خاطرات اقدس منوچهری– نوری علا / آمریکا                     پيوند به خانهء اسماعيل نوری علا

 

  

       مادر عزيزم، اقدس الملوک، فاطمهء منوچهری (نوری علا) در صبح روز چهارشنبه 25 مرداد 1385 (مصادف با 16 اگوست 2006) در 93 سالگی در شهر لوس آنجلس ايالت کاليفرنيا ديده از جهان فرو بست و پيکر نازنين اش در منطقه «آرنج کانتی» به خاک سپرده شد. بجای کفن همين لباس و گردن بندی را که در عکس می بينيد و او دوستشان داشت بر او پوشانديم و پيکرش را در تابوتی که خود خواسته بود به خاک سپرديم. آنچه می خوانيد بخش اول کتاب مفصل خاطرات اوست که در نشريهء «بررسی کتاب» به چاپ رسيده است. (اسماعيل نور علا)

 

پيوند به مقاله ای از شکوه ميرزادگی            پيوند به يادداشت شهرزاد سپانلو         پيوند به متن يک تسليت

         آنچه در زیر می آید بخش آغازین خاطرات چاپ نشدۀ یکی از اولین زنان فعال و ادیب ایرانی، خانم اقدس منوچهری-نوری علا است که نود و سه سال پیش پا به عرصۀ جهان گذاشت. ایشان در سال 1984 / 1363 و در سن هفتاد و دو سالگی به تشویق و اصرار دخترش پرتو نوری علا، خاطرات خود را به رشتۀ تحریر درآورد.

         ایشان با زبانی شیوا و توصیفی، در عین بیان احساسات، عواطف و زندگی شخصی خود، آگاه یا ناآگاه گوشه هایی از زندگی زن ایرانی را نیز رقم زده است. گرچه این اثر بر حضور فرهنگی ضد زن در جامعه ایران شهادت میدهد، اما در عین حال بیانگر قدرت و استقامت زن ایرانی است که علیرغم همۀ خشونت ها و مشکلات خانوادگی، اجتماعی، قانونی و مذهبی، در روزگارانی دور نیز حقوق انسانی خود را شناخته و با چنگ و دندان آن را طلب کرده است.

        خانم منوچهری هم اکنون با آخرین فرزندش پروانه و همسر او کامبیز قائمقام و فرزندشان بردیا، در لس آنجلس زندگی میکند و سایر فرزندان، نوادگان، نتیجگان، فامیل و بسیاری از دوستان گِرد او جمع و با او در تماسند. گرچه ایشان به لحاظ جسمی توانایی های گذشتۀ خود را ندارد، اما هنوز از ذهنی فعال، حافظه ای سرشار، و احساس و عواطفی غنی برخوردار است. حضور وی را در جمع خوانندگان بررسی کتاب غنیمت میشماریم و برایشان آرزوی سلامتی و دلخوشی داریم              بررسی کتاب

مقدمه

من درساعت نُه شب چهارم ربیع الاوّل سال 1332 قمری، برابر با 1292 شمسی، و 1913 میلادی، در بخش چهار تهران، متولد شدم. نام عمۀ بزرگم فاطمه سلطان را بر من نهادند و مرا به اقدس الملوک ملقب ساختند.  پیش از آن که به شرح خاطرات خود بپردازم، مختصری از گذشتگانم مینویسم.

در دوران حکومت قاجاریه، در بهار سال 1795 میلادی، آغا محمدخان قاجار که به تازگی به سلطنت رسیده بود، با شصت هزار سپاه حملات شدیدی به قفقاز، ارمنستان و گرجستان کرد. پس از شش ماه محاصره شهرها، دستور داد شهر زیبای تفلیس را خراب کنند. او پس از قتل عام اکثر زنان و مردان سالخورده، بیش از ده هزار نفر زن و مرد جوان و نوجوان را به اسارت گرفت و با خود به ایران آورد. در میان اُسرا، دو پسر نوجوان گرجی بودند به نامهای منوچهرخان و منوچهربیک. این دو که پسر عموی یکدیگر بودند در راه به اسرای بیگناه کمک میکردند و نامشان بر سر زبانها افتاد. پس از ورود به ایران، آغامحمد خان، منوچهرخان را که بزرگتر بود نزد خود در دربار نگه داشت، و پس از چندی با پی بردن به ذکاوت و درستکاریهای این مرد جوان او را به منوچهرخان معتمدالدوله ملقب ساخت. منوچهرخان معتمدالدوله از رجل بزرگ و درستکار و با لیاقت دربار بشمار میرفت و در دوران حکومت فتحعلیشاه و محمد شاه نیز بر سر کار بود.1 در برخی کتب آمده است که منوچهرخان مقطوع النسل گردید و از او اولادی در وجود نیآمد.2

