خانه اسماعيل نوری علا

فارسی   ـ    انگليسی

تماس:

esmail@nooriala.com

Fax: 509-352-9630

 

در قلمروی فرهنگ

جمعه گردی ها

گفتارهای تلويزيونی

مقالات

شعرها

زندگینامه

آلبوم

نوشتن به خط پرسیک

متن هائی به خط پرسیک

 

 

 

 

 

 

 

  

   يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا

آرشيو جمعه گردی ها

-----------------------------------------------------------------------------------

جمعه 18 شهريور 1384 - برابر با 9 سپتامبر 2005  ـ دنور، کلرادو، آمريکا

-----------------------------------------------------------------------------------

با رمزی، از جوانی تا همين حوالی...

داود رمزی، عليرضا نوری زاده و من؛ در عروسی دکتر رضا براهنی

       هفته ی پيش، داود رمزی، شاعر، نويسنده، روزنامه نگار، و مجری قديمی برنامه های راديو ـ تلويزيونی، بقول خيام، به هفت هزار سالگان پيوست. ابتدا باور کردن خبر برايم مشکل بود. همين چند شب پيش ديده بودمش  (لابد در نواری تکراری) که، خندان لب و مست، در تلويزيون مشغول کفر گفتن بود. دمش هنوز در ذهنم گرم است. پس، رفتنش را بهانه ی نگارش خاطره هائی می کنم که او در آن سهمی داشته است.

          رمزی را 41 سال پيش شناختم، بوسیله بیژن اللهی که آن روزها به من کمک می کرد تا نشریهء «جزوهء شعر» را منتشر کنم ـ نشریه ای که در واقع خاستگاه و پرورشگاه شعر موج نو شد. رمزی سردبير نشريهء «تلاش» بود و مجری برنامه ای در رادیو تهران با نام «صدای شاعر». تلاش نام مجله ای بود به مدیریت نخست وزیر وقت، امیرعباس هویدا، که ما جوانان را با آن کاری نبود. اما همین موقعیت داود رمزی موجب شد تا اسباب دیدار چند تن از نویسندگان را با هویدا فراهم سازد ـ دیداری که عاقبت منجر به ایجاد «کانون نویسندگان ایران» شد و من بخشی از مطالب مربوط به آن را قبلا در صفحات «ايرانيان» نوشته ام و اکنون هم نسخه ای از آن در تاریخچه ی گرانقدری که دوستم، دکتر مسعود نقره کار، درباره این کانون نوشته وجود دارد. اما نوبت به «صدای شاعر» که می شد می دیدی که رمزی با بر و بچه های موج نوئی بیشتر می جوشد تا شاعران قدمائی. و آن روزها بيشتر معاشرت اش با پرويز اسلامپور بود که شاعر سوپر مدرن آن روزها محسوب می شد، هم در گفتار و هم در کردار.

          رادیو تهران، نسبت به خواهر بزرگترش، رادیو ایران، به ادبیات و هنر مدرن بیشتر عنایت داشت. مثل اینکه یک تقسیم بندی اعلام نشده نوع و کیفیت این دو رادیو را از هم جدا می کرد. برنامه «صدای شاعر» را ایرج گرگین راه انداخته بود و سعی می کرد پای بر و بچه های تازه به شعر رسیده به آنجا باز نشود. يعنی، از اخوان و فروغ فرخزاد پائین تر نمی آمد. و در همین برنامه هم بود که او با فروغ فرخزاد مصاحبه ای جانانه کرد؛ و تنها صدای شعرخوانی بازمانده از فروغ هم به همین مصاحبه مربوط می شود. در سال 1345 گرگین، بدلایلی که از آن خبر ندارم، این برنامه را بی سرپرست رها کرد و داود رمزی سرپرست آن شد. در بهمن ماه آن سال فروغ فرخزاد در حادثه ی اتومبیل کشته شد و روز بعد از این حادثه رمزی از من خواست تا در تهیه برنامه ی ويژه ای برای فروغ او را کمک کنم. در جريان اين کمک کردن بود که من به نوار مصاحبه ی گرگين با فروغ دست یافتم و از آن نسخه ای برای خود تهیه کردم ـ و این همان نسخه ای است که بعداً منتشر شد و اکنون هم در همه جا يافت می شود. پس از حدوث انقلاب اسلامی همواره با خود فکر کرده ام که من اگر این نسخه را تهیه نکرده و نگاه نداشته بودم اکنون هیچ نواری از صدا و شعرخوانی فروغ وجود نداشت.

