خانه اسماعيل نوری علا

فارسی   ـ    انگليسی

تماس:

esmail@nooriala.com

Fax: 509-352-9630

 

ترجمهء اين مقاله به آلمانی

از: فرتاب

 

 

 

 

 

 

   يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا

آرشيو جمعه گردی ها

-----------------------------------------------------------------------------------

جمعه 8 دی 1385 - برابر با 29 ماه دسامبر 2006  ـ دنور، کلرادو، آمريکا

-----------------------------------------------------------------------------------

جوراسيک پارک خاورميانه

يکی از کارکردهای ذهن آدمی «تداعی معانی» نام دارد ـ کارکردی که موجب می شود تا هر «معنی» «دعوت کنندهء» معنی ديگری شود. در اين فرگشت، بسياری چيزهای نامربوط به هم پيوند می خورند و سرمنشاء تخيل و هذيان و ماليخوليا از يکسو و آفرينش های هنری و انديشگی، از سوی ديگر می شوند. در واقع، آدمی همواره دستخوش تداعی های ذهن خود است و گاه توضيح و تعبير اينکه تداعی ها چگونه پيش آمده اند می تواند رسانای اموری تازه باشد.

من هم اين هفته قصد کرده ام تا به يکی از تداعی هائی که مدتی است ذهنم را به خود مشغول داشته بپردازمو بکوشم توضيح دهم که گوهر و نتيجهء آن برای من چه بوده است. اين تداعی شباهتی است که ذهن من اين روزها دائماً بين فيلم «جوراسيک پارک»، اثر اسيون اسپيلبرگ ساختهء سال 1993، و وضعيت عراق در سالی که به پايان آن رسيده ايم برقرار می کند.

بگذاريد از فيلم اسپيلبرگ شروع کنم. در فرهنگ واژگانی زمين شناسی دوره ای از دوران های تحولی کره زمين، که در طی آن دايناسورها و پستانداران اوليه زندگی می کردند و با اصابت يک شهاب بزرگ آسمانی به کره زمين به پايان رسيد، «دورهء جوراسيک» خوانده می شود. اين واژه از نام کوه های «جورا» در مرز فرانسه و سوئيس گرفته شده، چرا که احتمال داده می شود اين کوها نيز در همان دوره بوجود آمده اند.

داستان فيلم اسپيلبرگ بر فرضيهء کمابيش علمی خاصی در حوزهء زيست شناسی ساخته شده بود که به علم «ژنتيک» بر می گشت. علم ژنتيک، يا «ژن شناسی»، به کوچکترين تخمک هائی می پردازد که اطلاعات و دستورات ساخت جانداران در آنها بصورت فشرده وجود دارند و وقتی که در زمينهء مناسبی (مثل رحم پستانداران مادينه) قرار گيرند فعال شده و جانداری را که «دستور ساخت» ش را در خود دارند به وجود می آورند.

فيلم «جوراسيک پارک» می کوشيد، با استفاده از اين مبنای علمی،  نشان دهد که اگر امکانات فن شناسی به ما اجازه دهد که، مثلاً، ژن های دايناسورها را از استخوان های آنها استخراج کرده و در رحم های مصنوعی ِ آزمايشگاهی فعال سازيم، آنگاه خواهيم توانست دايناسورهای منقرض شده در ميليون ها سال پيش را بازآفرينی کنيم.

          فيلم، داستان دانشمندی است که در يک پارک بزرگ طبيعی، که به دور آن حصارهای سنگين متصل به برق کشيده شده، دست به باز آفرينی دايناسورها می زند ـ پروژه ای که در ابتدا بسيار بديع، طبيعی، هيجان آور و شگفت انگيز می نمايد اما چندان نمی گذرد که به کابوسی فراتر از هر تصور و پيش بينی تبديل شده و (همچون داستان مشهور دکتر فرانکشتين) به آفرينش هيولاهای ديگری (که همان دايناسورهای نوآفريده باشند) می انجامد که در دنيای مدرن ما نمی گنجند و به تخريب و کشتار بی امانی دست می زنند.