جدّ من منوچهربیک که ارمنی مذهب بود در ایران مسلمان شد و به جدیدالسلام ملقّب شد. از او چهار اولاد به نام های میرزا رستم، میرزا حسین، میرزا حسن، و ملا سکینه که زنی باسواد و مشهور بود باقیماند. از میرزا حسن خان، فرزندی به نام محمد علیخان باقی ماند که فرزندانش به ترتیب پدرم میرزا داوودخان، عمۀ بزرگم فاطمه سلطان خانم، عموهایم میرزا محمودخان، میرزا مسعودخان و میرزا کاظم خان بودند. آخرین فرزند، عمه کوچکم زهرا امجدالملوک بود. نام خانوادگی "منوچهری" از نام منوچهرخان و منوچهربیک گرجی گرفته شده است.

پدرم میرزا داوودخان منوچهری، ملقب به منشی باشی، در سال 1298 قمری، در تهران متولد شد. تا زمانی که پدرش حیات داشت، نزد حاجی اعتماد، معروف به حکیم باشی، به تحصیل علم طب پرداخت، اما پس از فوت پدر، به عنوان اولین فرزند خانواده، بناچار سرپرستی مادر، سه برادر و یک خواهر خود را به عهده گرفت و در حین تحصیل مجبور بود کار کند. روزی پس از یک عمل جراحی حالش دگرگون شد و برای همیشه رشته طبابت را ترک کرد. پدرم مردی محترم، با شخصیّت و دانشمند بود که در علوم متداول زمان خود شایستگی بسزایی داشت. او در تاریخ 25 ذیحجه 1328 قمری، با مادرم سکینه خانم متولد 1308 قمری، دختر میرزا رضا خان قوام حضرت، مُهردار ناصرالدین شاه، ازدواج کرد و در خانۀ خود، او را به اعظم الملوک خانم ملقب نمود.

مادرم نیز زنی آگاه و درس خوانده بود. کارهای دستی و شنا کردن را بسیار خوب می دانست. خواهران و برادران مادرم عبارت بودند از نصراله خان، عبدالرزاق خان، شهربانو، نرگس و مهدیخان و هادیخان، که لقب دبیر اکرم داشتند. مادرم برای ما تعریف میکرد پدرش برای او و برادرهایش آخوندی را به عنوان معلم سر ِ خانه آورده بود که به آنها درس بدهد. در همان حیاط بیرونی، در اتاقی تشک و پشتی و مُخده گذاشته بودند که آخوند آن جا می نشست و درس می داد. یک روز که آخوند عبا و عمامه اش را برداشته و گوشه ای از اتاق گذاشته بود تا برای وضو گرفتن یا کاری دیگر از اتاق بیرون برود، مادرم که دختر بچۀ کوچکی بود، سرِ جای آخوند می نشیند، عبای او را به دوش میاندازد، عمامه اش را بر سر میگذارد، چوب او را هم به دست میگیرد و به تقلید از آخوند چوب را تکان داده و قرآن میخوانده که آخوند وارد اتاق میشود. گرچه آخوند همیشه از پدر بزرگم که با دستگاه سلطنت رفت و آمد داشت، حساب می بُرد؛ اما آن روز چنان از کار مادرم عصبانی می شود که همانجا با زدن چند ترکۀ جانانه به او، عبا و عمامۀ خود را از تن مادرم بیرون می کِشد!    

حاصل ازدواج پدر و مادرم 10 فرزند بود. به ترتیب: عزیزالملوک، اقدس الملوک (من)، میرزا محمد علیخان، مسیحه الزمان، میرزا حسنخان، ملیحه الزمان، فصیحه الزمان، میرزا حسینخان و میرزا عباسخان. متأسفانه عزیزالملوک، فرزند ارشد پدر و مادرم در سن چهارده سالگی، ملیحه الزمان در سن نُه ماهگی، و عباسخان در سن شانزده ماهگی درگذشتند. بعد از هفت سال که از تولد آخرین فرزند مادر و پدرم میگذشت، در شهر مقدس مشهد، خداوند اولاد دیگری به آنان داد که نامش را معصومه ملقب به مهین طوس گذاشتند.