          برای هفتمین شب مرگ فروغ هم، زنده ياد سیروس طاهباز، که نشریه «آرش» را منتشر می کرد و بنوعی پیشکار مطبوعاتی فروغ و گلستان محسوب می شد، از من کمک خواست. من برایش از نسخه ای که تهیه کرده بودم گفتم و با هم رفتیم به گورستان ظهیرالوله. زمستان بود و برف بر همه جا بال گسترده بود. آن روز درخت های اطراف گور فروغ را سیم کشی کردیم و لای شاخه ها چند بلندگو کار گذاشتيم. روز مراسم که رسید، شرکت کنندگان با حیرت می شنیدند که خود فروغ شعرهایش را برای آنها می خواند. نوعی نو آوری در ساحت کهنه ی گورستان...

         باری، در دی ماه 1347 داود رمزی بمن تلفن کرد و گفت می خواهد در مورد چند و چون «شعر موج نو»، که در آن زمان ديگر جائی برای خود گشوده بود، با من چند مصاحبه کند. چهارشنبه ای بود که با احمد رضا احمدی به دیدار رمزی رفتیم، در استودیوی رادیو تهران که در میدان ارک واقع بود. و وقتی رسیدیم رمزی مشغول ضبط برنامه بود و ما مدتی باید صبر می کردیم تا کارش تمام شود و از استودیو بیرون بیاید. ما، در اطاق ضبط، کنار اپراتور ایستاده بودیم و از پشت شیشه ی ضخیمی که استودیو را از ما جدا می کرد رمزی را نگاه می کردیم  که مشغول خواندن شعری بود. فکر می کردم صدایش مثل مخمل است. تشبیه دیگری به نظرم نمی رسید. اما احمدرضا زمزمه کرد که: «شرط می بندم قبل از رفتن به داخل استودیو یک قلپ ادوکلن 4711 بالا انداخته است.» به زبان موج نوئی می خواست بگوید که طرز شعر خواندنش رمانتیک و ژیگولوئی ست. اما سال ها بعد ديدم که خود احمد رضا، در نوارهائی که برای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تهیه کرد، ادای شعر خواندن دادو رمزی را در می آورد، هر چند که ته لهجه نامحسوس کرمانی اش گاه عطر ادوکلن را مخدوش می کرد.

          باری، نتیجه ملاقات آن روز ما انجام سه جلسه گفتگوی رادیوئی بود، دو گفتگو دربارهء «موج نو» و يک گفتگو هم دربارهء «تی. اس. اليوت» که اين دو تای آخری هنوز در آرشیو کوچکی که در این سوی دنیا دارم موجودند و شاید یکی از این روزها، اگر عمری باقی باشد، آنها را بیاد رمزی از تلویزیون پخش کردم. جريان مصاحبهء سوم که به موج نو مربوط نمی شد چنين بود. من، چند سالی بود که به جمع کردن صفخات 33 دور صدای شاعران انگلیسی زبان دست زده بودم. در آن دی ماه، چهار سال از مرگ تی.اس. اليوت، شاعر بزرگ آمريکائی ـ انگلیسی می گذشت و من صفحاتی از شعرخوانی او را در آرشیو کوچکم داشتم. به رمزی پیشنهاد کردم که با استفاده از اسم برنامه ـ «صدای شاعر» ـ و بمناسبت سالگرد الیوت صدای او را از رادیو پخش کنیم و درباره شعر او حرف بزنیم. با خوشحالی پذیرفت و، در نتیجه، دومین مصاحبه درباره الیوت بود که اکنون یکی از نوارهای باز مانده از آن روزهای 37 سال پیش است. پخش کردن صدای شاعر انگلیسی زبان در آن روزها خودش نوعی نوآوری محسوب می شد.

