خانه اسماعيل نوری علا

فارسی   ـ    انگليسی

تماس:

esmail@nooriala.com

Fax: 509-352-9630

 

 

 

 

 

 

آرشيو مقالات

---------------------------------------------------------------------------------- مرداد 1384 ـ دنور، کلرادو، آمريکا

-----------------------------------------------------------------------------------

اميرو در ايران مانده است!

 

 

اميرنادری، اسماعيل نوری علا، بهمن مقصودلو (نيويورک 1997)

 

            فکر می کنم امیر نادری برای همه ی ما حکم یک خاطره را دارد. مصداق کم نظیر آن «حضور غایب و حاضر» است. بقول حافظ، نه در برابر چشم و نه غایب از نظر. نمی شود از او با افعال صرف شده در زمان حال سخن گفت؛ اما ما را بکلی هم در زمان گذشته رها نمی کند. مطلب کوتاه بهروز به نژاد را که می خواندم دیدم که این رفیق همیشه هم همین را می خواهد بگوید. در این چیزی کمتر از سی سالی که «امیرو» را شناخته ام همیشه این زندگی همزمان اما در دو زمان را از او در ذهن خودم دیده ام. همیشه دانسته ام که او در جائی هست و شدیداً هم هست و همیشه هم نتوانسته ام در افعال زمان حال از او سخن بگویم. مثل آدم که نمی شود یکجا گیرش انداخت چرا که مثل قطره ی جیوه فرٌار است.

          من وقتی با امیر آشنا شدم که خودم تازه به سینما آلوده شده بودم و به استودیوهای تهران پا باز کرده بودم. عباس شباويز، با سابقه ی حزب توده و زندان و غیره بکلی فضائی جدا با استودیوهای ديگر فراهم ساخته بود. مسعود کیمیائی واسطه آشنائی ما شد وقتی «قیصر» را در استودیوی او می ساخت. و در همین استودیو هم بود که با امیر آشنا شدم و با آن دوربین «هسل بلاد» ی که چون جان شیرین بر گردن آویخته بود و عکس می گرفت. هم خجالتی بود هم پر رو. از جائی می آمد که جغرافیا و فرهنگش را نمی شناختم.

آن روزها فیلم «مردان سحر» را که شروع کردم بلافاصله فهمیدم در کارم یک چیزی کم است اما آن «چیز» را ندانستم چیست تا اینکه «خداحافظ رفیق» امیر در آمد و پس از تماشایش نیم ساعتی با هم به گفتگو نشستیم. آن روز بود که دانستم چرا کار من با امیر فرق دارد. من مرد مفاهیم و واژه ها بودم و حتی اگر در شعر از ضرورت حیاتی «تصویر» سخن می گفتم تعریفم از «تصویر شعری» ربطی به عکس و فیلم نداشت. این اشتباهی است که اغلب ناواردان به شعر می کنند. خیال می کنند تصویر سازی در شعر یعنی منظره سازی یا نقاشی یک صحنه با کلمات. این تصور بکل غلط است و من در کتاب «تئوری شعر» منتهای کوششم را کرده ام که توضیح دهم چرا تصویر شعری همچنان اندیشیدن و بیان کردن در مفاهیم و واژه هاست. اما امیر نادری نخستین آدمی بود که اصلا نمی توانست از مفاهیم و واژه ها استفاده کند و حرفش را بزند. ابزار و واحدهای بیانی او همه «تصویر سینمائی» بودند. در اینگونه تصویر بیانش بلیغ و غنی و رسا و زیبا بود. اما اگر می خواست راجع به همین ها سخنرانی کند چیزی الکن و درهم و نارسا از آب در می آمد. و من آنجا بود که دانستم در سینما چه کم دارم. این هیچ ربطی به سواد و تجربه هم ندارد. بهرام بیضائی استاد سواد و تجربه است اما در کار او هم خلوص تصویری نیست و ادبیات از در و دیوارش تپق می زند.

و امیر وقتی «مردان سحر» را دید، بر خلاف دیگرانی که از سر تعارف من و منی می کردند و می گذشتند به من گفت که «بنظر من فقط آن صحنه ی پینگ پنگ جاهلانه در زورخانه خیلی خوب از آب در آمده بود.» و دیدم که من آنجا من نه شاعر بوده ام و نه منتقد و تنها گامی کوچک به عالم فیلمسازان نزدیک شده ام؛ عالمی که چون از آن من نبود به سرعت ترکش کردم.

