خانه اسماعيل نوری علا

فارسی   ـ    انگليسی

تماس:

esmail@nooriala.com

Fax: 509-352-9630

 

در قلمروی فرهنگ

جمعه گردی ها

گفتارهای تلويزيونی

مقالات

شعرها

زندگینامه

آلبوم

نوشتن به خط پرسیک

متن هائی به خط پرسیک

 

 

 

 

 

 

 

آرشيو مقالات

----------------------------------------------------------------------------------- يکشنبه 30 آبان 1384  ـ دنور، کلرادو، آمريکا

-----------------------------------------------------------------------------------

آتشی که می خواست دوباره زنده شود...

آتشی - سپانلو ـ رويائی ـ نوری علا (مهر 1343)

 

        چگونه بايد نوشت، از مرگ شاعری که جوانی ات را با دوستی اش آغاز کردی و سی و چند سال هم هست که او را نديده ای؟ اما ياد او، در حضر و در سفر، با تو بوده است و خواهد بود، بويژه در مسير اين «سفر آخر» که روزی پيش آغاز شده است. آخر شاعر (شاعر واقعی) که مرگ ندارد. يعنی چون مرگ تن خاکی اش فرا می رسد تازه او زندگی بی گرد و خاکش را آغاز می کند ـ در انبوه کلماتی که بر کاغذ آورده ، در هياهوی آن همه تصويری که از لابلای خاکستر انديشه اش سر زده و در شعر فارسی قوس و قزح ساخته است. شاعری، به اين تعبير، انکار خود مرگ است. پس، اينجا هم می شود گفت که: «آتشی مرد، زنده باد آتشی!»

         از امروز صبح که، گيج يک شب بيداری شيرين، از خواب برخاسته و، تا کامپيوتر را گشوده ام، آتشی، در عکس ها و خبرها و شعرهايش، به خانه ام آمده تا خبر رفتنش را بدهد، مجموعه ای از عکس های گرفته شده و نشده و مقاله های نوشته و نانوشته با او و درباره ی او در ذهنم رژه می روند. ياد آن صبحگاه تابستانه ی سال 1342 می افتم که در خانه يدالله رويائی با منوچهر آشنا شدم. از جنوب تف زده آمده بود، دهاتی می زد، مهربان، ساده دل، کلک، آب زيرکاه، دوست داشتنی، و بلاتکليف. محمدعلی سپانلو هم بود. اما ما، صبح به آن زودی در خانه ی رؤيائی چه می کرديم؟ هيچ يادم نيست.

شايد داشتيم به «گلاب دره» می رفتيم که هر تابستان پدر ناصر شاهين پر باغکی را در آن اجاره می کرد و ما اغلب جمعه ها در آن ولو بوديم، با شعرخوانی ها و سه تاری که «مرحوم شاهين» میزد. و برای رفتن به گلاب دره بايد در سر پل تجريش از اتوبوس پياده می شديم و ماشين کرايه می گرفتيم. اتوبوس سر کوچه ای می ايستاد که خانه نيما يوشيج و جلال آل احمد در آن بود. کمی بالاتر، دو قدم که بسوی دزآشیب می رفتی، خانه رويائی بود. جلوی خانه ی رويائی می شد قرار گذاشت. منوچهر شيبانی، شاملو و چند نفر ديگر هم می آمدند. نان و پنير و هندوانه و گردوئی می گرفتيم و سوار ماشينی می شديم که ناله کنان سر بالائی دربند را پيش می گرفت تا به گلاب دره برود. از جلوی آرامگاه ظهيرالدوله که می گذشتيم، به ايرج ميرزا سلامی می کرديم و غافل بوديم از اينکه دو سه سالی ديگر فروغ فرخزاد را تا همان خانه مشايعت خواهيم کرد.