پدرم ضمن داشتن اطلاع کافی از حسابداری و سررشته داری، بسیار خوش خط و خوش بیان بود. ذوق ادبی سرشاری داشت. شاعر بود. کتب تمام شعرای قبل از خود، و زمان خود را جمع آوری کرده بود. و پشت جلد هریک از کتابها چند خط شعر از ساخته های خود را که وصف الحال آن شاعر بود نوشته بود.  برادرم محمد علیخان که آقا صدایش میزدیم، پسر ارشد و دو سال کوچکتر از من، چند سال پیش به کمک پسر ارشدم اسماعیل نوری علا (پیام)، مقدار کمی از اشعار پدرم را که در اختیار داشت به صورت دیوان کوچک شعر و با نام "منتخبی از اشعار داوود منوچهری" در تهران منتشر کرد.

پدرم در بین برادرها، دوستان و آشنایان خود از نظر معلومات بطور کلی فرد شایسته ای بود. با دوستان ایام جوانی اش چون حاج واثق السلطنه نوری و پسرش واثق السطنه، رکن الملک و اعتمادالدوله صدری و مصدق الخاقان (جعفر آشوری) تا پایان عمر مشارکت و همکاری داشت. به وجود پدرم افتخار میکنم. حیف که خیلی زود، در سن 64 سالگی از این جهان رفت. خداوند غریق رحمتش فرماید. انشااله. آخرین اثر پدرم را که در پایان دیوانش نیز آمده در اینجا ذکر میکنم:

نوبت   رسید،  دامنِ  عمرم   اَجل   درید 

وین  خاکِ  تیره، تنگ مرا در بغل  کشید

شصت و چهار سال به بیهوده عمر رفت

عبرت  ز رفتن ِ دگران  نامد، ای  شگفت

با آنکه نوبت همه، یک روز بیش نیست

افسوس، کس مراقب فردای خویش  نیست

در دست من نمانده   به جز دفتری  سیاه

زین  رو سیاهی ام   به  خدا  می برم   پناه

گر شرمسار و منفعلم  در  قبال  دوست 

لیکن  امید  بندۀ  عاصی  به فضل  اوست

بر ما چو  بگذری  به  تکبر  نگر  مکن

بر قبر جز به  دیدۀ   عبرت   نظر   مکن

زیرا   موحدیم   و   خدا   را   شناختیم 

غیر از خدا هر آنچه  به  کف  بود باختیم

ما را دگر زبذل تو نقصان و سود نیست

جز واجب الوجود  کسی  را وجود  نیست   

 

قسمت اول خاطرات من

نخستین لحظه ای را که از این دنیا به یاد دارم، روزی است که روی زمین در وسط حیاط روی آجرهای نظامی نشسته بودم.3 به نظرم چادری روی سرم بود و پیچه ای جلوی صورتم.4 همان وقت، مردی پوشیده در لباسی زرد و کلاه پوستی و چکمه، با دوچرخه وارد حیاط شد. دوچرخه اش را کنار دیوار تکیه داد. (حال که این مطالب را مینویسم، میتوانم دیده های خود را با کلمات شرح دهم. آن زمان فقط تصویرها را میدیدم). آن مرد به طرف من آمد، مرا از زمین بلند کرد، روی دوچرخه نشاند و چند دور مرا دور حیاط گرداند، و یادم نیست که دوباره من را روی زمین گذاشت یا به اتاق برد. اما زمانی که در حیاط روی زمین نشسته بودم، خانمی در درگاه اتاق نشسته بود و با دختر جوانی که در حیاط ایستاده بود صحبت میکرد. (به خدا همه را به رأی العین میبینم). بعدها دانستم که آن مردی که مرا سوار دوچرخه کرد عموی وسطی ام، خانمی که در اتاق بود مادر بزرگ پدری ام و دختر جوانی که در حیاط با او صحبت میکرد عمه ام بود. لباس عمویم لباس قزاقی بود، و عمۀ عزیزم آن پیچه را با کاغذ درست کرده و روی صورت من قرار داده بود. حیاط خانه مان همۀ عمرم همانطور بنظرم آمده است. وارد هشتی ی تاریکی میشدیم که از یک طرف به همین حیاطی که من در آن روی زمین نشسته بودم (اندرونی) و از طرف دیگر به بیرونی راه داشت. من از حیاط بیرونی چیزی به خاطر ندارم، اما از آن جا زنی به نام کربلایی به حیاط اندرونی میآمد و کارهای خانوادۀ پدریم را انجام میداد. کربلایی پسری داشت به نام غلامرضا که لباس او هم مثل لباس عمویم زرد بود و پوتین پایش هم مثل او بود. آیا آنها درجه ای هم داشتند یا نه، نمیدانم. غلامرضا همیشه نی لبک میزد. مادرم بعدها میگفت که گویا عمه ام و غلامرضا به هم علاقمند بودند. روزی عمه ام مریض و بستری میشود و پنهانی به مادرم میگوید به غلامرضا بگو به خانۀ ما بیاید و کمی نی لبک بزند. مادرم میگفت گرچه دلم میخواست برای عمه جوانت کاری بکنم اما از ترس شوهر و مادر شوهر، جرأت نفس کشیدن نداشتم. اینها اولین و تنها تصاویری است که از آن خانه و آدمهایش در ذهن دارم. از آن دوره نه پدر نه مادر و نه خواهر بزرگم عزیزالملوک، هیچ یک را به خاطر ندارم. گمان میکنم حتی برادرم آقا، که دو سال از من کوچکتر بود، هنوز به دنیا نیآمده بود.

