته و حالی هستند که همچنان در رگ و پی و در تربيت و برآيش ما حضور دارند.

در اين ميان، برخی از آدميان تاريخی شبيه «کپسول زمان» اند ـ منظورم اين محفظه هائی است که اطلاعات فشرده ای را در آن جا داده و همراه با سفينه های فضانورد به اعماق آسمان می فرستند، با اين اميد که کسی، در جائی از گيتی بیکران، کپسول را بيابد و بگشايد و اطلاعات محفوظ در آن را استخراج کند و پيام زمينيان را ـ بدينسان ـ دريافت دارد. بعضی از آدم های تاريخی هم در نظر من چنين اند. مردم هر عصر، با احوالاتشان، ويژگی هاشان، فکرها و آرمان هاشان، همگی نمی توانند پيام و خبرشان را به نسل های آينده برسانند. از اين درهمگوئی فرضی هيچکس سر در نخواهد آورد؛ پيام نسل های گذشته به نسل های آينده نخواهد رسيد، و رشته ارتباطی که هر نسل را به گذشتگانش متصل کرده و، از اين راه، هويت او را فراهم می سازد بريده خواهد شد. هر نسل بايد چند برگزيده را مأمور اين کار کند تا انتقال ميراث فرهنگی ممکن شود.

          باری، در ميان اين همهمه هردم فزاينده تاريخی، همين زنان و مردان برگزيده اند که بار همه عصر خود را يک تنه بر دوش می کشند و، در نتيجه، حکم کپسول زمان را پيدا می کنند. درباره آنان که می خوانی، به بازمانده هاشان که نظر می افکنی، در احوالاتشان که غور می کنی، يکباره می بينی دری گشوده می شود به سوی زمانه ای که قرن هاست از ميان ما رخت بر بسته اما تن زمين از آثار و زخمه های آن خالمخال است.

          و يک سال پيش يکی از اين کپسول های زمان در برابر چشمان ما گشوده شد؛ با خبری ساده از اتفاقی که هر روزه در جای جای زمين رخ می دهد و کسی را از بابت آن باکی نيست. گفتند که در دهانه «دشت بلاغی»، در استان فارس، سدی ساخته شده و به مراحل آخر قبل از آبگيری رسيده است و ـ در صورت آبگيری ـ دارای درياچه ای خواهد بود که دشت بلاغی را کلاً در خود غرق خواهد کرد و رفته رفته، برعکس مسير رودخانه پلوار، به عقب بر خواهد گشت و به دشت پاسارگاد خواهد رسيد و در آنجا آرامگاه کورش هخامنشی را فرا خواهد گرفت و در خود خواهد بلعيد. ديدم که يکی از شنونگان تلويزيونی در واشنگتن، شبی به روی خط آمده بود و می گفت که: «ببلعد، فدای سر آن دهقان گرسنه ای که منتظر آب کافی برای کشاورزی است.» می پرسيد که «اين چهار تا قطعه سنگ چه ارزشی دارد که بايد کشاورزی يک منطفه را فدای آن کرد؟» می گفت «اين باستان پرستی هم نمود ديگری از کارائی انديشه های خرافی است». و ديدم که اين سخنان هيچ تازه نبودند؛ در سراسر نقاط تاريخی دنيا، هرکجا که برنامه توسعه ای در کار بوده است و طرح های عمرانی مختلفی برای انجام اين توسعه در نظر گرفته شده اند، همين حرف ها از جانب برخی از کوته نظران مطرح شده است. در همين سه دهه که از انقلاب می گذرد چه بسا تپه های هزاران ساله، گورستان های باستانی، راه های تاريخی و اماکن کهن به زير آب رفته و در جريان عمليات شهرسازی و لوله کشی و جاده سازی و نظاير آن تخريب شده اند و کسی هم صدا به اعتراض بر نداشته است. بگذريم از آن ايلغار وحشتناکی که قاچاق عتيقه نام دارد و شاه و گدای حکومت را در خود گرفته است. اما اين بار يک طرح عمرانی بی مطالعه و پر خرج در وسط منطقه ای روئيده بود که مهمترين کپسول زمان ايران باستان در آن قرار داشت؛ کپسولی به نام کورش بزرگ و ساختمان آرامگاه او.

