خانه اسماعيل نوری علا

فارسی   ـ    انگليسی

تماس:

esmail@nooriala.com

Fax: 509-352-9630

 

 

 

 

 

 

آرشيو مقالات

-----------------------------------------------------------------------------------

 تير ماه 1384 ـ دنور، کلرادو، آمريکا

-----------------------------------------------------------------------------------

از سينما تا فرزانه تأييدی

 

   آنچه را که می خوانيد مدتی پیش نوشته ام. برای ضبط در دفتری که رفته رفته جانشین حافظه ی سن خورده ی من می شود. خواسته بودم که، در پیوند با تجربه ام در سینمای ایران، به برخی ماجراها و اسم ها اشاره ای کرده باشم. شروع بنوشتن که کردم بیاد یادداشت های کوتاه قبلی ام در مورد آلوده شدنم به سینمای ایران افتادم و اینکه در آن یادداشت ها یادی هم کرده بودم از فرزانه تأییدی و  نامه ی سرگشاده ای که سی و چند سال پیش امضاء های ما دو تن را کنار هم گذاشت. فکر کردم شاید بهتر باشد همان یادداشت ها را، این بار با توجه به فرزانه تأییدی، ادامه دهم. پس چنین می کنم تا چه از آب درآید.

 

بخش اول ـ با سینمای ایران

          من از سال 1347 رسماً آلوده ی سینمای ایران شدم، از لحظه ای که روی پله های «سینما دیاموند» (که در آتش روزهای انقلاب ده سال بعد سوخت) و در جریان فستیوال فیلم کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، مرد جوان و خوش پوشی بسویم آمد، دستش را بطرفم دراز کرد و با روئی خوش گفت: «سلام، من کامران شیردل هستم. احمد رضا احمدی شما را نشانم داد و دوست داشتم با شما از نزديک آشنا شوم.» دستش هنوز در دستانم بود که دانستم چیزی ما را برای همیشه (همیشه؟) بهم جوش داده است. کامران چند سالی بود از ایتالیا برگشته بود، با ورقه فارغ التحصیلی سینما در جیب اش . شنیده بودم که پشت سرهم چند فیلم برای وزارت فرهنگ و هنر ساخته است و همه آن فیلم ها (جز اولی شان که درباره صنایع دستی اصفهان بود) پشت سرهم به میز ویراستاری نرسیده از جانب اداره کل امور سینمائی کشور توقیف شده اند.

          با سینمای ایران ناآشنا نبودم. ده سالی می شد که در مورد سینما قلمزده بودم، ترجمه کرده بودم، نقد نوشته بودم و مصاحبه کرده بودم. حتی در همان دهه ی 1330 سری هم به کلاس های فیلمسازی دکتر هوشنگ کاوسی در بالاخانه ی سینما هما ـ روبروی سفارت ترکیه ـ  زده بودم. در سال 1347 هم از من دعوت شده بود تا بعنوان یکی از داوران در مراسم جوایز «سپاس» شرکت کنم (در کنار عباس پهلوان و محمد جعفر محجوب و محمدعلی جعفری و بهرام ری پور و فرهت و دیوان بیگی نقاش که اسم کوچکشان اکنون از ذهنم گریخته است). و در همان جشنواره بود که ما جایزه بهترین کارگردانی و بهترین موسیقی متن و بهترین بازی را به فیلم قیصر دادیم و جایزه بهترین سناریو را به فیلم گاو. با این همه اما هنوز هیچ بفکرم نرسیده بود که روزی هم خواهد رسید که بعنوان یک سناریست و فیلمساز دست به کار شوم.

          یک هفته ای از آشنائی ما و گپ و گفت شبانه روزی من و کامران شیردل نگذشته بود که او از من خواست تا برای نخستین فیلم سینمائی اش سناریوئی بنویسم که نوشتم. قرار شد تقی مختار و نیلوفر نقش اول فیلم را داشته باشند و باربد طاهری هم فیلمبردارش باشد. تهیه کننده ای که قرار بود پول ساختن فیلم را فراهم کند (دکتر طبیبیان) اما شرط کار را نظر مثبت داریوش مهرجوئی گذاشت. چرا؟ نمی دانم. لابد فکر کرده بود نظر سازنده فیلم گاو وحی منزل است. و همگی شبی در خانه من جمع شدیم تا سناریو را ـ که «شب برهنه» نام داشت ـ برای مهرجوئی بخوانیم. روز بعد طبیبیان به شیردل خبر داد که مهرجوئی کار را نپسندیده و، در نتیجه، ساختن فیلم منتفی است.