          اگرچه اين داستان بر مبانی علمی ساخته شده و به قوانين و روابط حاکم بر عالم مادی مربوط می شود اما، بنظر من، براحتی می توان در عالم فرهنگ و جامعه شناسی نيز معادل هائی برای آن يافت و به نوعی از «ژن اجتماعی ـ تاريخی» اشاره کرد. يعنی، در تاريخ جوامع هم حوادث اجتماعی از خود «ژن» هائی را باقی می گذارند که توانائی ِ بالقوهء فعال شدن و بارور کردن و نوآفريدن را در خود دارند و اگر کسانی، دانسته و ندانسته، شرايطی را فراهم آورند تا اين «ژن» های غير فعال در فضائی مناسب برای از سرگيری مناسبات و توانائی های خود قرار گيرند، می توان شاهد باز آفرينی پديده هائی تاريخی و حتی باستانی در دوران خودمان باشيم.

          مثلاً، اگر به تاريخ دويست ساله ای بنگريم که در طی آن کشور های اروپائی بعنوان قدرت های استعماری در آسيا و آفريقا حضور يافته اند، و بخصوص به تعقيب عمليات بريتانيای کبير در آسيای غربی و خاورميانه (يعنی از هند تا لبه های مديترانه) بپردازيم، می بينيم که چگونه نوعی «ژنتيک فرهنگی» در مقياس های مختلفی بکار مشغول بوده و نتايج مختلفی را ببار آورده است. من خود، هنگامی که در لندن به تحصيل مشغول بودم، در کتابخانه های دانشگاه های بريتانيا به «تک نگاری های» بی شماری بر خوردم که در مورد نواحی و اقوام و حتی خاندان های مختلف ايران اختصاص داشت و در آن روابط دوستانه و دشمنانه مردم مناطق مختلف کشورمان به دقت ثبت و ضبط شده بود. مستعمره گران انگليسی، با استفاده از اطلاعات ضبط شده در اين تک نگاری ها، اغلب می توانستند با آفرينش شايعه يا حادثه ای کوچک، که بر مبنای سوابق روابط جامعه های پراکنده طراحی شده بودند، در بين نيروهای محلی اختلاف و دعوا و نفاق و جنگ بيافرينند و، بعنوان دزد سوم، و در ميانهء برخوردهای آنان، آنچه را مورد نظرشان بود به دست آورند و با خود ببرند.

          مردم با آنچه که آنها هنگام ترک آسيای غربی و خاورميانه در پايان جنگ دوم جهانی انجام دادند بيشتر آشنا هستند. آفرينش کشور ها و «دولت ـ ملت» های مصنوعی که حامل اختلافات ديرينهء تاريخی بودند يکی از عمليات بريتانيائی ها بود که هنوز با برخی از نتايج آن آشنا هستيم. در اين مورد و بعنوان مثال می توان از مورد مسئله کشمير، که مورد دعوای هند و پاکستان است، نامبرد که چون به موضوع بحث من ربطی ندارد از تفصيل در مورد آن می گذرم.

          اما، بنظر من، در مورد وضع کنونی عراق، ما با کارکرد يکی ديگر و مهمتر از اين «ژن» های فرهنگی، يا «روابط ديرينهء غير فعال اما زنده در حافظهء تاريخی جوامع» روبروئيم که در صدر اسلام پرويده شده و اکنون به فعاليت در آمده است. می دانيم که اسلام، با مرگ عثمان و جانشينی علی ابن ابيطالب، دچار نخستين جنگی داخل خود گرديد و ـ سپس ـ با کشته شدن علی و نشستن معاويه بر تخت خلافت، به انشقاقی کامل کشيده شد که يکپارچگی آن را برای هميشه از هم گسست و به ايجاد دو تفکر، دو فلسفه، و دو تاريخ متخاصم انجاميد. اما به اين نکته کمتر توجه شده است که اين دو پارگی و انشقاق ريشه در گذشته ای دورتر داشته و ناشی از وجود تخاصم قديمی ديگری بوده که در ابتدا بنظر می رسيد اسلام توانسته باشد آن را در خود حل کرده و به آن فيصله بخشد.