          اين ساختمان ساده از تخته سنگ های مکعب شکل، با آن سقف مخروطی شکل، 2500 سال پيش بدست مردمی که اکنون در دشت اطراف آن بخواب ابدی فرو رفته اند ساخته شد، در حياط ميانی ساختمانی ـ که اکنون وجود ندارد. جسد نهمين شاه هخامنشی را برای تدفين آماده کرده بودند. بر ميزی سنگی، قرار گرفته در ميانه  اطاقک کوچک يک در، تابوتی قرار داشت که جسد کورش را در آن نهادند، درش را بستند، و بر رويش شنل و چوبدست شاهی اش را قرار دادند. در هر طرف حياط گروهی از دينياران مذاهب مختلف ايستاده بودند و برای آمرزش روان شاهی که هيچ مذهبی را بعنوان مذهب خود اعلام و بر ديگران تحميل نکرده بود دعا می خواندند، کسی عود می سوزاند و ديگری اسپند در آتش می ريخت.

          شاهان بعدی سلسله هخامنشی همگی در همين اطاقک کوچک به شاهی رسيدند؛ وقتی که شنل کورش را به تن کردند و چوبدستش را به دست گرفتند. اين بازمانده های کوچک آن بزرگمرد، به شاهان تازه از راه رسيده مشروعيت می بخشيد.

          زمان گذشت، اسکندر مقدونی سپاه هخامنشی را در هم شکست، تا پايتخت تاخت، و بدانجا که يونانيان «پرسه پوليس» (شهر پارسيان) اش می خواندند وارد شد. از پلکان سنگی بالا رفت، تالارها را در نورديد و به سربازانش دستور داد تا تخت جمشيد را به آتش کشند. ايستاد و تماشا کرد تا ستون های چوبی سوختند و درهم شکستند و پرده ها در لهيب آتش رقصيدند و سقف ها فرو ريختند.

          و آفتاب روز بعد که طلوع کرد، اسکندر بر اسب نشست، از دهانه تنگه بلاغی وارد دشت بلاغی شد، از کنار رودخانه پلوار گذشت، و در برابر آرامگاه کورش از اسب به زير آمد. آنک او در برابر آرامگاه مردی ايستاده بود که تاريخ نويسان سرزمين خودش به بزرگی او گواهی داده و نوع برآيش و تربيت او را نمونه انگاشته بودند. اسکندر از پله ها بالا رفت و به درون اطاقک کوچک شد. تابوت و شنل و چوبدست را ديد. به احترام سری خم کرد و با شتاب برگشت و رفت.

          سربازانش آنگاه دست تطاول بر ظروف و پرده ها و فرش های زربافت زدند. تابوت پريشان شد و استخوان های مرد پارسی شکست و پراکنده گشت. غارت کردند و رفتند، کشتند و شکستند و بدنامی تاريخ را برای خود خريدند. آن روز پاسارگاد ديگر شهر پايتخت کورش نبود. داريوش هخامنشی پايتخت را به دشت وسيع تر جنوبی کشانده و تخت جمشيد را بر آن بنا کرده بود. پاسارگاد آنک شهر مقدس ايرانيان بود و تنها دينياران و خدمتگذاران در آن ساکن بودند. شايد آن روز همه آنها هم از دم تيغ سربازان اسکندر گذشته باشند.

          آنگاه برای هزار سال از پاسارگاد خبر چندانی نداريم. سلوکيان و اشکانيان و ساسانيان می آيند و می روند و آرامگاه کورش غرِيب و گمنام بجای می ماند. اما آيا براستی ايرانيان رهبر بزرگ خود را فراموش کرده بودند؟ در اينصورت چگونه بود که وقتی اعراب هلهله زن از تنگه بلاغی گذشتند و به مخروبه های پاسارگاد رسيدند و آرامگاه را ديدند و حيرت زده درباره اش پرسش کردند، کسی پيدا شد که به آنها نشانی غلط بدهد و آن بنای سنگی را مقبره مادر سليمان نبی بخواند و آنان را وادارد تا بجای درهم شکستن اش در برابر مزار آن پيامبر افسانه ای حقوق بشر سر تعظيم فرود آورند؟

          آيا گمنامی و فراموشی بهترين چاره حفظ اين مکان نبود؟ ايرانيان چنين کردند. اين کپسول را برای زمانی ديگر نگاه داشتند، برای آن زمان که مردم صد سال پيش ما از خواب گران تاريخ بيدار شدند، ذلت و عقب ماندگی خويش را ديدند، لجن خرافات و کجباوری ها را که تا گردنشان بالا آمده بود بو کشيدند، و آنگاه، در پی يافتن راهی برای قد راست کردن و امروزی شدن، به انقلاب مشروطه رسيدند و در پی آن ديگرباره به پاسارگاد رو کردند.