حالا می بینم سوار درشکه ای هستم با چند بچۀ دیگر که احتمالاً خواهرم عزیز و برادرم آقا بودند. دختری به نام ربابه با مادرش گلین خانم و مادر خودم که اعظم صدایش میکردیم هم بودند. کنار درشکه چی مردی به نام مشهدی عبدالوهاب نشسته بود. به سفر میرفتیم. (حالا که این سطور را مینویسم مادرم و این بچه ها را میبینم و تاکنون یادم نمیآید که آنها را دیده باشم!). همانطور که در درشکه نشسته بودیم میدیدم که درختهای سمت راست ما، تند و تند حرکت میکنند. من حرکت خودمان را حس نمیکردم، فقط درختها بودند که خلاف جهت درشکه از کنار ما میگذشتند. در طول راه، هرچند گاه درشکه میایستاد و مادرم از آن پایین میآمد، لب جوی آب می نشست، کمی که حالش جا میآمد دست و رویش را با آب جوی میشست و مجدداً سوار درشکه میشد. غروب بود که به دهی رسیدیم. بعداً دانستم که آن ده ساوجبلاغ و مرکزش کُردان است. وارد باغ بزرگی شدیم، اتاقهایی بود،عده ای هم زن و مرد دهاتی که برخی از رعایا بودند و بعضی هم مستخدم خانۀ اربابی، به پیشباز آمده بودند. دیگر چیزی به یادم نمیآید، مگر این که در اتاق کرسی بود. روزها من از همه زودتر از زیر کرسی بیرون میآمدم و وارد ایوان میشدم. در کنارۀ ایوان آفتاب مختصری بود، زیر آفتاب به دیوار تکیه میدادم. اغلب صبحها خانمی همراه دخترش شهربانو، از باغ پهلویی، برای کمک در کار آشپزی به باغ ما می آمد. یکروز که مادر شهربانو در آشپزخانه سماور آتش میکرد، دختر به ایوان آمد و خواست کنار دست من در آفتاب بایستد. اما منِ بدجنس پایش را لگد میکردم و نمیگذاشتم در آن آفتاب بایستد!  

