خانه اسماعيل نوری علا

فارسی   ـ    انگليسی

تماس:

esmail@nooriala.com

Fax: 509-352-9630

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حميد اشرف

صدای او

آرشيو مقالات

-----------------------------------------------------------------------------------

فروردين 1385 - برابر با آوريل 2006  ـ دنور، کلرادو، آمريکا

-----------------------------------------------------------------------------------

شکست در محراب امامت

تماشای تصاوير حمله مأموران رژيم به «حسينيه / خانقاه» دراويش گنابادی، جنگ تن به تن با دراويش، تصرف خانقاه و خراب کردن آن مرا به ياد سال های آغازين دهه 1350 انداخت. در سرآغاز آن دهه، يعنی سال های آخری که هنوز در ايران زندگی و کار می کردم، يکی از وقايع روزمره عبارت بود از هجوم گاه و بيگاه مأموران امنيتی به خانه های جوانانی که عضو سازمان های سياسی زيرزمينی بودند و در «خانه های امن» خود طرح قيام مسلحانه عليه حکومت شاه را در سر می پروراندند.

هر روز در يک گوشه از شهر خبری بود، راهی بسته می شد، عبور و مرور بند می آمد، و آنگاه صدای رگبار گلوله و انفجار خمپاره بر می خواست و لحظاتی بعد، در قرمز غروب تهران، شهری غرق شده در تلواسه ای کوتاه، در سکوتی سياه فرو می رفت. همه می دانستند که اين بار هم «بچه هائی را کشته اند.» «سرها در گريبان فرو می رفت» و بغض های فرو خورده خبر از آينده ای هولناک اما مبهم می داد. همه چيز از اين حکايت می کرد که امری خطير و بزرگ در راه است که طومار عمر روزگار ما را درهم خواهد پيچيد.

و هيچ آن عصر غمزده را از خاطر نمی برم که با چند دوست ديگر بديدار رفيقمان، دکتر احمد اشرف، رفته بوديم تا سوراخ سوراخ شدن پيکر برادرش «حميد» را به او و همسرش «آذر خانم» تسليت بگوئيم که، با بچه ای در شکم، از ميهمانان پذيرائی می کرد. خانه ساکت بود، رنگ ها تيره و چهره ها درهم. احمد نگاهی به ما و اشاره ای به آذر کرد و فقط گفت: «اسمش را می گذاريم حميد». همين. هميشه از خود پرسيده ام که در آن سخن چه پيامی (آگاه و ناخودآگاه) نهفته بود؟ آيا اميدی بود به اينکه راه «حميد اشرف»، در معنای فرهنگی و اجتماعی خود، ادامه خواهد يافت ـ اميدی به چيزی که نمی دانی چيست؟ در اين همه سالی که از آن ماجرا گذشته است ته دلم قرص بوده که اگرچه حميد اشرف را کشته اند اما او هنوز، در پيکری و دلی ديگر زنده است. زنده بودن او ـ فراسوی هر ايدئولوژی و آرمانی ـ برايم نويد زنده بودن عدالت خواهی و حق طلبی بود.

بود تا اينکه يک ماه پيش شنيدم که حميد اشرف، پسر سی و چند ساله ی احمد و آذر، در شهر نيويورک خودکشی کرده و کمر مادر و پدرش را ديگرباره شکسته است. من که هنوز شهامت تلفن زدن و تسليت گفتن به آنان را در خود نيافته ام.

اما آيا در مرگ اين نماد، که احمد سی و چند سال پيش در ذهن ما ساخت، خبر مرگی بزرگ تر هم نهفته است؟ مرگ اميد به ادامه ی اميد؟ يا چيزی شبیه به اين؟ نمی دانم.

آن روزها برای من بی خيالی دستگاهی که خيال می کرد با اينگونه محاصر ها و رگبارها می شود جلوی سيل را گرفت بسيار حيرت انگيز بود. پيش از آنکه برای ادامه تحصيل در مهر 1354 به لندن بروم و سفری را آغاز کنم که پای برگشتن از وطن را از من بگيرد، آخرين مأموريت اداری ام بعنوان کارشناس امور فرهنگی سازمان برنامه و بودجه شرکت در کنفرانس آموزشی رامسر بود.

من آن زمان تمايلات مذهبی داشتم و بطور مرتب در کلاس های درس اسلام شناسی و حتی مباحثات فقهی شرکت می کردم. پايم به مسجد و خانقاه هم باز بود و، در نتيجه، به عيان می ديدم که چه آتشی در «اعماق شهر» های ايران شعله ور است. مثلاً، در آن زمان رفيق و همدرسی شفيق داشتم که اکنون در لندن استاد دانشگاه است و آن روزها در دانشکده علوم درس می خواند. هم او بود که يکبار در زيرزمين خانه اش اسلحه های مختلفی را که داشت نشانم داد و من آنقدر در گوشش خواندم تا حاضر شد که آنها را در پشت اتومبيل بگذاريم و در چاه های بيابان های اطراف تهران سر به نيست کنيم. اين عکس هنوز پيش چشمم روشن است: بر بالای اطاقش به خط نستعليق نوشته بود «الست صبحاً بقريب» (آيا صبح نزديک است؟)