          تا آنجا که حافظهء فعلی تاريخ قد می دهد، نيم قرنی قبل از تولد پيامبر اسلام در شهر مذهبی مکه، که خدايان يا «بت» های قبايل عرب در آن نگاهداری می شدند، رياست و پرده داری بتخانهء اعراب به فردی از قبيلهء «قريش» رسيد که «عبد مناف» نام داشت و مردی مقتدر و مورد احترام همهء اعراب بود. و او دو پسر داشت که داستان اختلاف بين آنان تا همين امروز کل مسلمانان، و اکنون همهء مردم جهان، را در گير خود ساخته است.

ريشهء اين اختلاف هم چندان روشن نيست ـ يا من چندان از آن اطلاعی ندارم. اما مسلماً اين واقعيت که رياست مکه و پرده داری بتخانهء اعراب، پس از مرگ عبد مناف، به يکی از آن دو پسر رسيد و او همهء مزايا را برای خود و فرزندان و اعقابش قبضه کرد، در پيدايش و دامنه دار شدن اين اختلاف سهم عمده را داشته است.

          فرزندی که جانشين عبدمناف شد، «اميه» نام داشت و از آن پس همهء خاندان و اعقاب او به نام «بنی اميه» يا «امويان» خوانده شدند. در زمان تولد پيامبر اسلام، يکی از نوادگان او، به نام «ابوسفيان»، در مکه رياست و کيا و بيائی داشت و فرزند او، «معاويه»، نيز بعدها نقشی تاريخی را بازی کرد.

          فرزند ديگر عبدمناف، به نام «هاشم»، نيز سر سلسلهء خاندانی شد که «بنی هاشم» يا «هاشمی» خوانده می شوند و محمد بن عبدالله و علی ابن ابيطالب از نوادگان او و اعضاء اين خاندانند.

          اختلاف دو خاندان «بنی اميه» و «بنی هاشم» را در رفتار دوگانهء آنان با پيامبر اسلام بخوبی مشاهده می کنيم. همهء عموهای پيامبر (جز يکی به نام «ابی لهب» که در قرآن مورد نفرين قرار گرفته)، حتی اگر اسلام را پذيرا نشدند اما، غيرتمندانه بر گرد او حلقه زده و از ادعای رسالت او حمايت کردند، حال آنکه همهء افراد خاندان «بنی اميه» (جز «عثمان بن عفان» که به اسلام گرايش يافت) از در مخالفت و آزار کردن محمد بر آمدند.

          توجه به اين نکتهء اساسی بسيار اهميت دارد که پيامبری محمد و آغاز اسلام، در واقع، چيزی نبود جز مخالفت با سازمان دولتی بتخانهء مکه که بوسيلهء «بنی اميه» اداره می شد. «بنی هاشم» هم، که از رياست و پرده داری مکه نصيبی نبرده بودند، در ادعای رسالت «محمد هاشمی» ـ که مستلزم قيام عليه بت پرستی و ويران کردن بتخانهء مکه بود ـ نوعی واکنش نسبت به «بنی اميه» را ديده و بدان دل می بستند.

          با اين همه، و عليرغم همهء کوشش های «بنی هاشم»، سيزده سال از عمر رسالت محمد به ناکامی گذشت و عاقبت هم او مجبور شد شبانه از مکه بگريزد و به شهر يهودی نشين «يثرب» پناه برد که اهالی اش دل خوشی از «بنی اميه» نداشتند.

          محمد در يثرب موفق شد که هم يهوديان محلی را براندازد و هم بت پرستان مکه را به زانو در آورد. او ده سال بعد، در آخرين سال عمر خود، به مکه بازگشت، بت های خانه کعبه (يعنی مکعب، يا اطاق مکعب شکل) را در هم شکست و بيعت مردم مکه را پذيرفت و ورود آنان را به اسلام خوش آمد گفت. از جملهء نومسلمانان مکه می توان به چند نام مهم اشاره کرد: ابوسفيان، پسرش معاويه، سعد ابی وقاص و...، همه يا از خاندان «بنی اميه» و يا از وابستگان به آنها، و نيز بازمانده های با اهميت ديگری همچون طلحه و زبير...

          بدينسان، در آخرين سال عمر محمد، بنی هاشم و بنی اميه يکی شدند، در حاليکه بنی هاشم پيامبر را از آن خود داشتند و بتخانهء بنی اميه را ويران کرده بودند. در واقع، وحدت عالم اسلام، در دل خود «ژن» سابقه ای تلخ و خونين را پنهان ساخته بود.