          با امیرو در ایران حشر و نشر زیادی نداشتم. او بیشتر با بهرام بیضائی و کامران شیردل ارتباط داشت و از طریق آنها بود که من هم در جریان کارهایش قرار می گرفتم. یکبار شیردل به من گفت که امیر دوست دارد در تیتراژ فیلم دومش «تنگنا» دو سه خطی شعر بنویسد و می خواهد که من این کار را برایش انجام دهم. و من دو سه خطی نوشتم که در تیتراژ آن فیلم آمد و در کتاب «سرزمین ممنوع» من هم هست. برداشتم را از اندیشه امیر نوشته بودم و او هم با گذاشتن همان دو سه خط در تیتراژ فیلمش نشان داد که با برداشت من موافق است.

  دنیای آدم های امیر هم با دنیای من یکی نبودند. او آن چهره ای از جامعه ما و آدم هایش را ترسیم می کرد که برای من خیلی آشنا نبود. بعدها، هرچه به انقلاب نزدیک تر شدیم ـ و همزمان با دوره ای که امیر «تنگسیر» را ساخت و نوعی مانیفست سیاسی هم به پرونده اش افزود ـ حس کردم که تعداد این آدم ها بیشتر و بیشتر می شود. انقلاب که رخ داد من در ایران نبودم اما دو سه ماه بعد از حدوث آن که به ایران برگشتم دیدم که ضد قهرمانان سرگردان و فقر زده و بی آرمان امیر کمیته های انقلاب را پر کرده اند و ژ3 بدست آمده اند تا دمار از جامعه ای درآورند که آنها را همیشه نادیده گرفته و به حاشیه های زندگی شهری رانده بود.

          و چه گرامر درست و قشنگی داشت آن فیلم شعاری تنگسیر. خودش به من می گفت که مدرسه ی من سالن سینما بوده است. براستی هم که او هر فیلم را پلان به پلان که سهل است فریم به فریم تجزیه کرده و کوشیده بود تا معنا و کارکرد آن اجزاء شتابنده را دریابد.

          آخرین بار که در ایران دیدمش سال 1353 بود، در جلوی سینمای شهر فرنگ که فیلم «انتظار» ش را در جریان فستیوال فیلم کانون کودکان و نوجوانان نشان می داد. با شیردل به تماشای فیلم رفته بودیم. اگر حافظه ام درست کار کند فیلم را خود شیردل مونتاژ کرده بود و می خواست نظرم را در مورد آن بداند. و فیلم که تمام شد من نمی توانستم حرف بزنم. می دیدم امیر وارد حوزه ای از اندیشه شده که  اصلا تصورش را هم نمی شد کرد. در پس ظاهر ساده فیلم، در پس داستان پسرکی که هر روز سر ظهر برای گرفتن یخ به در خانه شخص معتبری می رفت و دست گوشتی زنی ناخن حنائی کاسه یخی را بدستش می داد، رمزی از زندگی و عشق نهفته بود که من فهمش را از امیر انتظار نداشتم. می بینید که او را چه دست کم می گرفتیم؟ تا آن روز عاشورا که پسرک از درون خانه آن صدای مرموز زنانه را می شنید و پا از حریم خویش فراتر می نهاد و به خلوتخانه ای می رفت که در آن زنی بطرزی شهوی نوحه خوانی می کرد، روزی بود که به سراغ هرکس که به جستجوی کشف رازی از حریم خویش بیرون می زند می آيد. فردای آن روز، سر ظهر، باز همان در باز می شد اما بجای آن دست وسوسه انگیز دستی سالخورده و در هم چروکیده کاسه آب را بدست پسرک می داد. یاد جعبه ی پاندورا افتادم، یاد داستان هوراشیما، آن ماهیگیر دریای میانه، که به ترجمه صادق هدایت به حریم پریان دریا پا می نهاد و چون از آن «شب وصل» به خانه باز می گشت هیچ چیز همانی نبود که قبلا بود. امیر نادری بدینسان از مرز حس ها و عاطفه های بدوی و خیابانی گذشته بود تا با همان و نگاه و زبان تصویری از اندیشه های ظریف تر و پیچیده تر سخن بگوید.

           سیزده سالی ندیدمش. انقلاب ما را به دنیاهای دیگری پرتاب کرد. شنیدم که دو فیلم با نام «جستجو» را برای تلویزیون اسلامی شده ساخته است که توقیف شده اند. «دونده» را در لندن دیدم ـ فیلمی که مهر خود را بر امیر زد و تصویر عمومی امیر را در کشش و کوشش های «امیرو» برای همیشه ثبت کرد. سال 1987 به دعوت بهمن مقصودلو به نیویورک رفتم تا در انجمن ایرانیان آن شهر درباره نیمایوشیج سخن بگویم. و امیر نادری را دیدم، در خانه ی بهمن، و در تب و تاب اینکه دوباره ـ همانگونه که از آبادان خودش را به تهران رسانده بود ـ حالا در «مانهاتان» جا بیافتد. چه مهربان و صمیمی شده بود. با هم در مانهاتان گشتی زدیم و گذشت.