در کنفرانس آموزشی آن سال در هتل رامسر، همه بودند، شاه و هويدا و آموزگار و نهاوندی و صدها آدم ديگر که اين دو سه نفر آخری در آن روزها چه شيطنت ها که عليه هم نمی کردند تا يکی ديگری را ضربه فنی کند و خود بجای او بنشيند. و، باری، آن روز، هنگام صرف نهار با چند تن از مديران سازمان برنامه و وزارت فرهنگ و هنر (که خوشبختانه همگی زنده اند و عمرشان دراز باد)، آقای داريوش همايون هم چند دقيقه ای به ما پيوست. او آن روزها معاون حزب رستاخيز بود و همگان آينده ای درخشان را برايش پيش بينی می کردند. ايشان رو به من، که چند سالی پس از بسته شدن کانون نويسندگان ايران هنوز در نظر ديگران منشی و رابط آن بودم، کرد و گفت: «چرا نويسندگان ايران به حزب رستاخيز نمی پيوندند و در زير چتر حمايتی آن برای احقاق حقوق خودشان مبارزه نمی کنند؟»

آن روزها فردوسی و خوشه و ده ها نشريه ديگر را تازه بسته و عده زيادی از اهل قلم را «ممنوع القلم» کرده بودند. من فقط گفتم: «اگر مايل باشيد من ليستی از نويسنگان ممنوع القلم را برايتان می فرستم تا بدانيد که چرا بين اين صنف هيچ تمايلی برای حتی گفتگو با دولت نيست.» ايشان از پاسخ «منفی» من خوشش نيامد و زود ميز ما را ترک کرد.  و نمی دانم هنوز ايشان با ما بود يا پس از رفتن ايشان بود که گفتم: «من خيال می کنم بزودی اين مملکت خواهد ترکيد و هيچ بعيد نمی دانم که عده زيادی از حاضران در همين رستوران اعدام و تيربارن شوند.» و درست در همان لحظه، اميرعباس  هويدا، با پيپ و گل ارکيده و عصای زينتی، همچون طاووس عليين شده، از کنار ميزمان رد شد.

می خواهم بگويم که صاحبان قدرت هيچگاه متوجه وخامت کار و اوضاع شان نمی شوند و آنقدر بر سرير قدرت جا خوش می کنند تا يکباره باد حادثه برخيزد و جايگاه شان را با خون و چرک و درد جارو کند. و اگرچه امروز ديگر در ايران نيستم و از جرياناتی که در «اعماق» آن می گذرد خبر ندارم، اما هر بار که باد صبا از منزل جانان بدين سو می وزد و با خود خبری سر فرو بسته می آورد، همان حس آن روزهای سی سال پيش جوانی در من زنده می شود.

بی اختيار به ياد آن حالی می افتم که در سال های آغازين تحصيل در لندن با من بود و شعرهايم را از تصويرهای خود پر می کرد. در تابستان 1357، وقتی مجموعه شعرهای هفت هشت ساله ام با نام «سرزمين ممنوع» در تهران منتشر شد، هنوز تا انقلاب چند ماهی راه بود اما من در آن کتاب شعر کوتاهی داشتم که دو سالی پيشتر سروده بودم و بصورت گفتگوئی آغاز می شد تا چنين پايان گيرد: «کجای کاری آقا! / فقط جرقه ی سیگاری کافی است / که اين شب پر اضطراب را / به جشن آتش برخيزاند؛ / تو بوی بنزين را / نمی شنيدی / وقتی به خانه بر می گشتی؟»  و اينک، در غروب دلگيری ديگر می بينم که همان حس در جانم غوغائی تازه براه انداخته است.

اما آيا آنچه را که در شرف وقوع است، اين بار هم، می شود ـ با خوش خيالی ـ «جشن آتش» خواند؟ آيا همانگونه که آن «جشن» خود در آتش خود سوخت، اين «جشن آزادی» هم تسليم شعله های خويش خواهد شد و جان های مردمان بيگناه ديگری را به درون لهيب خود خواهد کشيد؟

من اين به تجربه دانسته ام که زمامداران قدرت، در نخستين گام های تغيير، تکيه داده بر نيروهای سرکوبگر و هار خويش، برای هرگونه مقابله آماده اند. اما پرسشم آن است که اين بار مقابله با اين يکی لشگر جرار بسيجی و لباس شخصی و حزب اللهی قرار است از کجا آغاز شود؟ آن روزها اگر مردم به خيابان نمی ريختند و جان و جهان خود را آنگونه جاهلانه به آتش نمی سوختند تنها اتفاق بد ممکن می توانست ادامه حکومت خودکامه شاهی باشد که در آستانه از پای در آمدن به دست سرطانی جانکاه ايستاده بود ـ وضعی خاص، با همه بدی ها که از لحاظ سياسی می داشت و با همه خوبی ها که می توانست برای جامعه ای عاقل و مدنی داشته باشد. اما مردم آن روز، شوريده سر، به خيابان ريختند و آن بساط را ـ که بساط خودشان بود ـ بهم ريختند.