          هنگامی که انجمن حفظ آثار ملی بوجود آمد و تصميم گرفته شد که بر مزار شاعران بزرگ ايران بناهائی به رسم يادگار ساخته شود، چون به فردوسی رسيدند کسی ترديد نکرد که ساختمان بنای آرامگاه او بايد نسخه ای ديگر از آرامگاه کورش هخامنشی باشد. و چرا؟

          فردوسی، چهار سد سال پس از سلطه اعراب بر ايران و تحميل فرهنگ و زبان عربی بر مردم اين سرزمين، قلم به دست گرفت تا در درازای سی سال طولانی، از نظم زبان فارسی کاخی بلند بسازد که از باد و باران گزند نيابد. شاهنامه چنين کاخی است، با تالارهای تو در تويش و با پهلوانان و شهرياران و زنان و مردان و شهروندان سر بلندش. و صد سال پيش، آدميان نوشده ای که به جستجوی سر مشقی برای آرامگاه فردوسی برآمده بودند ترديد نکردند که در قلب ايرانزمين کاخ کوچک اما سربلند ديگری هم هست که گزند بادها و باران ها و غارت ها و زخم های بسيار ديده و خورده است اما همچنان سرفراز و خاموش بر سينه دشت پاسارگاد می درخشد. فردوسی نوکنندهء داستانی بود که سراينده نخستينش از همين دشت پاسارگاد برخاسته و در همين آرامگاه غنوده بود. بدينسان، اگرچه آن سال «سال فردوسی» شد و ساختمان آرامگاه او بر دشت توس سر بر کشيد اما همهء اشاره ها به دشت پاسارگاد و مدفن کورش بود.

          آنگاه، آخرين شاه ايران (تا به امروز)، در عين ترس از ملايان و اوراد عربی شان، چون خواست که منشائی قديم تر از اسلام را برای مشروعيت تخت و تاج خود فراهم آورد، برای سران عالم نامه فرستاد و بيشترينشان را در تخت جمشيد گرد آورد و 2500 سال تاريخ را (که او تاريخ شاهنشاهی اش می خواند) به رخ شان کشيد و سپس، بی آنکه از تنگه بلاغی رد شود، با هليکوپتر بر دشت پاسارگاد فرود آمد، بر پای پلکان آرامگاه کورش گل گذاشت، و سپس روياروی اين بنای کهن ايستاد و با کورش گفت که تو آسوده بخواب، چرا که ما بيداريم. گوئی قرار بود تاريخ پادشاهی ايران بزرگ . متحد ـ که از دشت پاسارگاد آغاز شده بود ـ در همان دشت نيز به پايان رسد.

          اما کورش هيچگاه آسوده نخوابيده بود و، با حضور معنوی خود در دل و جان ايرانيان آگاه از تاريخ، آينده هائی ديگر را از عطر وجود خويش سرشار می کرد. آخرين شاه در مسجدی در قاهره خسبيد اما کورش هميشه بيدار بر دشت ويران پايتختش ايستاد؛ نگران حمله ای که اين بار از جانب مردمی انيرانی اما زاده شده به ايران به ساحت فرهنگ اين سرزمين آغاز شده بود.

          او زمزمه بولدوزرها را شنيد که به سوی تخت جمشيد می آمدند تا بازمانده های از فتنه اسکندر را تکه تکه کنند و دور بريزند؛ روستائيانش را ديد که بر سر راه بولدوزرها نشستند و راه را بر فتنه جويان بستند. و خيالش آسوده شد که مردمش هنوز بياد گذشته های شکوهمند و سرفراز خويش هستند.

          آنگاه، پانزده سال پيش، صدای کلنگ يک حجه الاسلام از دهانه دشت بلاغی برخاست. رئيس حمهور رفسنجانی آمده بود تا فرمان شروع کار ساختن سدی را در کناره دهکده سيوند و بر فراز رودخانه پلوار صادر کند. قرار بود که پلوار، رودی که هزاران سال از شمال دشت پاسارگاد وارد شده، از کمرگاه آن گذشته و در دهان تنگه بلاغی فرو رفته بود، در همان تنگه به دام سد بيافتد و نتواند راهش را به سوی درياچه بختگان ادامه دهد.