حالا در همان باغ، شبی را به یاد میآورم که مادرم، گلین خانم و مادر شهربانو در آشپزخانه هستند و من کنار در آشپزخانه ایستاده و آنها را تماشا میکنم. مردی بیرون آشپزخانه تند و تند سر مرغها را می بُرّد و به درون آشپزخانه پرت میکند. زنها مرغها را در آبجوش میگذارند و پرهایشان را میکنند. بعد مادرم به اتاق میرود. من هم به دنبالش. روی کاغذ چیزی می نویسد و به دست کسی میدهد. آنکس میرود، بعد پدرم به این اتاق میآید و ما او را آقا جان صدا میکنیم. انگار برای اولین بار پدرم را میبینم. پدرم در اتاق دیگر چند نفر مهمان دارد. مادرم دردش گرفته بود، و روی کاغذ برای پدرم حالش را نوشته بود. پدرم نگران  به این اتاق میآید و میگوید در دِه قابله از کجا پیدا کند! مجدداً به نزد مهمانانش برمیگردد. حال چگونه ماجرا را به آنان میگوید نمیدانم. اما مرد و زنی ارمنی جزو مهمانان پدرم بودند. آن آقای ارمنی به پدرم میگوید نگران نباشید خانم من قابله است. بعد من دیدم پدرم با خانمی که مثل زنهای آن زمان، چادر سرش نبود، بلکه شال ریشه دار بلندی روی سر و اطراف گردنش را پوشانده بود به این اتاق برگشت. آن خانم لحاف یک سمت کرسی را بالا زد و مادرم آن جا خوابید. ربابه که بین من و خواهر بزرگم در سمت دیگر کرسی دراز کشیده بود به ما گفت که مادرتان میخواهد بزاید و شرح دنیا آمدن بچه را میداد. من خیلی کوچک بودم و چیزی سرم نمیشد، اما خواهر بزرگم عزیز میفهمید، و چند سال بعد او مرا هم حالی کرد. ناگاه صدای بچه بگوشمان رسید. آری خواهرم به دنیا آمد و پدرم به احترام آن خانم و آقای عیسوی، اسم نوزاد را مسیح الزمان گذاشت و چون مسیح اسم مرد است، هاء تآنیث به آن اضافه کرد، و خواهرم ربابه سلطان ملقب به مسیحه الزمان گردید. فردا یا پس فردا صبح که مادرم  قنداق بچه را باز کرد، میان پاهای او تاولهای درشتی زده بود. پدرم از مادرم سئوال کرد که  به پای  بچه از کدام دوا پاشیده و مادرم شیشه ای را نشانش داد. پدرم ناراحت شد و گفت دارو اشتباهی بوده. نمیدانم خودش با چه دوایی پاهای خواهرم را مداوا کرد. همانطور که قبلاً ذکر کردم پدرم در ایام جوانی علم طب آموخته بود و از پزشکی سررشته داشت، و مداوای ما را همیشه خود به مدد داروخانۀ خانگی اش به عهده داشت. ما جز در موارد ضروری نزد دکتر نمیرفتیم. پدرم همیشه و در همه جا یک قفسۀ کوچک که محتوی شیشه های شربت، داروهای مختلف، کپسولهای خالی، و بسته های گَرد بود به همراه داشت. اگر ما مریض میشدیم ابتدا خودش و با داروهای موجود درقفسه، ما را معالجه میکرد، و ما خوب هم میشدیم. به وضوح به خاطر دارم که پدرم چند نوع گَرد را بر روی کاغدی میریخت، آن ها را با هم مخلوط میکرد و کپسولهای خالی را از آن گَردها پُر میکرد. من تا سن هفت، هشت سالگی داروخانه ندیده بودم، اما دو دکتر به نام مسیح السطنه، و دکتر حسینخان معتمدی بودند که اگر پدرم موفق به معالجۀ ما نمیشد، ما را به نزد آنان میبرد. سالها بعد که علم طب و طبیب، و دارو و داروخانه زیاد شد، دیگر آن قفسۀ دارویی رونقی نداشت و پدرم هم دست از طبابت شست.

خاطرۀ دیگری که از همان دوران باز در یادم مانده، شبی است که مردی درشت هیکل که قُلی صدایش میکردند مرا بغل کرد و به میدان ده برای تماشای عروسی برد. عروس چادر سفیدی روی سر، و پارچۀ نازک سرخ رنگی روی صورت داشت. سوار بر اسب بود و در انتظار، تا داماد از طرف مقابل بیآید و سیب یا اناری به سمت او پرت کند؛ من صحنه پرتاب انار را ندیدم اما شنیدم. سپس مردها دست در کمر یکدیگر، چرخشوار می گشتند و آن را رقص چوپّی می گفتند. در اینجا خاطرات من در این ده به پایان می رسد. در آن دوران من باید چهار ساله باشم چون مسیحه که چهار سال از من کوچکتر است در این ده به دنیا آمد.   

از این که چگونه و با چه کسانی به تهران برگشتیم، چیزی به یاد ندارم اما یکباره خود را در حیاطی به این شرح میبینم: از در وارد حیاطی کوچک می شدیم که در وسط حوض داشت. سمت راست اتاق مهمانخانۀ پدرم بود، روبرو، اتاق کوچکی مخصوص خدیجه خانم خدمتکارمان، سمت چپ، اتاق دیگری بود که فقط یک در به این حیاط که بیرونی بود داشت، اما به سمت حیاط اندرونی پنج در داشت که آن را پنجدَری می گفتند و رو به قبله واقع شده بود و مخصوص مهمانان زن بود. روبر,ی پنجدری اتاق بزرگی بود که سراسر آن پُر بود از صندوق های لباس و غیره و پارچه ای سرتاسر روی آنها کشیده شده بود. به این صندوق ها یخدان می گفتند و حکم کمد و قفسه و گنجۀ لباس امروز را داشت. در سمت دیگر حیاط مقابل اتاق نشیمن هیچ اتاقی نبود فقط کنار دیوار لبۀ پهنی بود که جای گذاشتن گلدان ها بود و به آن هِرِّه می گفتند. زیر اتاق پنجدری مطبخ، و گویا زیر زمین هم بود. روزی را به یاد می آورم که پدرم حصبه گرفته و مریض شده بود و او را در همان اتاق پنجدری خوابانده بودند. مادر پدرم و عمه ام و سایر زنان فامیل از جمله خانم سید، عیال آقا میرکریم جواهری، برای عیادت پدرم به این اتاق آمده بودند. اما مادرم در حیاط ایستاده بود، به سینه اش میزد و نفرین میکرد که الهی پدرم از این بیماری سر بلند نکند. چیز دیگری یادم نیست. اصلاً نمی دانم کی به این خانه آمدیم، چه زمانی پدرم مریض شده بود و چرا مادرم پدرم را نفرین میکرد؟! بعدها دانستم که خانم  سیّد در نظر داشت  دختری به نام صفیه خانم را، که  می گفتند  دختر خُزیخان بادکوبه ای است، برای پدرم بگیرد. نمی دانم این خواستۀ پدرم بود یا نه، اما او پس از بهبودی ازدواج مجدد نکرد.