اينها را می نويسم که فضا را، برای نسل جوان شاعران وطنم که با منوچهر آتشی ی من آشنائی ندارند، ترسيم کرده باشم ـ با حال و هوا و رابطه ها و آدم هايش. آتشی، اين شاعر شهرستان نشين، دو سه سالی می شد که، با کتاب «آهنگ ديگر» اش، در پايتخت جائی برای خود باز کرده بود. او جزو نسل اولی های پس از 28 مرداد سال 1332 بود که اغلبشان کار شاعری را در مکتب «شعر نوی ميانه رو» شروع کرده بودند و «بر و بچه ها» ی دکتر خانلری و فريدون توللی محسوب می شدند، با آن همه «چهارپاره پردازی» مليح و رقيق. (همين جا بگويم که هر دو نام «شعرنوی ميانه رو» و «شعر مکتب سخن» را زنده ياد نادر پور، يکی را در داخل و يکی را هم در خارج از کشور، پيشنهاد کرده است.)

در بين هم نسلان مکتب سخنی او می توانم از فروغ نام ببرم، با يدالله رويائی و محمود آزاد و فرخ تميمی. آنها پلی بودند که نسل ما را به نسل شاملو و اخوان و نصرت رحمانی و سهرای سپهری وصل می کردند. الان هم هنوز  باور کردنش سخت است که مثلا يدالله رويائی روزگاری چهارپاره های توللی وار می ساخته است.

باری، کتاب «آهنگ ديگر» (که يادآور کتاب «تولد ديگر» فروغ هم هست ـ کتابی که سه سال بعد از کتاب آتشی منتشر شد) آشکارا واگوی آن توطن اوليه در سرزمين شعر مکتب سخن است. از اين ديدگاه که بنگريد رمز حضور واژه ی «ديگر» در کتاب های منوچهر و فروغ با معنی تر می شود. اين «ديگر» خبر از دگرديسی نسلی از شاعران می داد که اگرچه از مکتب سخن آغاز کرده بودند اما، همراه با سرسلسله های جوان تر آن مکتب، که نادرپور و ـ در ارتفاعی کوتاه تر، مشيری ـ بودند، رفته رفته از خانلری و توللی می بريدند تا به کاروان نيمائی بپيوندند. و منوچهر آتشی يکی از اين «نسل اومی» های پس از 28 مرداد بود.

همين امروز ديدم که در جائی نوشته اند آتشی «آخرين شاگرد نيما يوشيج» بوده است. من نمی دانم اين مطلب را از کجا استخراج کرده اند. نيما هرگز کسی را به شاگردی قبول نکرد و، اگر يادداشت هايش را بخوانيد می بينید که به همان اطرافيان معدودش، همچون شاملو و اخوان و سايه و کسرائی هم سر الطفاتی نداشت. بهر حال مسلماً آتشی نيما را خيلی دير کشف کرده و فرصتی برای شاگردی او را نداشته است. همينجا اين نکته را هم گفته باشم که اساساً اين تفکر «شاگرد و استادی» هم بيشتر به درد بازار مسگرها می خورد تا به کار شعر و شاعری؛ مگر اينکه عده ای با هم کاری «کارگاهی» را انجام دهند (رسمی که از غرب به کشور ما آمد) آن هم به معنی «تجربی» کلمه.

من در سال 1347 مطلبی نوشتم درباره دو کتاب «آهنگ ديگر» (1339) و «آواز خاک» (1346) که در شماره دوم مجله ی «روزن» به سردبيری احمد رضا احمدی چاپ شد و سال بعد تکه هائی از آن را در کتاب «صور و اسباب، در شعر امروز ايران» چاپ کردم.

در آنجا نوشتم که در کتاب آهنگ ديگر: «شعر نوی ميانه رو در کنار شعر نوی نيمائی، و شعر آزاد در کنار شعر سپيد آمده است؛ و همين بی در و پيکری کتاب موجب می شود که خواننده براحتی چگونگی تحولات شعری آتشی را تعقيب کند.» (صفحه 219 صور و اسباب)

يعنی، در آن کتاب، شاعر سی ساله ای به نام منوچهر آتشی در آستانه ی دهه ی شگرف 1340 ايستاده، تازه به قلمرو شعر نيمائی پا گذاشته، و با چم و خم های کار آن آشنا می شد. و او آنقدر استعداد و توانائی داشت که هفت سال بعد، در کتاب «آواز خاک»، به فتح قلمرو مستقلی در درون شعر نوی نيمائی توفيق يابد که من آن را (در همان «صور و اسباب») «قلمرو تماشا» نام داده ام ـ قلمروی مشحون از نوآوری های ذهنی دائماً نگاه کننده و در پس هر گياه و سنگی تصويری غافلگير کننده يابنده.