اما پرسش اکنون اين است که اين بار اگر مردم تمايلی به بيرون آمدن نداشته باشند (که ظاهراً ندارند) چه خواهد شد؟ و، در اين صورت، آيا اين بار امکانی برای تحقق راه حل محافظه کارانه ی «حفظ وضع موجود» وجود دارد؟ راستش را بگويم جواب قاطع من منفی است، چرا که می بينم اکنون اين خود حکومت است که می کوشد تا «وضع موجود» را بهم زند، لابد پيش از آنکه ديگران آن را درهم بريزند؛ و همين است که نگرانی را صد چندان می کند. اگر مردم به اعتراض نسبت به عملکرد حکومتی سرکوبگر به خيابان ها نيايند، اين حکومت اسلامی، حتی به سودای متحد کردن اين مردم ترس خورده در حمايت از خود نيز شده، بيش از پيش در بوق روياروئی با غرب خواهد دميد و خواهد کوشيد تا برخورد را (لابد به سودای گشودن «باطلاقی» ديگر، همچون عراق، در سر راه نيروهای غرب) ممکن سازند. اما اگر چنان شود که مردم به خيابان بيايند، از هم اکنون می بينيم که حکومت دندان و نيش نشان می دهد و، بدان وسيله، پيغام می دهد که «من اشتهای همانی را دارم که حکومت شاه در روزهای آخر خود نداشت!»

پس چه بايد کرد؟ در ماه های قبل از فرو ريختن رژيم پادشاهی، شعرکی ساخته بودم که همچون پيشگفتاری در آغاز آن کتاب سال 1357 آمده بود، بصورت پرسشی اينگونه که: «سلام، همشهری! / شنيده ام که خواب ترا / عطر صبح پر کرده؛ / و مردم شکسته ی رويايت / برای آن سوی ديوار / نامه فرستاده اند. / به من بگو که جوابت را / چگونه از جريان نسيم می گيری؟»

تاريخ پاسخی تلخ به اين پرسش داد که همچون کابوسی نامنتظر با هواپيمای «ارفرانس» بر کشورمان فرود آمد. اما من اکنون هم شک ندارم که ـ چه بخواهيم و چه نه ـ روزی ديوار فرو خواهد ريخت و «اين نيز خواهد گذشت». مهم آن است که بياد آوريم ما به چشم خود ديده ايم که گذشتن «اين» (که همان وضع موجود باشد) اگر با بيدار دلی و آگاهی همراه نباشد چه بلائی به سر ما خواهد آورد. و، پس، آيا ما به آنگونه از بلوغ مدنی رسيده ايم که اين بار در ِ نافرمانی هامان بر پاشنه عقل و خرد بگردد؟

دوشنبه ی گذشته مأموران اداره اطلاعات قم حسينيه ای را که وقف درويشان شده بود محاصره کرده و همراه با اوباش لباس شخصی خواسته اند که آن را به تصرف خود در آورند. ابتدا محاصره و اخطار در کار آمده است. درويشان ساکن حسينيه، که در واقع نقش خانقاه را بازی می کرده، از «اخوان» و «اخوات» خود در شهرهای ديگر کمک خواسته اند و دو هزار نفری هم از نقاط ديگر به آنها پيوسته و در خانقاه بست نشسته اند. اوباش حمله کرده اند و زدو خورد در گرفته است و ....

من با جزئيات اين خبر کاری ندارم. نکته ای که برای من مهم است وجود ديگرباره ی عامل «اعتقاد مذهبی» در کار اين درويشان شورشی است. اينجا هم تنها مذهب توانسته است جمعی را بر سر غيرت دفاع از آنچه که دارند بياورد. اين امر از آن جهت نگران کننده می نمايد که می بينيم که همچنان اعتقاد مذهبی کارساز است و بدون آن رفتار عمومی چنان است که گوئی کسی چيزی ندارد که از دست دهد و يا رشته ی تسبيحی وجود ندارد تا اين همه دانه های متفرق را گرد هم آورد.

اما چون منظر و منظره ديگرباره مذهبی شوند ناگزيريم از خود بپرسيم که اين بی عملی مزمن عمومی ناشی از ترس است يا بی اعتنائی و تسليم شدن به تقديری که خيال می کنيم در کارش نمی توان چون و چرا کرد؟ روشن بگويم: از ديدگاه من آن ترس از اين بی اعتنائی بهتر است و درمان پذيرتر.

و اينجاست که يکباره بياد حافظ شيراز ـ در دوران گرفتاری در چنگال حکومت اسلامی امير مبارز الدين ـ می افتم که، در پريشانی و درد، چنين درسی برای آينده به ما داده است:

يارب، سببی ساز، که يارم به سلامت

باز آيد و برهاندم از بند ملامت

درويش! مکن ناله ز شمشير احبا

کاين طايفه از مرده ستانند غرامت!

«در خرقه زن آتش!»، که خم ابروی ساقی

بر می شکند گوشه ی محراب امامت.

 

پويشگران

شکوه ميرزادگی