سد سازان با بيل های مکانيکی و بولدوزرها به جان دشتی افتادند که در طول پنج هزار سال صنعتگران و کوره چيان و شراب کشان و ديوانسالاران و لشگريان بسياری در آن خانه و کار داشتند و در قبرستانش به کام خاک فرو رفته بودند. نوآمدگان سدساز تا توانستند کندند و بردند و فروختند و هرچه را بردنی نبود شکستند و با خاک يکسان کردند. سد سيوند رفته رفته با خاک دشت بلاغی بالا رفت و به آخرين مراحل ساختمان خود رسيد.

          اما آيا چه کس می داند اولين ايرانی که بود که خطر را حس کرد و زير گنبد گيتی صدا در داد؟ نه، هيچکس نمی داند. او ـ فرزندی از فرزندان کورش ـ در خيال خويش درياچه ی بلعنده را ديده بود که همه ی بقايای تمدنی هفت هزار ساله را در خود فرو می بلعد و به سوی پاسارگاد می تازد تا سنگ های آهکی آرامگاه کورش را در خود حل کند و پايه های اين بنای سمج را در آب های خود بشويد.

بی گمان پلوار معصوم از آنچه می کرد شرمنده بود. دو هزار و پانصد سال از ميان چهارباغ های قصر شاهی گذشته بود و درختان بی نظيرش را سيراب ساخته بود، هزاران سال بر ويرانی پاسارگاد حسرت خورده بود، هزاران سال ايلاتيان را ديده بود که در ييلاق و قشلاق کردن هاشان از کنار او می گذشتند و چون به آرامگاه کورش می رسيدند لحظه ای می ايستادند و اورادی نامفهوم را زمزمه می کردند و  راه خويش را پی می گرفتند. او، هزاران سال در گوش کورش زمزمه ای سبز و پر طراوت را سر داده بود، به نرمی به دور آرامگاهش چرخيده و پاورچين بسوی دشت بلاغی غلطيده بود.

و اکنون بايد، به ارادهء مشتی بی خرد، در پشت سد سيوند درياچه ای پهناور می ساخت، کاخ و کارخانه و غار و کوره و خانه و قبرستان های بر جا مانده از هزاره ها را می بلعيد و به سوی آرامگاه باز می گشت تا ويرانش کند. ياد اسکندر و قشون عرب در دلش زنده شد، ديد که خود به اسکندر گجسته ای ديگر و وقاص ملعونی نوين تبديل شده است. از درد بخود پيچيد و فرياد برداشت.

ما همه فريادش را از گلوی فرزندان کورش شنيديم. به چشم بر هم زدنی صدا در طاق دل های بسيارانی عاشق پيچيد. مردم جهان دانستند که پايتخت و آرامگاه پدر آسان گيری های عقيدتی، منادی حقوق و آزادی های بشری، بنيانگزار ملتی رنگارنگ و درهم بافته، و تضمين کننده بقا و دوام هويت ملی ايرانيان در خطر نابودی است. رقص امضاء ها آغاز شده و بيداری جوانان به حقيقت پيوسته بود. آنک بازشناسی تخمی که در آن «کپسول زمان» تا زمانهء ما راه آمده بود تا در دشت پاسارگاد به درختی تنومند بدل شود در دستور کار قرار داشت.

می دانم، کورش يک خاطره است؛ همان نجات بخشی است که تورات «مسيح خداوند» ش می خواند و گزنفون به نام صدايش می زند؛ همان خضر پيامبری است که هميشه در صبحگاه های تاريخ از مشرق انديشه سر می زند؛ همان سليمان پادشاهی است که بر عالم و آدم حکومت دارد؛ همان اسم اعظمی است که گره های کور را می گشايد و سدهای بسته را در هم می شکند؛ همان «ريسمان محکم» است که می توان بدان آويخت و از پراکندگی ها رهائی يافت. و در اين ميانه فقط خفاشان شب پرست اند که نقشه ويرانی سرزمين پارس و خانه کورش را در سر می پرورند.

من اما اکنون بدين دانستگی رسيده ام که پيروزی آنان فقط وقتی ممکن می شود، و ما روزی کورش را براستی از دست خواهيم داد، که خود تصميم گرفته باشيم تا ديگر ايرانی نباشيم.

         

پويشگران

شکوه ميرزادگی

سايت های ديگر