سه سال بعد، همراه با شکوه این بار، به نیویورک رفتیم. در خانه بهمن دیدیم اش که مدام راه می رفت و حرف می زد. از همه چیز و همه جا. برایم جالب بود که وقتی از بهرام بیضائی سخن می گفت او را «آقا» می خواند. می گفت دلش برای آقا و شیردل تنگ است. وقتی دانست که من هم سال هاست با کامران رابطه ای نداشته ام گوشی تلفن را برداشت و شماره کامران را گرفت و خنده و اشگ و سخن و سکوت ما را در لذتی عمیق فرو خورد.

لندن که بودیم سراغمان می آمد. مثل طوفان و رعد و برق و چون می رفت باید چند روزی خستگی شیرین در می کردیم تا به زندگی عادی برگردیم.

          حالا امیر دیگر آمریکائی شده است، مثل قهرمان فیلمی که ممکن است محمد متوسلانی آن را بسازد با نام «امیر آمریکائی». اما من یقین دارم که او هیچ کجائی است. کندن را بیشتر از وصل شدن بلد است و همین  تعلیق است که کاراکترهایش را در همه خیابان ها و شهرهای عالم سرگردان می کند. «مانهاتان بای نامبرز!» یعنی خانه به خانه در مانهاتان گشتن و به هیچ رسیدن. گاه تلفنی می زند. حتما می داند که چقدر دوستش دارم. آخرین باری که با او حرف زدم از این می نالید که چه عمری را در «آن خاک» صرف هیچ و پوچ کرده ایم. این حرف را آیدین آغداشلو شاید نفهمد. باید کنده شد و از دور به خویشتن در گذشته نگریست تا به این اشراق رسید.

          و امیر همیشه با تمام توان خواسته است کنده شود، خرد شود و از نو ساخته شود. اما یک چیز را نمی تواند چاره کند و آن گذشته ای است که او در آن سفر کرده و جای پاهائی است که از خود باقی گذاشته است. آنجا، در غیاب او، نسل دیگری سر بر کشیده اند که برایشان امیر نادری همان حضور حاضر غایب را دارد. روزی نیست که جوانی از گوشه ای از ایران یادی از او نکند. و در این یاد کردن هاست که می بینی، 26 سالی از انقلاب گذشته، امیر نادری تبدیل به شاخصه و متر و معیاری در کار عکاسی و سینمای دیاری شده است که «بر و بچه ها» کارهای دیگران را با آن می سنجند و اندازه می گيرند. و این یک توفیق رشگ انگیز است که چه بخواهد و چه نخواهد برای امیر پیش آمده.

این روزها من زیاد بر روی اینترنت و در لابلی خطوط وبلاگ ها گردشگری می کنم. و برخی نکته های کوچک درباره امیر تکانم می دهد. مثلا می خوانم که کسی از اصفهان نوشته است: « راستی یادتون نره، شنبه دونده ی امير نادری تو سينماتک.» یا « امير نادري، در حضر يا در سفر، جزئي از حافظه و ذهن نسل ماست كه اولين ديدارها را با او در كانون پرورشي داشتيم. يادش هميشه سبز است،» یا «امير نادري به شهادت اطرافيان عاشق ايران بود اما وقتي ماجراهايي پيش آمد شد آنچه نبايد مي شد و او تصميم گرفت روزه وطن بگيرد. حيف شد که او را از دست دادیم،» یا « تا آنجايي که من شنيده ام خود امير نادري هم در اين مورد بي تقصير نيست. کارهايي مثل اينکه وقتي خبرنگاري ايراني به فارسي از او سوالي کرده است به انگليسي جواب داده است و نسبت به فارسي حرف زدن اظهار بي ميلي کرده است،» و یا جوانی در لندن  می نویسد: «خبر برنامه‌ی مروری بر آثار سينمای ايران در شبکه‌ی چهار تلويزيون انگليس خيلی زود در همه‌جا پيچيده است تقريبن هرکس که سری به اينترنت- خاصه بی‌بی‌سی- می‌زند آنرا شنيده است... اين اساتيد کدامشان تا کنون يک فيلمنامه درست و اصولی- چيزی که بشود به ان فيلمنامه گفت٬ متنی که آنقدر قابليت داشته باشد تا بدون جنگولک بازی هم بتواند قصه‌اش را بيان کند و هر کارگردانی بتواند با آن دست و پنجه نرم کند- نوشته‌اند تا اکنون به سراغ سينمای ساختارشکن و ضدقصه بروند؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پويشگران

شکوه ميرزادگی