          جالب است که می بينيم طی21 سال (از 623 تا 644 ميلادی) پس از مرگ محمد، که بيشترين فتوحات حکومت اسلامی، و از جمله فتح ايران، در طی آن انجام شد، خلافت (يا جانشينی محمد) نه با بنی هاشم بود و نه با بنی اميه. خليفه های اول و دوم که در طی اين 21 سال حکومت کردند ـ يعنی ابوبکر و عمر، که هر دو پدر زنان محمد بودند  ـ از لحاظ خونی به هيچ يک از اين دو خاندان تعلق نداشتند و شايد بتوان توجه به اختلاف بين بنی هاشم و بنی اميه را در تصميم گيری اشراف اسلام در پی مرگ پيامبر عاملی مؤثر دانست و در اين تصميم رنگی از مصلحت بينی و عقل سياسی مشاهده کرد.

          اما سومين خليفه، عثمان بن عفان، همسر دو دختر پيامبر، از بنی اميه بود و اگرچه توانست در طی پانزده سال خلافت خود قرآن را جمع آوری و مدون کند و فتح ايران و قفقاز را به پايان رساند اما، به موازات اين کارها، معنای خلافت او چيزی نبود جز قدرت يابی مجدد بنی اميه و انتصاب افراد آن به مشاغل بزرگ دولت اسلامی. شايد انتصاب معاويه، پسر ابوسفيان، دشمن تاريخی محمد و اسلام، به فرمانداری شام، و مستقر ساختن او در اورشليم (اولين قبلهء مسلمان، قبل از گزينش مکه به جای آن) نمادين ترين شاهد برای بازگشت بنی اميه به قدرت و ضعيف شدن بنی هاشم باشد.

          در اين ميان، نارضايتی سربازان عرب که بتدريج از محل «فتوحات» و چپاول و برده و کنيزگيری (بخصوص در ايران) سهم کمتری می بردند با نارضايتی افراد خاندان بنی هاشم دست به دست هم داد و به انقلاب مدينه انجاميد که به کشته شدن عثمان (از بنی اميه) و به قدرت رسيدن علی ابن ابيطالب (پسر عمو و داماد محمد، از بنی هاشم) منجر شد. يعنی، قدرت، ديگرباره، در بين دو خانواده دست به دست شد. اما خلافت علی دوامی نداشت، چرا که در طی 36 سال گذشته از مرگ پيامبر، افراد خاندان بنی اميه توانسته بودند بيشترين مواضع قدرت را در دست گيرند. به همين دليل خلافت پنج سالهء علی کلاً به جنگ با معاويه و ديگر افراد بنی اميه و وابستگانشان ( و نيز کسانی همچون عايشه و طلحه و زبير) گذشت و عاقبت هم به تسليم در برابر آنان و پذيرش «حکميت» انجاميد و، بدينسان علی، به دست خود، خلافت را به معاويه داد. پس از مرگش هم پسرش، حسن، با معاويه قرارداد ترک مخاصمه بست و ساکت کناری نشست. يعنی، مکيان بت پرست خاندان معاويه عاقبت توانستند بر مکيان بت شکن بنی هاشم پيروز شوند و با تمهيدات مالی و امتيازات اقتصادی ساکتشان کنند.

          از آن پس، به مدت نود سال (از 660 تا 750 ميلادی)، بنی اميه خلافت اسلام را در دست داشتند و در تمام اين مدت هم به تطميع و راضی کردن از يکسو، و هم به  سرکوب بنی هاشم و قيام های مردم ناراضی، که اغلب به نام آنها انجام می شد، از سوی ديگر مشغول بودند. ماجرای کربلا و قتل عام بنی هاشم به دست بنی اميه خود بازگوی فعال بودن «ژن اختلافی» است که به مدت دو قرن و نيم دو خاندان عرب را به جان هم انداخته بود و تمام اختلافات ديگر (حتی اختلاف عرب و عجم) در ظل آن جنبهء بروز بخود می گرفت.