یکبار دیگر نیز مادرم به عشق پُر سوز و گداز پدرم نسبت به دختر خانم سید، که منیرالسادات نام داشت، و به تازگی شوهرش فوت کرده بود پی می بَرَد، و شعرهای عاشقانه ای که پدرم در وصف او و احوالات خود سروده بود را پیدا می کند. همین باعث دلتنگی و کدورت شدید مادرم می شود. اما منیرالسادات خانمی محترم و با خدا بود و فرزندانی همسن و سال خود ما داشت و هرگز حاضر به ازدواج با پدرم نمی شد و نشد. حالا پدرم عاشق او بود، آن خانم چه گناهی داشت.  

من از پنج سالگی نزد عمۀ عزیزم قرآن خوانده بودم. کمی هم در یک مکتب قرآن خواندم. بعد پدرم که مدتی بیکار و خانه نشین بود، از روی رسم المشق و تَرَسل، که خط شکستۀ بسیار سختی بود، به من خواندن و نوشتن آموخت. قرآن را آن چنان بلد بودم که با پدرم مقابله می کردم. یک قرآن او دست می گرفت و یکی هم من. گاهی او می خواند و من گوش می دادم، گاهی من می خواندم و او گوش می کرد. به این نحو قرآن را غلط گیری می کرد. در نزد فرزند ارشدم، پیام، قرآنی است که خط پدرم در حواشی آن دیده می شود که زیر و زِبَر برخی کلمات را تصحیح کرده یا نوشته و وقف کرده است. خط عمۀ عزیزم هم پشت جلد قرآن هست که تاریخ مرگ همسر جوانش، یا تاریخ تولد و سپس تاریخ مرگ پرسوز فرزندش را نوشته است... الهی عمۀ عزیزم بزودی پیش تو و بچه ات و برادر عزیزم حسن و پدر و مادر، و خواهر ناکامم عزیز و همۀ رفتگانم بیآیم. آمین.