از نظر من، دهش آتشی به شعر فارسی در سال های آخر دهه ی 40 شکل و شمايل نهائی خود را پيدا کرده بود و اين 35 سال بعدی ـ با همه ی فراز و نشيب هائی که در کار شاعری او پيش آمد، نه از آن مقام کاست و نه به آن چيزی افزود؛ هرچند که در اين سال های اخير شاهد تلاش او برای درک ضرورت های ادبی زمانه و يافتن پاسخ هائی برای آن بوده ايم؛ کاری که به اعتقاد من آتشی نتوانست ـ حتی در بهترين کارهای آخرش ـ از عهده ی آن برآيد. اگر از اين منظر کار او را با احمد شاملو مقايسه کنيم در می يابيم که اين يکی چگونه تا آخرين روز عمر بر امواج شعری روزگارش سوار بوده است، بی آنکه به تئوری های پست مدرنيستی رايج پس از انقلاب تن دردهد و زبان و تصوير خويش را، بنا به مد زمانه، معوج کند.

رفاقت من با منوچهر آتشی در آستانه دهه 1350 به دوری کشيد. من، دو سه سالی بعد، از ايران بيرون زدم و وقتی هم که او به لندن آمد و با هم شبی را به باده نوشی گذرانديم ديدم که ديگر چيز خاصی ما را بهم پيوند نمی دهد. پس، نوشتن درباره منوچهر آتشی اين سی سال اخير را به اهلش وا می گذارم و به همان منوچهری بر می گردم که در صبح تابستانی 1342 بهم معرفی شديم. بنظر من، سال 1350 سالی بود که يک دوره تاريخی 20 ساله پايان می گرفت تا يک دوره تاريخی نوين سی ساله آغاز شود. و اين دوره دوم حاصل درگير شدن های فکر و زندگی همه ی ما است با سم سياست زدگی (در هر دو سوی طيف سياست)، خودکشی به لحاظ انقلاب زدگی، و عاقبت تجريد گرائی مفرط به دليل شکست زدگی. دهه ی 1340 اما هنوز از اين حال و هوا ها کاملا پر نشده بود.

اوج رفاقت ما از 42 تا 46 بود. چه شب ها را که با هم در «کافه ی مصطفی پايان» گذرانديم. وسط استانبول، ته يک پاساژ نوساز که جانشين پاتوق صادق هدايت و اصحاب اربعه شده بود. حالا نمی دانم آن کافه در کجا گم شده است. ميخانه ای بود چند طبقه. در آن طبقه ی بالا فواره هم داشت، با طوطی ها و بلبل ها و راديو و «عرق سگی»ـ بوفور. اغلب غفار حسينی هم با ما بود. من، به عنوان بچه ی پايتخت، بين دو شاعر شهرستانی منگنه می شدم. غفار هشت سال از من بزرگتر بود و منوچهر يازده سال. اما تهرانی بودن گويا اين فاصله را پر می کرد. منوچهر، عرق که می خورد، آنقدر شعر می خواند که يا او روی همان ميز مصطفی پايان بيهوش می شد يا خواب می آمد و ما را در ميان هياهوی کلمات منوچهر می ربود.