          تا آن لحظه ی نومیدی اما کامران و من راه های درازی رفته بودیم. حاصل بحث و حرف هامان در تیرماه 1348 بصورت گفتگوئی درآمد که فریدون معزی مقدم آن را برای نشریه «فیلم ـ ماه نو» که به سردبیری تقی مختار منتشر می شد انجام داد. در آن مصاحبه (که انتشارش سه شماره طول کشيد) حرف ما با اشاره به فضای تازه ای آغاز می شد که پس از موفقیت «قیصر» و «گاو» و نیز بازگشت چند فیلمساز تحصیل کرده در خارج و کوششی که وزارت فرهنگ و هنر و سازمان تلویزیون برای ساختن فیلم های به اصطلاح آن روز «جشنواره ای» می کردند، در سینمای ایران بوجود آمده بود. ما می گفتیم که سینمای ایران در بخش خصوصی صنعتی است که عده زیادی نان خور دارد و تجربه ای دو سه دهه ای را هم از لحاظ فنی و تولیدی پشت سر گذاشته است. این تشکیلات را نباید، از طریق ایجاد سینمای دولتی که در گیشه موفقیتی ندارد اما مورد پسند جشنواره هاست، به ورشکستگی کشید؛ بلکه طرفین باید به توافقی سازنده برسند بطوریکه حاصل آن نه یک سینمای حاشیه ای و جشنواره ای و از مردم بریده، که سینمائی باشد ساخته شده برای نمایش عمومی اما با خط و ربط درست و گرامر منطقی و حرف و سخن آموزنده.

          بهم ریختن نقشه ها مان برای «شب برهنه» کامران را بسوی ساختن فیلم های تبلیغاتی رماند. من هم که برای ساختن آن فیلم از سازمان برنامه و بودجه (که در آن کارشناس فرهنگ و هنر بودم) مرخصی طولانی گرفته بودم، به سر کارم برگشتم و مشغول انجام تحقیقی شدم در مورد منابع مالی سینمای ایران و سوخت و ساز آن که خلاصه ای از آن در نشریه هنری بهمن مقصودلو با عنوان «روال منابع مالی سینمای ایران» به چاپ رسید. باربد طاهری به بهرام بیضائی پیوست و حاصل همکاری شان فیلم «رگبار» بود. تقی مختار هم با فیلم «امشب دختری میمیرد» بکارگردانی مصطفی عالمیان کار هنرپیشگی خود را شروع کرد.

          در اواخر 1348 بود که روزی به تصادف، وقتی برای دیدن دوستانم مسعود کیمیائی و اسفندیار منفرد زاده به استودیوی مهرگان رفته بودم، به یکی از همکلاس های دوران دبیرستانم برخوردم که فریدون ژورک نام داشت و می دانستم فیلمساز و تهیه کننده فیلم است و با شراکت دائی اش، احمد قدکچیان، استودیو «ژورک فیلم» را می گرداند. به دعوت فریدون به استودیوی او رفتم و حاصل این رفتن ساختن نخستین فیلم سینمائی ام به نام «مردان سحر» بود که در 1349 بروی پرده سینما آمد و نه توفیق گیشه ای پیدا کرد و نه مورد اعتنای فستیوال ها قرار گرفت. وسط همان فیلم دانسته بودم که من این کاره نیستم و نگاه و عینک ادبیات چنان در برابر چشمانم قرار گرفته که نمی توانم از آن خلاص شده و یکسره بینشی سینمائی پیدا کنم.

          اما بنا بر مقررات، برای ساختن آن فیلم مجبور شده بودم که به عضویت «سندیکای هنرمندان سینمای ایران» هم در آیم. این عضویت موجب شد که در سال 1350 در مجمع عمومی سندیکا حضور پیدا کنم و بخاطر آشنائی با قوانین و آئین نامه ها، که میراث کار پنج شش ساله ام در سازمان برنامه و بودجه بود، در انتخابات آن سندیکا عضو هیئت مدیره و دبیر آن شوم. شرح آن ماجرا را همان وقت تقی مختار به تفصیل در نشریه اش چاپ کرده است. من البته سه چهار ماه بعد از هیئت مدیره آن سندیکا استعفاء دادم.