در محلۀ چهارسو چوبی، در خیابان مولوی که سر خیابان منزلمان بود، مدرسۀ پسرانه ای به نام اتحادیه بود که برادرم آقا، که دو سال از من کوچکتر بود به آنجا میرفت. در همان خیابان دبستان دخترانه ای هم بود به نام تربیت نوامیس. گرچه پس از مرگ خواهر بزرگم عزیز، من فرزند ارشد خانه بودم و سیزده سال داشتم و به خوبی می خواندم و می نوشتم، و حتی حافظ میخواندم، اما پدرم که خود او مردی روشنفکر بود و میان دختر و پسر فرقی نمیگذاشت، اما گویی بر حسب رسم زمانه، بخصوص ملاحظات مذهبی فرستادن دختران را به مدرسه درست نمیدانست. سرانجام به اصرار زیاد، پدرم را حاضر کردم که با رفتنم به مدرسه موافقت کند. فردایش با پیچه و چادر مشکی با مادرم به مدرسۀ تربیت نوامیس رفتیم. زنگ تفریح بود، دخترها در حیاط دبستان طناب بازی یا لی لی میکردند. چون مردی آنجا نبود شاگردان فقط روسری به سر داشتند. روپوش بلند از جنس اُرمک با یقه های بزرگ سفید پوشیده بودند. خانم مدیر که طوبی رشدّیه نام داشت در همان صحن مدرسه مرا بر روی نیمکتی چوبی نشاند و از من امتحان خواندن و نوشتن کرد، و گفت شما را در کلاس اول ثبت نام میکنم. به من خیلی بَر خورد. اعتراض کردم که به کلاس اول نمیروم! گفت پس به چه کلاسی میخواهی بروی؟ گفتم کلاس سوم! گفت اگر از عهده برنیآمدی چه؟ گفتم آنوقت میروم کلاس اول. مثل این که اوایل بهار بود. (آن زمان در تابستان مدرسۀ ما تعطیل نمی شد! نمیدانم آیا مدارس دولتی تعطیلی داشتند یا خیر). مرا به کلاس سوم بردند. خانم شریعت زاده ناظمۀ مدرسه درس جغرافی میداد. برای من چند صفحه هم از اول کتاب تعیین کرد که حفظ کنم و هفتۀ آینده با درس همان روز پس بدهم. ولی من در ظرف یک هفته تمام دروس روخوانی یا حفظی را برابر دیگران، و حتی خیلی روانتر مثل بلبل جواب میدادم. همه حیران بودند، اما مشکل من در این بود که  حساب  نمیدانستم. یعنی  تا ده  بیشتر بلد نبودم که بنویسم. دختری را که خود از شاگران ضعیف کلاس بود مـأمور یاد دادن حساب به من کردند! شاید میخواستند مروری برای خودش نیز باشد. در هرحال این دختر کمی اعداد جمع و تفریق را به من یاد داد و من که تشنۀ آموختن بودم، از او جلو زدم و دو هفته بعد شاگرد اول کلاس شدم، و در آخر سال، از کلاس سوم به کلاس پنجم رفتم. در کلاس پنجم و ششم هرگز از اول شاگردی پایین نیآمدم. همیشه مورد تعریف و تمجید معلم و مدیر و ناظم مدرسه بودم. ولی من معاشرتی نکرده بودم و جایی را جز خانه و مدرسه و منزل چند تن فامیل و رفتن به حضرت عبدالعظیم و امامزاده عبداله و امامزاده حسن ندیده بودم، و حالا باید برای امتحان نهایی به مدرسۀ دارالفنون میرفتم. معلم ما زرّین تاج خانم شارعی بود که دیپلم داشت و در دو مدرسه تدریس میکرد. یکی همین مدرسه تربیت نوامیس بود که ماهی شش تومان مواجب میگرفت، و دیگری مدرسۀ دولتی شمارۀ 35 بود.5 زرّین تاج خانم برای امتحانات نهایی، تنها من و شش یا هفت دانش آموز دیگر را معرفی و ثبت نام کرده بود و همه امیدوار بودند که من شاگرد اول بشوم. روز موعود، عمۀ عزیزم، که امیدوارم خدا در آن دنیا عوضش داده و جبران ناکامی های این دنیایش را کرده باشد، برای این که من شیک باشم چادر فاق نوی خود را به من داد تا سر کنم. از مدرسه به اتفاق زرّین تاج خانم سوار درشکه شدیم. با جعبه های شیرینی که هریک از ما آورده بودیم به مدرسۀ دارالفنون رفتیم. دارالفنون یکی از بزرگترین و مشهورترین مدارس آن روز بود. از بدو ورود به مدرسه، همه چیز برای ما عجیب و متفاوت بود. اطاقهای دارالفنون که به اطاق ژوری معروف بود با کلاسهای مدرسۀ خودمان زمین تا آسمان فرق داشت. در کلاس ما یک تختۀ سیاه کوچک و دو نقشۀ جغرافیای ایران و اروپا بود. در حالیکه تخته سیاه این کلاسها چندین برابر تختۀ ما بود. نقشه های جغرافیا از بالای دیوار کلاس تا به پایین میرسید. هول شده بودم، فکر میکردم چگونه میشود روی نقشه ای به آن بزرگی من مثلاً سمنان را پیدا کنم! از آن گذشته، من هرگز با مردی غریبه حرف نزده بودم، این جا همۀ مُمتحمین مرد بودند. در مدرسۀ ما خیاطی درس داده نمیشد. فقط بِرودری دوزی میکردیم. برای معلم خود نیز یک روتختی بسیار بزرگ را نقش دوزی کرده بودم. اما خیاطی یعنی بُرش و دوخت لباس بلد نبودیم. اینجا خانمی آمده بود جلوی تخته و از روی متر و سانتی متر اندازۀ یقه و سرآستین و غیره را معین میکرد و از ما میخواست خیاطی کنیم! من که هاج و واج نگاهش میکردم. (این را بگویم که من اصلاً خیاطی را دوست نداشتم تا زمانی که دختردار شدم، خوشم میآمد برایشان لباسهای قشنگ بدوزم و همین که آنها پا گرفتند، آن مختصر را هم کنار گذاشتم). بهر تقدیر آن همه تفاوت و تنوعات باعث شد که من به کلی دست و پای خود را گم، و دانسته ها و ندانسته ها را یکی کنم. آری منِ شاگرد اول، که چشم و چراغ مدرسه بودم در آن امتحان با معدل دوازده و شصت و پنج قبول شدم!