آن روزها يکی از خواص شهرستانی بودن «خوردن غم اجتماع» بود که بنظر می رسيد شاعران تهرانی کمتر از آن سهم برده اند. اصطلاح « غم اجتماع خوردن» را صمد بهرنگی بر سر زبان حلقه کوچک ما انداخت، وقتی که هنوز شهرت و اعتبار بعدی را نيافته بود. روزی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به او برخوردم و چون برای «گعده» ی شبانه عازم خانه يدالله رويائی بودم او را هم با خودم بردم. سپانلو، احمدی، بيژن الهی، معزی مقدم و سيروس طاهباز هم آنجا بودند. سرها که گرم شد بازار خنده و شوخی هم رواج يافت و در اوج خنده بوديم که يکبار صمد فريادی از عمق جان برکشيد که: «ما را بگو که در شهرستان خيال می کنيم شاعران تهران نشسته اند و غم اجتماع را می خورند.» و به اعتراض برخاست و رفت. باری، غفار و منوچهر هم، بخاطر شهرستانی بودن گويا، بيش از من غم اجتماع می خوردند و، بخصوص سرهامان که گرم می شد، ميزان خوردن غم اجتماع هم بالا می گرفت. آن هر دو بيش و پيش از من جريان 28 مرداد را ديده و تجربه کرده بودند و بخشی از اندوهشان هم بابت آن شکست کذائی بود در روزگاری که من 12 ساله بودم اما غفار 20 ساله و منوچهر 23 ساله. شايد به همين دليل آنها بيش از من می توانستند «غم اجتماع را بخورند».

و آن سال ها سپانلو عاشق «عبودی جط» شده بود که در شعر آتشی دوباره می آمد، «با سينه اش هنوز مدال عقيق زخم!» اما من، به اين «عبدو» که فکر می کردم در آن هم مثا همان «اندوه اجتماع خوردن» چيزی ناپذيرفتنی و نادلچسب می ديدم. اوج اين کار البته در شعر اخوان ثالث رخ داده بود که سراپا مرثيه سرائی بود برای روزگارانی که هرچه ما در تاريخ به جلو می آمديم او در آن به قهقهرا می رفت. اين نکته به توضيحی کوچک نياز دارد.

من اعتقاد داشتم، و هنوز هم دارم، که شعر بايد اول شعر باشد و بعد می تواند به هر چيز ديگری هم بپردازد. قضاوت درباره ی شعريت يک اثر را هم جدا از قضاوت در مورد محتوای انديشگی آن می دانستم. و از همين منظر هم بود که کار دو شاعر بزرگ عهد خودم را دوست نداشتم: يدالله رويائی و منوچهر آتشی. رويائی تدريجاً اصرار داشت که اصلاً سياسی گريز باشد و منوچهر آتشی، که در سياست زدگی تدريجی اش، به گذشته ای بر می گشت که، نه به لحاظ سياسی که بخاطر تنافرش با جهان نو، محکوم به فنا بود. پس، من اگر تحسينی برای اين دو شاعر داشتم بيشتر بخاطر قدرت شان در کار شاعری و آفرينندگی در واژه ها و تصويرها بود. اما انديشه شان را، در دو وجه نوگرائی افراطی و به گذشته گريزی، هيچ دوست نداشتم.

سال 1345 فرصتی پيش آمد تا با منوچهر آتشی به گفتگوئی برای مجله خوشه بنشينيم. بهرام اردبيلی و بيژن کلکی توانسته بودند در آن نشريه جای پائی پيدا کنند و از من خواستند تا يک سلسله گفتگو با شاعران معاصر را ترتيب دهم. يکی از اين گفتگوها، که در دو سه شماره چاپ شد، با منوچهر آتشی بود و فکر می کنم اين اولين مصاحبه ی او هم بشمار می آمد. بخش هائی از آن گفتگو را، که بيشتر به ذات و شکل و آفرينش شعر بر می گشت، در «صور و اسباب» آورده ام. اينجا يک تکه از حرف های منوچهر را می آورم تا نشان دهم چگونه او اصرار داشت تا کمتر شاعری با پشتوانه نظری و بيشتر سراينده ای با استعداد و تماشاگر باشد: «شعر حرف زدن شاعر است در يک حالت و وضعيت مخصوص، غير از موقعيت های عادی زندگی... من اصلا به فرم شعر معتقد نيستم. بنظر من فرم چيزی جدا از شعر نيست. نمی توانيم يک چيزی را فرم و چيز ديگری را محتوی بدانيم. مثل جدائی آب از ليوان. شاعر وقتی با شعر و گفته ی خودش صميمی باشد، يعنی وقتی در کمال صميميت شعر بگويد، خواه و نا خواه شعرش فرم خواهد داشت.» (صور و اسباب، صفحه 216).