          از دل همين اختلاف نيز بود که دو فرقهء مسلمان «سنی» و «شيعه» بوجود آمدند. با اينکه علی و فرزندانش، حسن و حسين، همگی خلافت ابوبکر تا معاويه را پذيرفته و هميشه در مقام مشاورت با آنها عمل کرده بودند، بازماندگان واقعهء کربلا و پيروانشان، بمنظور برحق نشان دادن تاريخی خاندان بنی هاشم، بکلی منکر مشروعيت خلافت ابوبکر و عمر و عثمان و معاويه (و،بالطبع، خلفای بعدی بنی اميه) شده و با قرار دادن لفظ «امام» در برابر «خليفه» تاريخ صدر اسلام را بصورتی بازنويسی کردند که علی جانشين بلافصل محمد دانسته شود.

          جنبه های مذهبی و فرهنگی اختلافات بين اين دو خاندان عرب رفته رفته شاخ و برگ بسيار گرفت و ابعادی استوره ای يافت. نه تنها بنی اميه، که ابوبکر و عمر نيز، از دشمنان اسلام و توطئه کنندگان عليه پيامبر و جانشيان بنی هاشمی او شناخته شدند و «ملعون» قلمداد گشتند. شيعيان، در مراسم مذهبی خود به لعن کردن دشمنان علی پرداختند و در اين رهگذر حتی به محبوب ترين همسر پيامبر، يعنی عايشه (که «ام المؤمنين» خوانده شده و يکی از مقدس ترين چهره های اسلام تسنن بشمار می رفت، اما در پی خلافت علی، همراه با طلحه و زبير، با او جنگيده بود) هم رحم نکردند.

          بدينسان، قرنی از صدر اسلام نگذشته، تاريخ آن بصورتی استوره ای باز نويسی شد. عبدمناف در واقع هم پدر شيطان و هم پدر «بقيه الله»، يا بازمانده خدا، محسوب شد. بنی هاشم را مردمی هميشه مسلمان و ضد بت پرستی دانستند، چيزی از گوهر پاک خداوندی در «ژن» هاشم و پسرانش قرار گرفت که به محمد بن عبدالله و علی بن ابيطالب رسيد و در آنها متجلی شد. سپس قداست اين امامت از علی به حسن و از حسن به حسين رسيد. گفتند که گوهر امامت امری خونی است که از عبدمناف به اميه منتقل نشده (معلوم نيست چرا) و به هاشم رسيده و در خاندان او جاری گشته است. گفتند که گوهر خونی امامت به هنگام مرگ هر امام بصورت حبابی از دهان او بيرون آمده و در دهان فرزندی از او که امام بعدی است فرو می رود. و اگرچه در قرآن به محمد سفارش شده بود که به مؤمنان بگو که صاحب علم غيب نيستی و انسانی عادی بشمار می روی که وحی بر او نازل می شود، اينها گفتند هم پيامبر و علی، و هم امامان بعدی، دارای علم غيب و قدرت معجزه کردن هستند.

          سنيان، در برابر اين همه استوره سازی و دشمنی، شيعيان را غالی (به معنی «غلوکننده») خواندند و به کشتار آنان دست زدند. و شيعيان هم بر طعن و لعن خلفا و سنيان مشغول گشتند و سنيان را حرامزاده و نجس خواندند، و تاريخ اسلام را قتل عام های طرفين از يکديگر نقطه گذاری کرد.

          پيدايش حکومت سنی عثمانی در ترکيه و حکومت شيعهء صفوی در ايران، نقطه اوج و تثبيت رسمی و دولتی اين فرقه گرائی و جدائی طلبی در اسلام بود. و آنگاه، اضمحلال ترکان عثمانی شيعه کش و تسلط انگليسی ها بر خاورميانه برای حدود دويست سال به جنگ های وسيع شيعه و سنی خاتمه داد، هرچند که اين برخوردها در سطوحی کوچک ادامه يافت.

          جنگ دوم جهانی نقطهء عطفی در اين مسير طولانی محسوب می شود. انگليسی ها مجبور به ترک سرزمين های سابق عثمانی و آزاد سازی اين قلمروها شدند اما، مثل هميشه، پيش از ترک اين سرزمين ها شيطنت هميشگی خود را تکرار کردند. يعنی، بنظر نمی رسد که در پايان جنگ دوم، هنگامی که انگليس ها خاورميانه را به کشورهائی همچون عراق، سوريه، لبنان، کويت، و اردن تقسيم می کردند از وجود آن «ژن اختلافات ديرينه» بی خبر بودند؛ با اين همه اما آنها در هر کشوری که آفريدند خطوط را چنان کشيدند که در درون هر يک از مرزهای جعلی شان همهء طرفين دعوا حضور داشته باشند.