در این جا دورۀ ابتدایی تحصیلات من تمام میشود. پدرم دیگر اجازه نداد که به دبیرستان بروم. در مدتی که خانه نشین شده بودم تا زمانی که پدرم مجدداً با ادامۀ تحصیلم موافقت نمود چندین خواستگار برایم پیدا شد که هرکدام را پدرم به دلیلی رد کرد.

توضیحات

1- مجلۀ تعلیم و تربیت، شمارۀ 11، سال چهارم، صفحه 661

2- شرح زندگانی و خدمات معتمدالدوله در ناسخ التواریخ به طور مشروح آمده است.

مختصر آن که در زمانی که منوچهرخان معتمدالدوله والی و حاکم شهر اصفهان بود، سید باب مجالس بحث و گفتگوی فراوان داشت و ظهور امام دوازدهم مهدی را نوید میداد و پیروان بیشمار پیدا کرده بود. در این ایام برخی از روحانیون که تاب تحمل شهرت و محبوبیت باب را نداشتند، بخصوص بعد از این که او رسماً دعوی امامت نمود، دولت وقت را تحریک کردند تا سید باب را دستگیر و زندانی کند. اما منوچهر خان معتمدالدوله والی اصفهان، او را در حمایت خود گرفت و این اقدام بر شهرت و محبوبیت باب افزود. زمانی که منوچهر خان جان سید را در خطر میبیند، به کمک یاران و پیروان او در اصفهان، مخفیانه سید باب را به مقرّ زندگی ی خود میآورد و در ساختمان خورشید، که خود نیز در آن میزیست، اسکان میدهد. تا زمانی که منوچهر خان زنده بود، جان سید در امان بود، اما پس از فوت او در سال 1263 قمری، دشمنان محل اختفای سید را به دولتیان خبر دادند. به امر محمد شاه قاجار، سید را در ساختمان خورشید دستگیر و به تبریز برده و در قلعه ای به نام چهریق زندانی اش کردند. در ماه ذیقعده 1267 قمری، که شاه به قصد شکار از شهر بیرون شده بود، در نیاوران مورد سوء قصد قرار گرفت. مخالفین سید، بابی ها را محرک آن عمل معرفی کردند و به دنبال آن بابی کُشی به راه انداختند و جنایات فجیعی صورت گرفت و جمع کثیری هم در تهران و یزد و زنجان به قتل رسیدند و سید باب را هم که در قلعۀ چهریق زندانی بود اعدام کردند. بعد از اعدام باب و سرکوبی پیروانش، شقاق در آن مذهب بوجود آمد که یک شاخۀ آن بابی (یا ازلی)، و شاخۀ دیگر بهایی خوانده شد.

3- آجر نظامی آجرهایی شش ضلعی و با ابعاد بزرگ بود که در قدیم حیاط اکثرخانه ها را با آن مفروش میکردند.

4- آن زمان تمام دختران و زنان پیچه، یا روبنده، به صورت خود میگذاشتند. پیچه را از موی اسب میبافتند

تقریباً مستطیل شکل، یک وجب یا کمی بیشتر قدش بود. بالایش را سرتاسر روبانی میدوختند و دنبالۀ آن روبان را زیر گلو گره میزدند. پیچه فقط تا پایین صورت را میپوشاند. مال بعضی ها خیلی کوتاهتر هم بود که دهان و بینی بخوبی نمایان بود و هرگاه خانمی مایل بود، پیچه را بالاتر هم میکشید و همه صورت نمایان میشد و این بستگی به خود دختر یا خانم داشت که تا چه حد بخواهد روی خود را باز کند یا بپوشاند. خانمهای مسن تر و متدین تر، روبنده میزدند.

روبنده پارچۀ سفید و بلندی بود و در قسمتی که جلوی چشم قرار میگرفت مُشبّک بود که دید خانمها از آن شبکه ها بود. روبنده تا پایین سینه ادامه داشت. روی آن چادر سر میکردند و جلوی چادر را با دست میگرفتند. بقیۀ روبنده زیر چادر بود. چادر هم پارچۀ مشکی بود که قدیمها خانمهای اعیان فاق و مردم عادی عبایی آنرا می پوشیدند و بطرز مخصوصی دوخته میشد که سراپا و دور کمر زنان را می پوشاند. چادرها بیشتر از پارچۀ کربدوشین دوخته میشد که جلوی آن را هرکسی هرطور که دلش میخواست به انواع و اقسام با تورهای مشکی از کمر تا پایین را تزیین میکردند و خیلی شیک و جالب بود.

5- در آن زمان مدارس دولتی نامی نداشتند بلکه فقط با شماره مشخص میشدند.