          همه این ها را گفتم تا گفته باشم که آشنائی با زير و بم اقتصادی صنعت فیلم در ایران، ساختن یک فیلم سینمائی و بالاخره کارشناسی در مدیریت فرهنگ و هنر سازمان برنامه که کار رسیدگی به طرح های سینمائی را به من واگذار کرده بود، موجب شد تا در سال 1350 به این فکر بیافتم که اگر سینمای ایران براستی یک «صنعت» ملی است چرا نباید مثل بقیه صنایع کشور مشمول وام های صنعتی شود؟ اگر کسی می تواند برای براه انداختن یک کارگاه قرقره سازی به بانک صنایع و معادن مراجعه کرده، طرح خود را ارائه داده و، در صورت تصویب، وام بلند مدت دریافت دارد، چرا یک فیلمساز نتواند سناریو و لیست همکارانش را به آن بانک ببرد و برای ساختن فیلمش وام بگیرد؟ آن روزها جلال ستاری رئیس مستقیم من بود. فکرم را با او در میان گذاشتم، پسندید. آن را با مهرداد پهلبد که وزیر فرهنگ و هنر بود در میان گذاشت و وزیر هم فرخ غفاری را مأمور کرد که با کمک من لایحه ای تنظیم کند تا همراه با طراحی بودجه و تشکیلاتش به مجلس برود و سینمای ایران بعنوان یک صنعت قابل پشتیبانی شناخته شود.

          دو روزی از اولین ملاقات من با فرخ غفاری نگذشته بود که روزنامه های عصر تهران خبر دادند که «انجمن سینماگران پیشروی ایران» آغاز بکار کرده است. خبر از گرد همآئی هنرمندانی همچون داریوش مهرجوئی، ناصر تقوائی، پرویز صیاد، مسعود کیمیائی و دیگران می گفت که از «سنديکای هنرمندان ايران» می بریدند تا تشکیلات خودشان را فراهم آورند. و این انجمن چرا تشکیل شده بود؟ هنرمندانی که سخنگوی آن بودند اعلام داشته بودند که دولت در آستانه ی آن است که سینمای ایران را بعنوان يک صنعت بشناسد و بودجه ای را برای وام دادن به فیلمسازها در اختیار بانک صنایع و معادن بگذارد. و از آنجا که سینمای مبتذل فارسی لایق دریافت این وام نیست، هنرمندان پیشروی کشور گرد هم آمده اند تا، با داشتن تشکیلاتی مستقل، فکری برای ضابطه های دریافت این وام کنند و نگذارند که پول ها در مسیر سینمای مبتذل فارسی جاری شود.

          اما با همه احترام و دوستی که برای تک تک این سینماگران داشتم، از نظر من این کارشان نقض غرض (غرض من، حتماً) بود. من می خواستم با تزریق کنترل شده ی پول به صنعت سینمای ایران آنچه را که، بخصوص از لحاظ مهارت های فنی، داشتیم در راستای بهره وری های مردمی بیاندازم و وابستگی مزمن آن را به گیشه کاهش دهم. اما اغلب این هنرمندان آمده بودند تا این منبع مالی را از سینمای بخش خصوصی دریغ دارند.

          من البته در مدت آشنائی خود با سندیکای هنرمندان از یکسو و کار در سازمان برنامه از سوی دیگر، دیده بودم که چه اشتهای عظیمی در دو سازمان فرهنگ و هنر و تلویزیون برای تمرکز فعالیت های هنری در خودشان وجود دارد و، از آنجا که چنین امری را در بلند مدت و بخصوص از لحاظ سیاسی درست نمی دانستم، مصمم شدم که با «انجمن سینماگران پیشروی ایران» به بحث برخيزم و برای همه دست اندرکاران سینمای ایران توضیح دهم که لایحه در دست تهیه چیست و چرا بوجود آمده است. این کار را با برگزاری یک مصاحبه مطبوعاتی در محل سندیکای هنرمندان انجام دادم و در پایان سخنانم اعلام داشتم که قصد دارم در این مورد نامه سرگشاده ای منتشر کنم. از همه دست اندر کاران سینمای ایران هم خواستم که مرا در این راه یاری کنند.

          فردای آن روز بود که خانم فرزانه تأییدی با من تماس گرفت. او را تا آن زمان فقط یک بار دیده بودم ـ هنگامی که تازه با پرویز کاردان ازدواج کرده بود و بهرام بیضائی در آپارتمان کوی کن اش برایشان مجلس پاگشا براه انداخته بود. از آن مجلس هشت سالی می گذشت. در این مدت فرزانه از کاردان جدا شده بود، به آمریکا رفته بود و در سال های اخیر در قالب یک هنرپیشه تحصیل کرده تئاتر و روشنفکر به ایران برگشته بود و فیلمسازان جشنواره ای هم برایش سر و دست می شکستند. در واقع، اگر از میان هنرپیشگان سینمای ایران یک نفر بود که گروه خونی اش با «انجمن سینماگران پیشروی ایران» می خواند او نمی توانست کسی جز فرزانه تأییدی باشد.