          بدين اعتبار، عراق بارزترين نمونهء اين کشورآفرينی و «دولت ـ ملت» سازی جعلی است. در شمال آن کردهای سنی مذهب ايرانی نژاد قرار دارند، در ميانه اعراب سنی مذهب ضد ايرانی و در جنوب آن اعراب شيعه ای که با شيعيان ايرانی تنها در مذهب مشترکند اما، در عين حال، می توانند در صفوف ارتش صدام عليه شيعيان جمهوری اسلامی بجنگند. بدينسان، عراق ـ به صورت يک بمب ساعت شمار ـ حاوی آماده ترين «ژن اختلافات ديرينه» بود که تنها از طريق مراقبت دائم و سرکوب وحشيانهء عناصر آماده به فعاليت  آنقابل کنترل می نمود؛ کاری که صدام ـ به عنوان کسی که خود را بازماندهء خلفای اهل تسنن می دانست ـ از طريق سرکوب کردها و اعراب شيعه ـ بشدت انجام می داد.

          آنگاه، چهار سال پيش، گردانندگان کارتل های نفتی توانستند به بهانهء مبارزه با تروريسم طالبانی و بن لادنی، که در افغانستان مستقر بود، تيری هم به عراق بياندازند و ـ به خيال خود ـ اين لقمهء چرب و نرم نفت خيز را ببلعند. اما آيا آنها می دانستند که با حذف حکومت سرکوبگر صدام حسين و انحلال ارتش و سازمان امنيت او، در واقع، عراق را تبديل به «جوراسيک پارک» خاورميانه خواهند کرد و دايناسورهائی را در آن باز خواهند آفريد که حداقل روزی پنجاه کشته را در خيابان های بغداد خوراک خود می کنند؟

اين روزها آنچه باعث حيرت مردم بی خبر از همه جای دنيا شده سبعيتی است که سنيان و شيعيان در کشتار همديگر از خود نشان می دهند. اجساد شکنجه شده و تکه پاره و طناب پيچيدهء طرفين که مرتباً در سراسر عراق و بويژه در بغداد يافت می شوند بازگويندهء نفرتی تاريخی اند که اکنون در خيابان های بغداد و ديگر شهرهای عراق همچون رودخانه ای از چرک و عفونت سرباز کرده است و خبر از بيدار شدن حس هائی تاريخی می دهد که زايندهء هيولای نفرت و انهدام و جنگی بشمار می روند که آمده تا جهان را به قدوم خويش خونين کند و معلوم هم نيست چگونه می توان آن را مهار کرد و به دجله و فرات تاريخ برگرداند.

می دانيم که فيلم اسپيلبرگ با انهدام تماميت جوراسيک پارک به پايان می رسد. اگر تشبيه فيلم و وضعيت عراق را بخواهيم تا به آخر ادامه دهيم، آنگاه اين پرسش مطرح می شود که آيا عراق کنونی، اين «جوراسيک پارک» تاريخی و فرهنگی، نيز می رود تا چنين سرنوشتی داشته باشد؟ و تحقق اين امر چگونه خواهد بود؟ تجزيه عراق؟ تسلط ديگربارهء سنی ها؟ دخالت ايران به نفع شيعيان؟ کشيده شدن آتش به ايران؟ نمی دانم.

          اما اينک که خاندان عبدمناف اختلاف ديرينهء خود را به صحنهء جهانی کشانده است، برای من اين پرسش مطرح است که: آيا متحد اول آمريکا در ماجرای عراق، يعنی بريتانيای کبير، در ميان تک نگاری های دانشگاه های خود، از وجود «ژن عبدمناف» در عراق با خبر نبود؟ و اگر بود چرا چيزی در اين مورد به رفيق آمريکايي خود نگفت؟

پيوند برای ارسال نظرات شما درباره اين مطلب