من فکر می کنم هنوز هم مشکل ما با همين «در کمال صميميت شعر گفتن» است که معلوم نيست ضابطه ی تشخيص اش چيست، ماهيتش کدام است، و چرا لزوماً موجب آفرينش فرم مناسب خواهد شد؟ راستش را بگويم، من از اين تظاهر به صميميت در شعر زياد ديده ام و فريبش را هم نخورده ام؛ اما قبول دارم که آتشی در شعرهای آن روزهايش صميميتی داشت که سخنش را دلنشين می کرد، بی آنکه بتواند لزوما ترا با خود همراه کند يا توضيح دهنده ی فرم انتخابی شاعر باشد.

نيز هينمجا اشاره ای هم کرده باشم به اينکه از منوچهر آتشی بعنوان يک شاعر «حماسی» نام می برند. من فکر می کنم اين گفته نيز از نفوذ جادوی ناشی از زبان و فرم موفق دو شعر «عبدوی جط» و «اسب سفيد وحشی» او باشد تا تماميت اشعار او. البته مقوله حماسه و زبان حماسی داشتن موضوعی است که در اينجا فرصت پرداختن به آن نيست اما من هرچه در اشعار آتشی پس از دهه 40 گشته ام چيزی از آن برجا نيافته ام.

 باری، من از آغاز دهه 50 با منوچهر رابطه ای نداشتم. جای آن هم نيست که در اين ايام عزا در آن مورد توضيحی دهم. خوشبختانه، در پس سال های انقلاب خوردگی و از پا در آمدن ها، می بينم که منوچهر برای نسل های پس از خود سمت «استادی» پيدا کرده است و در سوگش بسيارانی عزادار شده اند. در اين ميان جالب بود که ديدم سازمان راديو ـ تلويزيون جمهوری اسلامی، اين دستگاه بدترکيب و سياهکار، دست به تعيين «چهره های ماندگار» هم زده است و می خواهد از حالا تکليف آيندگان را هم روشن کند. و نيز ديدم که امسال منوچهر را هم يکی از چهره های ماندگار دانسته و در اين مورد ديپلم قاب کرده ای هم به او داده اند. دلم گرفت که ديدم او هم به آن مجلس «اغيار» رفته و با آن ناکسان دست داده است. می گويم «اغيار»، از آن رو که ديدم بلافاصله حزب اللهی های مجلس اسلامی به اين جايزه و تشخيص اعتراض کرده و از بابت آن از «رهبر معظم» شان عذر هم خواسته اند. بگذاريد دو سه جمله از نماينده بوشهر نقل کنم تا عمق اين غيريت را درک کنيم: «... آتشي در طول دوران زندگي خود، با اشاعه گرايشات لائيکي و ضدديني، با قلم مسموم خود ارزش هاي ديني و انقلابي را به باد تمسخر گرفت...» من اين را عاقبت بخيری منوچهر می دانم. حرف نماينده بوشهر هر لکه ای را از تاريخ زندگی آدمی می زدايد.

و سخنم را تمام کنم؛ با اين گفتآورد از شمس لنگرودی، نگارنده تاريخ شعر نو، که گفته است: «منوچهر آتشی، که از پیشگامان شعر نو بود، حدود بیست سال از شعر دور شد و ناگهان در سال های 65-64 دوباره به تدریج شروع به سرودن شعر کرد و بعد از آن هم در عرصه ادبیات بسیار فعال شد... (من) به او گفتم که برایم بسیار جالب و عجیب است که شما که این همه سال تقریباً از عرصه ادبیات محو شده بودید دوباره فعالیت ادبی خود را شروع کردید. آتشی گفت هیچ کس از بین نمی رود مگر به دست خودش... من در آن سال ها مرده بودم و دوباره خودم را از نو زنده کردم.»

 

 

پويشگران

شکوه ميرزادگی

سايت های ديگر