          اما فرزانه به من گفت که فکر می کند در مجادله ای که پیش آمده حق با من باشد و حاضر است که نامه سرگشاده ای را که قصد داشتم در آن مورد بنویسم امضاء کند. و هفته بعد در یک جلسه مطبوعاتی دیگر که در دفتر توفیق ممتاز، برادر تقی مختار، برگزار شد آن نامه سرگشاده با امضای فرزانه و من خوانده شد و او در کنار من به پرسش های مختلف خبرنگاران پاسخ گفت.

          اما دهه 1350 بد جوری آغاز شده بود. فضای سیاسی سخت متشنج بود. سرخوردگی از موانعی که در کار «کانون نویسندگان ایران» (که من از موسسین اولیه اش بودم)، بخصوص پس از مرگ جلال آل احمد، پیش آمده بود، دولتی شدن یکسره سندیکای هنرمندان، و احساس عدم تعلق به هنر سینما که بصورتی در دومین و آخرِین فیلم سینمائی من (با نام «مطرب») مشهود بود، رفته رفته مرا بفکر رها کردن همه آن کارها و جلای وطن انداخته بود ـ جلای وطنی که انقلاب هم درمانش نکرد و اکنون کار مرا به این شهر ِ نشسته در وسط آمریکا انداخته است.

 

بخش دوم _ با فرزانه تأییدی

          پیش از خروجم از ایران، در سال 1352 بود که با بهروز به نژاد آشنا شدم ـ مردی که سال هاست نام و جان فرزانه تأییدی به نام و جان او گره خورده است. دانشگاه تهران به بهرام بیضائی (رفیق همیشه ی دوران نوجوانی ام)  دکترای افتخاری تئاتر داده و او را بر مسند ریاست رشته تئاتر دانشکده هنرهای زیبای تهران نشانده بود. آن روز ها من، بصورت پاره وقت، در دانشکده علوم اجتماعی و چند موسسه آموزشی دیگر درس می دادم؛ بیشتر در زمینه جامعه شناسی و ادبیات. بهرام از من خواست تا به تیم او بپیوندم و درسی را با عنوان «آشنائی با فرهنگ ایران» برای دانشجویان رشته تئاتر تهیه ببینم. و در این کلاس ها بود که با برخی از هنرمندان مطرح آینده ایران آشنا شدم که اگرچه هریک برای خود یلی بودند اما در کلاس درس پذیرفته بودند که به سخنان من گوش دهند. و بهروز به نژاد یکی از آنها بود؛ با آن لبخند شادی برانگیز و دوست داستنی و آن صدای پر طنین که هنوز هم ـ هر گاه به او فکر می کنم ـ همچون گردش موسیقی در ذهنم زنده می شود.

          این گذشت. من به لندن رفتم. چهار سال تا انقلاب وقت داشتیم. در این چهار سال تابستان که می رسید و درس و مشق دانشکده تعطیل می شد من هم راهی تهران می شدم، برای کار، و کسب خرده درآمدی که بشود بقیه سال را با آن گذراند. در اولین سفر تابستانی به تهران ـ که بیشترش را میهمان خواهرم پرتو و شوهر آن سال هایش، محمدعلی سپانلو، بودم ـ آنها به من گفتند که آن شب در جائی میهمانند و ميزبان مرا هم دعوت کرده است. میزبان ما فرزانه تأییدی بود با  بهروز به نژاد در کنارش. و رفاقتمان به همان آسانی گل کرد آنگونه که هر تابستان خانه ی آنها یکی از وعدگاه های من در تهران بود.

          با گذشت زمان، هر دوی آنها را افسرده می دیدم. بازی حزب رستاخیز و دوز و کلک های هنرمندان مطرح تئاتر آن روزها دل و دماغشان را گرفته بود. در گروه هنر ملی و تلویزیون همه چیز بدست همان کسانی افتاده بود که بعداً، پس از پیروزی آخوند ها بر انقلاب، خادم دو آتشه رژيم شدند و یکی شان نقش مثلاً حضرت عبدالعظیم را بازی کرد و یکی شان هم حر ریاحی شد. باری، آن روزها فرزانه بخصوص مثل دانه اسپند شده بود.