          سومین مصاحبه را که ضبط کردیم و قدم زنان از میدان ارک بسوی میدان سپه رفتیم، رمزی گفت که خیلی گرفتار است و نمی تواند روی برنامه صدای شاعر وقت بگذارد. بعد یکباره ایستاد و گفت: «چرا تو اين برنامه را نگردانی؟ هم وقت داری، هم اطلاع، و هم با همه شاعران آشنائی.» سخت خوشحال شدم و ـ البته پس از «تعارفات لازم» ـ مواقتم را به او گفتم. چهارشنبه بعد خودش با من به استودیو آمد و مرا به کارکنان فنی معرفی کرد و رفت.

         عمر برنامه صدای شاعری که من گرداندم اما پنج هفته ای بیشتر بطول نیانجاميد. رئیس برنامه های فرهنگی رادیو تهران احمد سروش بود که هنوز می بینم بین رادیوچی های قدیمی ارادتمندانی دارد. آن روزها همگان می دانستند که من به مهدی اخوان ثالث و شعرش چندان ارادتی ندارم. همین را هم در یکی از برنامه های رادیوئی گفتم. و چهارشنبه بعد، وقتی برای ضبط به رادیو رفتم، دیدم که احمد سروش در اطاق ضبط ایستاده است. با من سلام و علیک سردی کرد و گفت: «آقای نوری علا، آقای رمزی به من نگقته بود که شما را بجای خودش گذاشته است. رادیو برای خودش ضوابطی دارد و نوع کار شما با ضوابط ما نمی خواند. این هفته دوستداران آقای اخوان ما را، در اعتراض به سخنان شما، تلفن باران کرده اند.» و با هم دستی دادیم و برای هميشه از جدا شدیم. و گمان نمی کنم که روز قیامت هم ما دو تن بتوانیم دوشادوش هم در برابر قاضی القضات بایستیم.

          رمزی را هم ديگر نديدم تا 20 سال بعد که در لوس آنجلس برای ايراد سخنانی دربارهء نيما يوشيج، در مجلسی که در دانشگاه یو.سی.ال.ای برگزار می شد، دعوت شده بودم. در پايان سخنانم داود رمزی را ديدم که با آغوش گشاده بسويم می آمد و سلامش همچنان مخمل و عطر گل سرخ را با خود داشت. و حال از آن آخرين ديدار هم 16 سالی گذشته است. چه می گويم؟ مگر همين چند شب نبود که دیدمش،  کفرگویان و خوی کرده و مست؟ نه، نمی شود که رفته باشد، اين پیر مرد جوان دلی که عاشق شعر و ادبيات و آزادی و بیزار از زهدفروشی و ریا و خرافات بود...

          چند نکته را اضافه کنم و مرخص شوم: در هر فرهنگی یک عده «کارگزار فرهنگی» وجود دارند که اهمیت کارشان بیشتر در خلاقیت های خودشان نیست، در این است که راه را بر نسلی نو و نگاهی نو می گشایند. دوستدار جوانی و نوآفرینی و آینده اند.  و رمزی چنین مردی بود. شعرکی می گفت و گاه هم دوست داشت فیلسوف بنماید. گاه از وجود و عدم می گفت. گاه مولانا می خواند و از عشق سرمدی دم می زد؛ گاه هم همچون خیام دهری می شد. يکبار، وقتی هنوز جوان بودم، از او پرسيدم «آیا تو براستی به دین یهود، که دین خانوادگی توست، اعتقاد داری؟» خندید و گفت: «من به خدا شک دارم، آن وقت تو از دينم می پرسی؟ اما من از همکیشانم چندان بدی ندیده ام. و همین برایم کافی ست.»

          و من خیال می کنم آدمی که معیار قضاوتش چنين باشد اول مؤمن دنیاست.

و اين هم شعر سرزمين من با صدای خود او>>>

پويشگران

شکوه ميرزادگی

سايت های ديگر