          تابستان 1358 که به تهران رفتم تا شاهد آن انقلاب مظلوم انجام شده و از دست رفته باشم، دیدم که بهروز و فرزانه کار تئاتری خود را به لاله زار برده اند، با نوعی نمایش روحوضی. بهروز، در حین بازی، چشمش که در میان تماشاگران به من افتاد، یکباره با صدای بلند گفت: «خوش اومدی، مشتی!» و تماشاگران، حیران و بی خیال، به روی هر دوی ما خندیدند. نمی دانم چرا مدتی بود که بهروز تصمیم گرفته بود مرا مشتی صدا کند. هنوز هم تلفن هایش را با «سلام، مشتی» شروع می کند.

          یک سال بعد، دلسرد و بریده از جهان، به لندن برگشتم و اگر دیدارم با شکوه میرزادگی و یاری های او نبود، نمی دانم چه بلائی به سرم می آمد. حضور شکوه بعنوان دوستی معتمد در کنار من شور و شوقی ديگرباره را در من زنده کرد. تصمیم گرفتیم جلساتی هفتگی براه بیاندازیم. جمعی درست شد با نام «گروه هنری ایران کوچک» که از 1982 تا 1990 هر هفته دوشنبه ها برنامه داشت. در همان آغاز کار شکوه خبر داد که سر و کله فرزانه تأییدی هم در لندن پیدا شده است. و مدتی بعد بهروز به نژاد هم به او پیوست و جمعمان جمع تر شد. فرزانه از راه پاکستان خودش را به لندن رسانده بود. با هزار سختی و مشکل که شرحش اش را بهروز در نمایش زیبای «دیوار چهارم» آورده است ـ نمایشی که در لندن و چند شهر دیگر بروی صحنه هم رفت. در این نمایش فرزانه نقش خودش را بازی می کرد، اما چنان عمل می کرد که هر فرزانه ی سختی کشیده ی دیگری هم می توانست خود را در او ببیند. او فریاد کننده همان «درد مشترکی» شده بود که شاملو از آن گفته است.

          هان! آن نمایش روحوضی هم بود. اسمش يادم نیست. امیر ارسلان در دیار غریب؟ یک چنین چیزی بود. و صحنه ای داشت که بهروز را با طناب بسته بودند و می خواستند سرش را ببرند. و او نگاه شیطنت بارش را در بین جمعیت به من انداخت و گفت: «مشتی، کمکم کن!» و فرزانه را دیدم که در آن سوی صحنه از این مددجوئی نابهنگام به خنده افتاده است.

          یادش بخیر؛ در لندن بود که ما چهار نفر، با کمک ديگران البته، «انجمن نویسندگان و هنرمندان ایرانی در بریتانیا» را براه انداختیم و نشریه «آوند» را منتشر کردیم. در لندن بود که انتشار پویشگران را با هم جشن گرفتیم، در لندن بود که من و شکوه زندگی مان را بهم پیوند دادیم و فرزانه و بهروز نخستین بوسه های تبریک را بر گونه های ما هدیه کردند، در لندن بود که آن همه زندگی شبانه را تمرین کردیم، با ته صدای زیبای بهروز که، همچنان «مشتی گویان»، ترانه های قدیمی را می خواند و عطر «مرغ سحر» را به در و دیوار می پاشید.

          و اکنون 12 سال است که ما از لندن به دنور آمده ایم و بین ما جدائی افتاده است. اما در آن همدلی و همزبانی که بر متن رفاقت ما و تنفر ما از حکومت اسلامی آخوندها قوام یافته است هيج ضعف و فتوری رخ نمی کند. و چقدر قشنگ بود پیشنهاد شکوه وقتی که خواست پویشگران اینترنتی را با تجلیل از فرزانه آغاز کنیم ـ هنرمندی که نامش همیشه با تصویر دختر نازک اندامی در ذهن من روشن می شود که بر صحنه های وطنش درخشید و پرده های سینمای وطنش را با بازی های درخشانش گل آرائی کرد و و صفحه های روشن تلویزیون های خانه های وطنش را از بازی های رنگارنگش پر کرد، و چون به تبعید آمد ترجیح داد تا از ابتذال و دروغ ـ که خواهران توأمانند ـ  کناره جوید، حتی اگر این تصمیم باعث شود که دیگر بوی صحنه مشامش را ننوازد و نور صحنه به درخشش وا ندارد. اما برای منی که او را در همه صحنه های بالای شهر و پائین شهر و تئاتر سنگلج و تئاتر لاله زار دیده ام، صحنه بی فرزانه صحنه نیست و صحنه همیشه آنجائی ست که فرزانه بر آن گام می گذارد. 

 

 

 

پويشگران

شکوه ميرزادگی